#سرگذشت مریم
#قسمت_ششم
وهمه رو با یه چشم میدید و با یه دل دوست داشت...
مادرم پا به ماه بود دلم واسش میسوخت... آب گرم کردم و با فهیمه یکی یکی بچه هارو حمام بردیم.... دل توی دلمون نبود... هر چقدر کار میکردیم متوجه نبودیم ونگاهمون به در بودگوشمون به کوچه..... سفره انداختم اما خودم بیرون زدم...
انگار یکی چنگ مینداخت به دلم..... بیرون نشستم و اشکهام دست خودم نبود... ننه همیشه می گفت با سختی بچه بزرگ کردم و حالا بابام.... زبونمو محکم گاز گرفتم که اشکم در اومد از درد...تند تند سرمو تکون دادم تا از فکر در بیام...
تا غروب خبری نشد و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هیچ کاری از دستم
برنمیومد....مشغول شام خوردن بودیم و من فقط با غذا بازی میکردم که صدای در حیاط اومد... در رو نبسته بودم و یا الله بود که به گوشمون خورد..... پای برهنه تا وسط حیاط دویدم....ننه بود و چندتا مرد از اهالی ده.... هر چه نگاه کردم بابام نبود....
زدم زیر گریه و همونجا رو زمین پهن شدم از بس ترسیده بودم. ننه تند تند دوید سمتم سرم رو گذاشت روی پاهاش رو به فهیمه داد زد یه لیوان آب بیار..
با دستش چند تا ضربه به صورتم زد... صداشو میشنیدم... میدیدمش اما انگار لال شده بودم.... ننه صلوات فرستاد: بابات حالش خوبه اما گفتن دو سه روزی باید بیمارستان باشه.... زن نمیذاشتن اونجا بمونه و ناچار برگشتم... نگران نباش مگه من مرده ام که بابات طوريش بشه..... محبوبه لیوان آب دستش داد وننه انگشتر قدیمی روی انگشتش رو درآورد انداخت توی آب و مجبورم کرد ازش بخورم.....
مردها جلوی در سرپا ایستاده بودن که ننه گفت: بفرمایید بالا اینجا بده یکی از مردها تشکر کرد دستت درد نکنه ننه ما دیگه رفع زحمت کنیم فقط از فردا دیگه نخواین که ببریمتون شهر خودمون میریم و پس فردا هم که امان الله خان مرخص میشه برش میگردونیم روستا....
ننه هیچی نگفت و مردها خداحافظی کردن و رفتن ...ننه به زور کمکم کرد و بلند شدم به اتاق که برگشتیم مادرم گوشه دیوار تکیه داده بود... و با دستاش قالی رو چنگ میزد... صورتش خیس عرق بود. ننه با دست محکم زد به صورت خودش یا ابالفضل هنوز که زوده.... با دیدن مادرم حال خودم یادم رفت.....
آب گرم داشتیم و فوری گذاشتم دم دست ننه... با فهیمه برادرامو توی اتاق دیگه گذاشتیم و خواهرام هم بیرون کردیم. فهیمه میترسید و نموند که درد کشیدن مادرمون رو ببینه اما من موندم کنار ننه ...هر کاری میگفت انجام میدادم اما مادرم فقط درد میکشید وجیغ میزد. یک ساعت هم بیشتر شده بود وننه خودش هم رنگ به رو نداشت اما بچه به دنیا نمیومد...مادرم درد میکشید و صدای فریادش دیگه دست خودش نبود...
در اتاق به شدت باز شد و چندتا از زنهای همسایه خودشونو انداختن داخل... يكيشون منو بیرون کرد و در رو بست....
مادرم جیغ میزد و ما پشت در فقط اشک میریختیم...
من وفهيمه وسه خواهر دیگه ام بزرگتر بودیم و چشممون به در اما برادر هام
کوچیک بودن و یکی هم شیرخوار.....
با داد مادرم اونا هم گریه میکردن،بغلشون کردیم و زدیم بیرون از خونه..... اما توی محله هم فریاد مادرم
میومد...
صدا که قطع شد به فهیمه نگاه کردم که خواهر کوچکم بدو بدو خودشو بهمون رسوند و نفس نفس میزد و گفت بچه به دنیا اومده مادر حالش خوب
شده....یه نفس راحت کشیدم و پا تند کردیم سمت اتاق...
ننه کنار مادرم نشسته بود آب آوردم براش و طشت گرفتم زیر دستش که با زنها دستاشون رو شستن..... پارچه های کثیف رو جمع کردم.... جا پهن کردم ولباسهای مادرم رو کمک کردم عوض کرد.... اتاق رو تمیز کردم و چای تازه دم
کردم سینی رو که دور دادم تا همه بردارن یکی از همسایه ها گفت:مگه مریم هم کار میکنه؟ من که باورم نمیشه این مریم باشه که هرروز روی پشت بوم و در و دیواره... مادرم بیحال گفت: امروز هم تا غروب روی دیوار نشسته بود...
ننه خندید بچه ست، سن و سالش برای همین کارهاست....مادرم توی جا چرخید امان الله چی شده؟ چرا گفتین طبیب خونه ست؟.. ننه دست روی دستش گذاشت برای همین حالت بد شد؟....مادرم پتو رو با دستاش محکم فشرد که از دیدننه پنهون نموند.... ننه آروم بچه رو لای پارچه سفید پیچید و داد بغل مادرم مبارکت باشه بذار پدرش بیاد تا یه اسم خوب هم واسش انتخاب كنه....حال امان الله خان خوبه شاید خدا دلش به حال این بچه ها سوخته شایدم به دل تو رحم کرده هر چی بوده حال پسرم خوبه.. پس فردا برمیگرده
پیشمون....مادرم نفسی از سر آسودگی کشید که زنهای همسایه یکی یکی بلند شدن و تا دم در از ننه و مادرم میخواستن هر کاری داشتن نصف شب هم باشه خبرشون کنیم... دور بچه جمع شدیم،بچه کوچیک داشتن برای ما تازگی نداشت چون برادرهام روی چهار دست و پا توی هم گره میخوردن..... سه اتاق داشتیم بالای حیاط که سکو میخورد یکی هم پایین تر وتوی حیاط که بی استفاده مونده بود
#ادامه دارد
#سرگذشت مریم
#قسمت_یازدهم
مردها شکمشون همه زندگیشونه و بچه سالن، فقط قدشون درازه......
به حرفهاش خندیدم و بغلش کردم :پس وقتایی که ننه با مادرمون حرف میزنه گوش وایمیسی اره؟؟...
باخنده گفت :همیشه نه اما خیلی وقتا حرفهاشون خودشون میان توی گوشم..... فرفری از همه ما زرنگتر بود بچه بود اما باهوش، ده تا چشم داشت ،ده تا گوش.. اون شب نخوابیدم به چشم زدنی افتاده بودم توی زندگی که ازش بیخبر بودم... نه فقط برای من و برای همه دخترهای ده همین بود تا شب عروسی شوهرشون رو نمیدیدن، چه برسه به اینکه ازشون نظر بخوان... صبح زود خاله ومادربزرگم که مادر مادرم باشه اومدند...ننه چنددست پارچ ولیوان قدیمی داشت و از صندوق ته اتاقش چندتا پارچه بیرون آورد... رسم نبود جهیزیه و همین که دختر میدادن خانواده پسر میبایست شاکر هم
باشن، اما ننه قالیچه قدیمی رو سمتم گرفت ،خونه شوهرت که رفتی این قالیچه بشه سجاده نمازت ، مبادا کارهای خونه یادت ببره یاد خدارو، سنگین زندگی کن که اگه نون شب هم نداشتی همسایه بغلی صداتو نشنوه....خاله رو به ننه گفت: شکون نداره دختر از خونه پدرش چیزی ببره.... ننه قالیچه رو
لول کرد و با بندی بست، پارچ ولیوانها رو توی جعبه پر از کاه گذاشت و گفت این حرفها قدیمیه، اینا تازه میخوان برن سرخونه زندگی و ما که بزرگتریم درحد توانمون باید دستشون رو بگیریم ... جوون ان ونابلد باید راهنماییشون کنیم تا یاد بگیرن...
عقد من شد دو روز، دو روزی که ننه از وسایل خودش چند قلمی گذاشت و مادرم دوست نداشت از خونه چیزی ببرم میترسید بدبیاری داشته باشه.....
روز سوم اومدن دنبالم، تنها توی اتاق نشسته بودم که خاله دست به نخ شد..من اشک میریختم و خاله بند میزد به صورتم.....
بیش از بیست بار بند پاره شد وهر بارخاله با خنده میگفت مادر شوهرت خیلی دوستت داره که این بند مدام پاره میشه..... اما من از چشمهای اون زن دوست داشتن رو نمیخوندم... همیشه هر کی نگاهمون میکرد میفهمیدم و اون زن محبتش از جنس ریا بود از اونها که تا نیازت دارن میچسبن بهت اما تا خرشون از پل رد شد تف میندازن جلوی پات وهر روز خدا زجرت میدن. خاله تند تند آب سرد به صورتم میزد و سوزن سوزن شدن صورتم کمتر شده بود.
بشکنی توی هوا زد و سرمه کشید و ماتیک نشوند روی لبهام ولپ ام... دست کرد برای بقچه که دستشو گرفتم ،همه ش اینو بپوشم؟... لپمو محکم کشید، دختر مادرتی ..دیگه از لباس محلی هام یه دست تنم کردم، لباسی که همیشه منتظر عروسی بودم که بپوشم ...... خاله از خوشحالی رو پای خودش بند نبود .... موهامو با جوراب محکم بالای سرم بست و نمدارشون کرد و پیچ پیچی گرهشون زد به هم از جلوی موهام...چندشاخه رو کوتاه کرد اکلیل پاشید بهشون و انداخت توی صورتم..... کارش که تموم شد به خودش احسنت گفت و خندید:از بچگی دلم میخواست آرا ویرا یاد بگیرم و همه رو قشنگ کنم اما چه کنم که مادرم مخالف بود و میگفت سبکیه برای دختر که بند دستش بگیره اما حالا بیاد ببینه از نوه ش چی ساختم بارک الله به همچین خاله خودکفایی...
خاله توی آینه به خودش نگاه میکرد و از من هم خشکل تر کرده بود. وقتی دیدم حواسش نیست از کمد عروسک پارچه ایمو برداشتم و زیر لباسم جا دادم دوستش داشتم وبدون عروسکم هیچ جا نمیرفتم... خاله کنارم نشست خوب کار تو هم که تموم شد فقط میخوام الان حرفهایی بزنم که هیچ وقت نشنیدی با شناختی که از مادرت دارم میدونم که هیچی نگفته..... مریم تو از امشب میری دیگه خونه شوهرت خوب یا بد باید باهاش بسازی وزندگیتو دستت بگیری مردها دلشون خوشه به شکمشون
یه وجب روغن که باشه روی ابگوشتشون و برنجشون گرم ،خودشون روهم فراموش میکنن... از امشب باید فکر بچه باشی که جای پات توی اون خونه محکم باشه ،مادر شوهرت هر چقدر هم بد باشه نباید صداتو بلند کنی چون پیر شده و رفتارش دست خودش نیست ،پس مثل مادرت باید حرمت نگه داری ،میدونم خودت خوب میدونی چی بهت میگم
ادامه نمیدم فقط میمونه امشب و حجله که برای شما آماده کردن تو باید ....
صدای کلل بلند شد و صدای ننه عوض بود که برای پسرش میخوند ،از پنجره دیدم که همه دخترها وسط حیاط دستمال دستشون بود...
خاله حرف میزد اما چشم و گوش من توی حیاط بود و نفهمیدم از حرفهاش از بس که دلم بیرون رو میخواست....
در اتاق باز شد و مادرم گفت: بسه دیگه چقدر میمالی بهش؟ بسه نگاه چیکار کرده باهاش.... خاله دست به کمر شد....
اصلا نقص نداره که بخوام با مالیدن سرپوش بذارم براش فقط یه ماتیک کشیدم به لبهای کوچولوش وسرمه به چشمهای قهوه ایش ،صورتش هم که به سفیدی مهتابه نیازی به هیچ نداره...
مادرم زیر لب غر غر میکرد اما حریف زبون خاله نمیشد.... خاله دستمو گرفت بیا خودم ببرمت که بعید نیست از این زن که الان نبرتت صورتت رو بشوره،
ادامه دارد
#سرگذشت مریم
#قسمت_آخر
پدرم غصه دار شده بود خودش رو مقصر می دونست قبل از اومدن حکم طلاق پدرم از حرص و غصه سکته کرد ما عزادار شدیم ننه عزیزم از داغ پسرش مریض شد.. مادرم هر روز به من سرکوفت میزد من رو باعث و بانی مرگ پدرم می دونست شب و روز نبود که نفرینم نکنه، ننه هم اونقدر غصه دار بود که دیگه نای دفاع کردن از من رو پیش مادرم نداشت شاید هم طلاق منو باعث مرگ پسرش میدونست ...
روزهای سختی رو می گذروندم شب چهلم پدرم ننه از غصه بابام دق کرد و مرد ...
انگار همه امیدم از من گرفته شد نبود پدرم، فوت ننه، منو از پا انداخت ولی نفرینهای مادرم ادامه داشت حالم بد بود عذاب وجدان داشتم برای کاری که مقصر نبودم خودشون دوختن و بریدن تنم کردن مادرم یادش رفته بود چطور بدون اینکه بدونم عروسم کرد خودشون مسبب بودن ولی باز منو نفرین میکرد دیگه ننه نبود که به پشتش پناه ببرم و طرفداریم کنه ...
روزها گذشت مادرم با برادر ناتنی پدرم ازدواج کرد من هم از درسهایی که بابا داده بودند و ننه قرآن یادمون داده بود چیزهایی بلد بودم رفتم مدرسه ایی که بابا تشکیل داده بود درکنار کار خونه، رسیدگی به خواهرام، قالیبافی، روزها رو میگذروندم از شهر کتاب میگرفتم و میخوندم پایان سال میرفتم امتحان می دادم چند سال به این روال گذشت تا اینکه تونستم آرزوی پدرم رو براورده کنم شدم خانم معلم روستا ...
الان پنج سالی هست در روستامون به بچه ها درس میدم خواهرم عروس شد و به شهر رفت برادرم سربازه مادرم هم از شوهرش ی دوقلو داره ...
روزگار سختی رو گذروندم ولی مهربانی پدرم پشتیبانی ننه از خوشیای زندگی من بود...
وقتی سرکلاس درس شیطنتهای بچه ها رو میبینم یاد خودم میفتم که در سن نه سالگی بزرگ شدم ...
امیدوارم سرگذشت من تجربه ایی بشه برای کسانی که به رسم و رسومات شهرشون پیش میرن و دختر زود شوهر
میدن، بدونید همه رسم و رسومات مناسب شرایط دوره زمانی ما نیستن و نسبت به دوره زمانی خودمون باید پیش بریم ...خیلی خوشحالم و ازتون ممنونم که وقت گذاشتین و سرگذشت منو خوندین...🙏🌹
#پایان داستان
#قسمت دوم
#سرگذشت زندگی معین
گذشت تا تعطیلات عید با خانوادم برای دیدن خالم رفتیم اصفهان قرار بود 3روز اصفهان باشیم بعد بریم شیراز و بندرعباس.
من عادت داشتم هر روز صبح زود بیدار میشدم میرفتم پیاده روی، اون روزم طبق معمول ساعت 6 بیدار شدم که بی سروصدا برم یه دوری بزنم و زودبیام.
خالم بیداربود وقتی فهمید میخوام برم بیرون گفت اومدنی چندتا نون بربری بخر
گفتم چشم و ازخونه زدم بیرون. هوا هنوز سرد بود، نیم ساعتی تو پارک قدم زدم. میخواستم برم سمت نونوایی که دیدم یکی رو چمنها افتاده
اولش فکردم خوابیده میخواستم بی تفاوت از کنارش ردبشم ولی وقتی نزدیک شدم دیدم صورتش خونیه و به زورنفس میکشه.
اطرافمو نگاه کردم شاید کسی روببینم ازش کمک بگیرم
ولی کسی نبود به ناچارنزدیکش شدم و درکمال تعجب دیدم یه دخترجوان که لباس پسرونه پوشیده..
میترسیدم بهش دست بزنم چندبارصداش کردم به زورچشماش بازکردگفت چاقوخوردم کمکم کن
نمیدونم چراعقلم نرسیدبه اورژانس زنگ بزنم و خودم به هربدبختی بود بردمش بیمارستان
خداروشکر به هوش بود و خودش به همه توضیح داد که دوتا معتاد بخاطر گوشیش بهش حمله کردن ولی مقاومت کرده و باهاشون درگیر شده اوناهم بهش چاقو زدن منم فقط کمکش کردم رسوندمش بیمارستان..
خوشبختانه چاقویی که خورده بودخیلی عمیق نبود و دکتر گفت احتیاج به عمل نداره فقط بایدبخیه بزنن.
مریم یه کم که حالش بهترشد به خانوادش زنگ زد و بهشون اطلاع داد
کار من دیگه تموم شده بود و میخواستم برم که پرستاریه کاغذبهم داد گفت اینو مریم داده گفته: بدمش به شما
کاغذو که بازکردم دیدم یه شماره تماسه که زیرش نوشته هر موقع تونستی بهم زنگ بزن.
انقدر عجله داشتم برای برگشتن و نون خریدن که کاغذو گذاشتم جیبم و سریع رفتم سمت خونه.
از این اتفاقم به کسی چیزی نگفتم
تا ظهر با خودم کلنجار رفتم، نمیتونستم یک لحظه ام از فکر مریم بیرون بیام و بلاخره طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم
چندتابوق که خورد خودش جواب داد بابیحالی گفت بفرمایید
سلام کردم گفتم من معینم همون که صبح کمکتون کرده
گفت خوبی اقامعین؟ صبح حالم خیلی خوب نبود نتونستم ازتون تشکرکنم، خانوادم خیلی دوست داشتن شمارو ببینن ولی انگار شما عجله داشتید و سریع رفتید.
گفتم من کاری نکردم هرکس دیگه ام جای من بود همین کارو میکرد خداروشکر حالتون خوبه و به خیرگذشته ولی بهتر شدیدحتما بریدشکایت کنید.
ادامه دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#قسمت4
#سرگذشت معین
از اونجایی که میدونستم سارا بهم خیلی وابسته است و ممکنه از نظر روحی به هم بریزه یا برخورد بدی داشته باشه از حجت کمک گرفتم
گفتم به خواهرش بگه تا اون باهاش صحبت کنه
چشمتون روز بد نبینه وقتی سارا فهمید نمیخوام دیگه باهاش باشم زنگ زد و هرچی از دهنش درامد بهم گفت در مقابل بی احترامیش فقط سکوت کردم تا خودش رو خالی کنه اما فرداش که با ماشین بابام رفتم دانشگاه از لجش بارژلب روی شیشه چندتا فحش زشت نوشته بود و لاستیک ماشین رو پنچر کرده بود
هرکس دیگه جای من بود باهاش برخورد میکرد اما من بازم هیچی نگفتم چون دنبال دردسر نبودم یا بهتره بگم عشق مریم کورم کرده بود و سارارو نمیدیدم..
سارا خیلی بهم وابسته بود و نمیخواست قبول کنه من دیگه نمیخوام این راب طه رو ادامه بدم
یه کم اذیتم کرد تا اینکه بیخیال شد ولی ارزششو داشت
چون من عاشق مریم بودم دوست نداشتم با کس دیگه ای راب طه داشته باشم
البته به مریم ابرازعلاقه نمیکردم میخواستم مطمئن بشم واقعا دوستم داره و بلاخره بعدازچندماه حرف دلش رو بهم زد و گفت عاشقمه
وقتی خیالم از بابت مریم راحت شد برنامه ریزی کردم برای اینده از پدرم خواستم یه کم بهم سرمایه بده تا با یکی از دوستام شریکی مغازه بزنم و کنار درسم یه شغلی هم داشته باشم...
پدرم گفت من تمام سرمایه مغازه روبهت میدم تامستقل بشی وبدون شریک برای خودت کارکنی
باکمک پدرم مغازه لوازم یدکی ماشین زدم
مریم وقتی فهمیدخیلی خوشحال شدحسابی بهم روحیه دادگفت مطمئنم موفق میشی
ازاونجای که موقعیت مکانی مغازه ام خوب بودخیلی زودکارم گرفت به درامدرسیدم
تمام اینارومن ازبرکت وجودمریم میدونستم یابهتره بگم پاقدمش توزندگیم خوب بود
خلاصه کناردرس خوندن مغازه ام باکمک بابام و یه فروشنده میچرخوندم
تواین مدت اصلامریم ندیده بودم حسابی دلم براش تنگ شده بود
یادمه یه شب که باهم چت میکردیم گفت این فاصله اذیتم میکنه کاش نزدیک بودیم مثل بقیه درهفته چندبارهمدیگررومیدیدیم
اون شب وقتی خواستم بخوابم یه فکری به سرم زدونیمه های شب ماشین بابام روبرداشتم بی خبررفتم اصفهان.
#ادامه دارد
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#قسمت6
#سرگذشت معین
دقیقا نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای حرف زدن پرستارو شنیدم داشت دارو میریخت تو سرومم
گفتم بخشید من کدوم بیمارستانم؟ گفت فلان بیمارستان تهران
همون موقع صدای دکترو شنیدم که گفت برو خداروشکر کن زنده ای و کسی تواون تصادف نمرده.
تازه یاد راننده پراید افتادم و گفتم اون اقا سالمه؟
گفت اونم پاش شکسته ولی در کل خوبه.
زیرلب خداروشکر کردم و گفتم خانوادم خبردارن؟
گفت بیرون منتظر ملاقات هستن برم مادرتو صداکنم که خیلی نگرانته.
بااین تصادف همه فهمیده بودن من تو جاده اصفهان تصادف کردم.
وقتی مرخص شدم مامانم حسابی پیگیر شد که بفهمه جریان چیه و هرچی خواستم بپیچونمش نتونستم و در اخرحقیقت رو بهش گفتم
بنده خدا مامانم انقدر جا خورده بود که باورش نمیشد و مجبور شدم عکسامونو بهش نشون بدم تا باورش بشه و هرچی راجع به مریم میدونستم به مامانم گفتم ازش خواستم وقتی خوب شدم بریم خواستگاریش
مامانم که رو زن گرفتن من و برادرم خیلی حساس بود گفت تا من نفهمم این دختره کیه و چکارست خواستگاری نمیام و بعد از چند روزبه خالم زنگ زد و ازش خواست درمورد مریم و خانوادش پرس جو کنه...
تو این مدتم مریم مدام بهم زنگ میزد و حالم رو میپرسید ولی من بهش نگفتم که خانوادم فهمیدن که مابا هم ارتباط داریم.
از کل این اتفاقات دو هفته ای گذشته بود که خالم زنگ زد و گفت خانواده مریم تازه اومدن تو این محل کسی شناخت زیادی ازشون نداره. اما تو این مدتی هم که اینجا زندگی میکنن کسی ازشون بدی ندیده و همه درحد سلام علیک میشناسنشون..
بااینکه خالم هیچ چیز بدی از خانواده ی مریم به مامانم نگفته بود اما مامانم پاشو کرد تویه کفش که باید بیخیال این دختره بشی من نمیام خواستگاری و و و...
از اونجایی که مریض بودم خیلی حال و حوصله جروبحث کردن نداشتم البته با شناختی که از مامانم داشتم این رفتارش خیلی برام عجیب نبود.
تصمیم گرفتم فعلا سکوت کنم و حرفی نزنم تا وقتی خوب شدم باهاش صحبت کنم یه جوری نظرشو عوض کنم..
متاسفانه ماشینم تو تصادف داغون شده بود مجبور شدم زیر قیمت بفروشمش با پس اندازی که داشتم خسارت راننده پرایدرو بدم..
دوماهی درگیر بیماریم بودم تا کم کم سرپا شدم
مامان که فکر میکرد من بیخیال مریم شدم هر شب یکی از دخترهای فامیلو بهم پیشنهاد میدادو کلی ازشون تعریف میکرد یه مدت تحمل کردم ولی وقتی دیدم جدی جدی میخواد برام زن بگیره بهش گفتم یا مریم یا هیچ کس و اگر نیاد خواستگاری باهم فرار میکنیم...
البته این حرفم بیشتر جنبه تهدید داشت تا بترسونمش ولی مامانم جدی گرفت و به خالم زنگ زد و گفت برو به خانواده مریم بگو دخترشونو جمع کنن که میخواد با پسرم فرار کنه!!!
بااین کار مامانم یه شری به پا شد که بیا و ببین
خانواده مریم دیگه چشم دیدن منو نداشتن و گوشی مریمو ازش گرفتن، کلا تماس مارو باهم قطع کردن...
ازدست مامانم خیلی ناراحت شدم و اون رو مقصر تمام این اتفاقات میدونستم، نتونستم عصبانیتمو کنترل کنم از خونه قهر کردم..
مامانم خیلی به من وابسته بود طاقت دوریم رو نداشت چندبار امد مغازه دنبالم که برگردم خونه ولی من قبول نکردم گفتم به شرطی برمیگردم که باخانواده مریم صحبت کنی این گندی که زدیو جمع کنی.
مامانم وقتی دید من هیچ جوره کوتاه نمیام با پدرم راهی اصفهان شدن.
خلاصه با پادرمیونی خالم این مشکلم حل شدو خانوادهامون تصمیم گرفتن ما باهم یه مدت رفت و امد کنیم تا همدیگه رو بهتر بشناسیم..
ادامه دارد.
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#قسمت 10
#سرگذشت معین
گفتم اونش مهم نیست اما بدون اگر بلایی سر این بچه بیاد من دیگه این زندگی رو ادامه نمیدم.
مریم وقتی دید خیلی عصبانی هستم گفت میخواستم بهت بگم اما میترسیدم مخالفت کنی بخاطر همین گفتم بدون اینکه بفهمی بندازمش..
خلاصه اون روز مریم قول داد بچه رو نگهداره و از فکر سق طش بیاد بیرون..
چندماه اول حالش خیلی بد بود ویار خیلی بدی داشت منم نمیتونستم بهش برسم خونه ی مادرمم نمیرفت به ناچار فرستادمش اصفهان خونه ی خودشون
و ماه چهارم بارداری که حالش بهتر شد رفتم دنبالش اوردمش دیگه بماند تو این پنج ماه من چی کشیدم...
وقتی برگشت باهم رفتیم سونوگرافی گفتن بچه دختره.
یادمه همون روز رفتم بازار کلی براش خرید کردم. برخلاف من مریم برای اومدنش خیلی خوشحال نبود اصلا ذوق نداشت البته سعی میکرد این حسشو پنهان کنه ولی من از رفتارش میفهمیدم.
یه روز که از سرکار برگشتم خونه دیدم مریم داره گریه میکنه فکر کردم حالش خوب نیست یا جاییش درد میکنه اما گفت دلم برای خانوادم تنگ شده میخوام برم اصفهان.
گفتم: با این حالت سفر برات خطرناکه بگو پدر و مادرت بیان.
گفت: نه اونا بیکار نیستن نمیان.
برای اینکه حال و هواش عوض بشه بردمش بیرون و تصمیم گرفتم تایم کاریمو کم کنم و بیشتر پیشش بمونم اما بیرونم که بودیم مریم مدام سرش تو گوشیش بود.
فرداش میخواستم مرخصی بگیرم بمونم پیشش اما خودش گفت: بهتر شدم احتیاج نیست برو به کارت برس.
نزدیک ظهر بود که مریم بهم زنگ زدگفت :دارم میمیرم خودتو برسون.
خدا میدونه با چه سرعتی رانندگی میکردم حتی چندبار نزدیک بود تصادف کنم
وقتی رسیدم دیدم لباس مریم خ ونیه و از درد به خودش میپیچه رسوندمش نزدیکترین بیمارستان بردنش اتاق معاینه بعدازچند دقیقه دکترزنان گفت:بچه مرده باید سق طش کنیم.
گفتم :یعنی چی چرا اینجوری شده,؟
گفت ممکنه بر اثر ضربه این اتفاق افتاده باشه. خانمت میگه از تخت افتادم.
خلاصه مدارکو امضا کردم مریمو بردن اتاق عمل.اون روز بخاطر حال مریم چیزی ازش نپرسیدم ولی فرداش که رفتم دیدنش گفتم چی شده؟
گفت میخواستم برم خرید از پله ها خوردم زمین این درحالی بودکه دیروزش یه چیز دیگه گفته بود.
برای اینکه بفهمم پشت پرده تمام این اتفاقات چیه سکوت کردم حرفی نزدم...
مریم دوروز بیمارستان بود بعدش که مرخص شد مادرش یک هفته ای پیشمون موند و ازش مراقبت کرد
وقتی میخواست بره اصرار داشت مریمم با خودش ببره اما نذاشتم گفتم :شما برید من خودم میارمش.
بعد از رفتن مادر مریم ۲روز مرخصی گرفتم موندم خونه..
چندباری خواستم گوشی مریمو چک کنم اما رمزشو بلد نبودم ولی انقدر به حرکت دستش دقت کردم که بلاخره یادش گرفتم
#ادامه دارد...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100