قدم زنان خود را به حوض وسط خانه رساند؛ دست هایش را از هم باز کرد و دور خود چرخ زد، خندید و چرخ زد، چرخ زد و چرخ زد و خندید از ته دل و واقعی.
چه خانه ی زیبایی!
رویایی و قشنگ. سرش را بلند کرد. آسمان قصد باریدن داشت. چه بهتر!
به سمت تاب دویید و رویش نشست؛ خودش را تاب داد و منتظر باریدن باران شد. انتظارش زیاد طولانی نشد. باران شروع کرد به باریدن و دخترک خنده کنان خودش را تاب می داد و قطرات باران روی تن و بدنش می ریختند.
طولی نکشید که مادرش با آن لباسی زیبا هول زده از پله های مرمر پایین آمد؛ سمت دخترک دویید و او را در آغوش کشید.
–بریم خونه دخترم سرما می خوری!
دخترک سرش را روی شانه ی مادرش گذاشت و با آرامش چشم هایش را بست.
مادرش لباس هایش را عوض کرد و در حالی که داشت موهایش را با سشوار خشک می کرد گفت:
– گل دختر من نمی گی سرما می خوری؟!
دخترک حرف را عوض کرد و پرسید:
– بابا کی میاد مامان؟
در همان حال صدای پدرش از پایین آمد و دخترک را از داخل اتاق زیبایش که پر بود از عروسک های رنگارنگ بیرون کشید. پرواز کرد سمت پدرش که طبق معمول دستش پر بود از خوراکی و اسباب بازی.
-شیرین کوچولوی من چطوره؟
دخترک مستانه خندید:
–خوبم بابا جونم، عالی!
پدرش گونه اش را بوسید و سه تایی با هم سر میز ناهار رفتند و شیرین حسابی با مرغ سوخاری روی میز دلی از عزا درآورد.
چه زندگیه شیرینی!
با صدای مادرش چشم گشود؛ بلند شد و به صورت غمگین او چشم دوخت. باز هم خیال بافی کرده بود. خیال شیرین!
– دخترم باید بریم!
هوا هنوز کامل روشن نشده بود. مادرش کاپشن رنگ و رو رفتهاش را تنش کرد و شال و کلاه اش را روی سرش کشید.
برف می آمد و سقف خانه یشان مثل همیشه چکه می کرد.
نگاهش را سمت مادرش برد که پتوی کهنه را
تا می کرد و کیفش را بر می داشت. باز هم باید با او سر کار می رفت تا بلکه نان شبشان را در بیاورند.
پایشان را که در حیاط گذاشتند باز صاحب خانه هم چون اجل معلق جلویشان سبز شد و بر سر مادرش غر زد:
–بابا بیار کرایه ی ما رو بده دو ماه عقب افتاده فردا اسبابت و ریختم تو کوچه نگی چرا!
مادرش مثل همیشه سر به زیر آرام جواب داد:
–تا شب میارم.
زنِ صاحب خانه چشم غره ای حواله اش کرد و کنار رفت.
آه عمیق مادرش دل کوچکش را به درد آورد. کاش آن خیال های شیرین اش واقعی بودند، کاش!
#پایان
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🧚♂قسمت پایانی
انقدر اشک تمساح ریخت و من هم یه زن درمانده و بدبخت که دوست داشتم حرفهاشو باور کنم.امید گفت:منو ببخش.بعد شماره ی ثریا رو گرفت و بهش بد وبیراه گفت ومن هم باور کردم و بخشیدمش…از اون روز امید شد همون عاشق قبل از ازدواج ،.هر شب میومد خونه و کلی قربون صدقه ام میرفت و برام کادو میخرید و حسابی مهربون و با محبت شده بودشبها دوتایی میرفتیم بیرون برای تفریح .اینکاراش اصلا سابقه نداشت ،،حتی مامان و بابا هم وقتی بچه هارو میبردم بزارم اونجا تعجب میکردند.روزهای خیلی خوبی بود ،روزهایی که حتی دوران دوستی هم نداشتیم اما امید داشت جبران میکرد.یکماه گذشت یک شب دیدم امید گوشی بدست لبخند میزنه…متوجه شدم که کاسه ایی زیر نیم کاسه است..به بهانه ایی از کنارش رد شدم و دیدم داره داخل تلگرام چت میکنه.از عکس پروفایل طرف فهمیدم ثریاست..همون لحظه مچشو گرفتم و با داد و هوار از خونه مثل خودش که جلوی چشمهای ثریا منو از خونشون پرت کرده بود،پرتش کردم بیرون.هر چی در رو کوبید باز نکردم .اومدم بشینم که دیدم بهم پیام داد..امید نوشته بود:بخدا مجبور شدم ،،آخه ثریا حامله است مجبور شدم برم پیشش..زودتر بهم نگفت وگرنه سق طش میکردم ..الان سه ماهه است و نمیشه .باور کن مجبورم بعنوان پدر هواشو داشته باشم.بعداز خوندن پیام خوب فکر کردم و یادم افتاد که اون روز که به ثریا حمله کردم امید منو سریع ازش دور کرد تا از بچه اش مراقبت کنه.وای.داشتم دیوونه میشدم.
پس امید باز هم داره دروغ میگه و سق طی هم توی کارشون نبوده و مثل یه زن و شوهر باهم زندگی میکنند.نتیجه گرفتم باز هم داره دروغ میگه.خیلی دلم میخواست بشینیم و مفصل باهم حرف بزنیم.میخواستم قانعش کنم اگه عاشقمه اونو ول کنه و اگه عاشق ثریاست منو طلاق بده…دوباره خر شدم و پیام دادم برگرد خونه و کامل برام توضیح بده. بیا باهم رودررو حرف بزنیم و تکلیف منو مشخص کن..امید جواب داد میام.بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم زمین با خودم فکر کردم:مگه امید نمیگه. الان ثریا سه ماهه باردار است؟؟؟خب یکماه پیش قطعا دو ماهه بوده و اون چجوری ازش در مقابل حمله ی من دفاع میکرد،،،اره امید از روز اول بارداریش میدونسته پس دروغ میگه تازه فهمیدم.یعنی امید ثریا رو بیشتر دوست داره و با من فقط بخاطر پولم مونده..
با این فکرها حسابی عصبی شدم و امید که برگشت در رو باز نکردم…هر چی در زد و گفت:خودت گفتی برگردم چرا مسخره بازی در میاری ،جون شادی باز کن کارت دارم.باز نکردم و تصمیم گرفتم هر جور شده ازش جدا بشم.آخه وقتی پای یه بچه دیگه وسط باشه زندگیم کاملا باد هوا بود….
دیگه بودن کنار اون مرد فایده ایی نداشت و تحمل امید برام سخت بود..چقدر سادگی کردم این همه سال خونه وماشین و مطب و سفرهای خارجی همه از من بود و حالا منو بخاطر یه منشی که زیر دستش کار میکرد ول کرده…نمیخواهم منشی رو تحقیر کنم فقط میخواهم بگم اگه پول و ماشین و خانه و غیره مال خودش بود حق داشت هر کسی رو که میخواهد انتخاب کنه نه اینکه با پول و وسایل من بهم پشت کنه و با منشیش روی هم بریزه سریع تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه دوباره خرم کنه و پشیمون بشم همه چی رو به بابا بگم.بچه هارو برداشتم و رفتم خونه ی بابا و با شرمندگی و گریه همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم ،از بی محبتهاش و کتک زدنش و بی محلیهاش گفتم تا زن و بچه داشتنش و پیام بازیهاش…بابا همون روز یه وکیل خبره گرفت و به کمک وکیل هر چی که به من تعلق داشت رو ازش گرفتیم و بعد طلاق نامه رو امضا کردیم .اون نامرد خیلی زود زندگی جدیدی رو با ثریا شروع کرد ولی این زندگی که بر خرابه های زندگی من بنا شده بود خیلی دووم نیاورد.بعد از یه مدت نازنین بهم گفت که ثریا به امید دروغ گفته و برگه سونو گرافی الکی بهش نشون داده بود تا امید باور کنه که حامله است و ولش نکنه.امید بخاطر این دروغ ثریارو سریع ولش کرد و برگشت سراغ من.هنوز التماس و حرفهاش یادمه گفت:من پشیمونم .میخواهم برگردم پیش تو بچه ها.گُه خوردم.بخدا جبران میکنم.اما من گفتم:ادم چیزی رو که یه بار بالا میاره دیگه قورتش نمیده..یک سال بعد امید بهانه ی بچه هارو اورد و خواست از طریق بچه ها و گرفتنشون منو راضی به برگشت کنه ، اما قبل از اقدام قانونی امید،،بابا تمام کارای منو بچه هارو انجام داد و اومدیم یه کشور دیگه.نمیدونم از اینکه بچه هارو از پدرشون دور کردم درسته یا نه ولی حداقلش اعصابم ارومه و هر بار سر راهم سبز نمیشه و بهم استرس وارد نمیکنه.خیلی دلم میخواهد رویاهایی که بخاطر بارداری ناخواسته کنار گذاشتم رو دنبال کنم و وقتی بچه ها به سن قانونی رسیدند و حق تصمیم و انتخاب بین منو پدرشون رو داشتند.برگردم ایران..
امیدوارم این سرگذشت درس عبرتی برای همه ی جوونا باشه…🌹
#پایان...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
𖣦
📌 قسمت دوم و پایانی.
سینی چای روکه برداشتم بیارم سمت اتاق، امید از پشت سر غافلگیرم کرد و من سینی چای رو برگردوندم روی اون بیچاره ..صدای آخ واوخ گفتنش بلند شد .هم ترسیده بودم و هم اونقدر مسخره بازی در اورد که خنده ام گرفته بود.
_بخند. آره بخند. به وقتش تلافی میکنم.
از کنارش ردشدم وگفتم؛ اُخِی پسرعموسوخت.
موقع شام حواسم پرت زن عمو شد. داشت با انگشتش جایی رو نشون میداد. نگام به دوچشم عسلی افتاد. الحق که زن عمو انتخاب خوبی کرده بود. عسل دختر عمه فخری چراحواسم بهش نبود . آخه حق داشتم بی حواس بشم. عسل سنی نداشت که بخواد بشه زن اُمید. اون دوتا بیشتر به خواهر و برادر شباهت داشتند. یه کاسه حلیم دریافت کردم با جیغ کاسه از دستم افتاد و شکست. توی حلیم من یه پر سوسک افتاده بود. دست و پام رو گم کرده بودم. اُمیددرحالی که کمک میکرد شیشه خورده های کاسه رو جمع کنم. زل زد تو چشام و با یه لبخند روی لباش گفت؛ اُخی دخترعمو، فدای سرت اتفاقه دیگه میفته.
فهمیدم کارخودشه ولی به روش نیاوردم.بیشتر به خونش تشنه شدم.اخر شب توی ایوون نگاش به ستاره ها بودکه ازکنارش ردشدم. صدام کرد.به عمدخودم روبه نشنیدن زدم.اینبارباتحکم صدام کرد.به سمتش برگشتم وگفتم ؛چیه؟؟ زود باش بگو. میخوام برم بخوابم ...
_زنم میشی !!!
زل زدم توچشماش وگفتم :عمراً،هیچ وقت مال تونمیشم.
سرش روپایین انداخته بود.باتمسخرازکنارش ردشدم وگفتم؛اُخی ...ازاون به بعددیگه ندیدمش.نه تنها،نه توی جمعی...
از زن عمو شنیدم؛ یه روز که اومده بود خونمون میگفت؛بچم بی صدا شده. فقط سکوت .
براش دعا گرفتم. فال قهوه. امافایده نداشت.مامان بهش گفت؛ گناه داره براش زن بگیر.شایدخوب بشه.زن عموآه بلندی کشیدوگفت:اُمید زیر بارنمیره.بچم شده پوست واستخوان ازدهنم دررفت و گفتم؛ لابدعاشق شده. همشون زل زدن به من که یعنی چی؛ تو ازکجا میدونی؟؟
انگاری خودم رولو داده بودم. زودی حرفم روجمع و جور کردم وگفتم؛ برادر دوستم هم اینجوری شده بود انگاری اونم عاشق شده بود. بعدزودی پریدم تواتاقم تاخرابکاری بیشترنکردم وتوی دلم به خودم واُمیدفحش دادم.
این پسره هیچیش به آدمیزاد نرفته. بعدتوی دلم گفتم؛اُخِی پسر عمو افسرده شده وبعد ریز ریز خندیدم. شب بود که بابا به مامان گفت:مهمون داریم.
با شنیدن اسم خواستگار وا رفتم. توی این میون اصلاًحوصله ی اومدن این ادما رونداشتم. ازطرفی دلم پیش اُمید بود. اگه میشنید من شوهرکردم حتماً دق میکرد. اُخِی پسر عمو.
به مامان گفتم من حال خواستگار رو ندارم یه جوری دست به سرشون کن برن. اومدند و من صدای عمو رو شنیدم. از اومدنش تعجب نکردم. لابد بابا به خاطر اومدن خواستگارا صداش کرده. ولی مراسم که قطعی نشده. فقط یه خواستگاری ساده است. توی فکر بودم که در چهار طاق باز شد اونم بدون اجازه. اُمید بود. از حضورش تعجب کرده بودم. ازاینکه این جوری، یهویی وارد اتاقم شده بود. حرصم دراومده بود. تاخواستم چیزی بگم پیش دستی کرد و گفت: زودباش آماده شو...
_واسه ی چی ؟؟..
_اومدم ببرمت...
_کجا ؟؟..
نیشش تا بناگوشش باز شدوگفت: توی قلبم...
هاج و واج نگاش کردم. با لحن مسخره ایی گفت؛اُخِی قیافه رو، قند تو دلش آب شده. با حرص کتابم رو سمتش پرت کردم. جا خالی داد و گفت ؛اُخِی دست به زن هم که داری. بیچاره عمو دخترش موند رو دستش. ولی خب عیبی نداره من جورش رومیکشم. بعدنگاهش رو دوخت توی چشام وگفت: این گردن شکسته رو به غلامی قبول میکنی؟؟؟
ازکارش خنده ام گرفته بود .خوشحال شد. پیشونیم رو بوسید و گفت؛هیچ وقت پشیمون نمیشی.
راست میگفت هیچ وقت پشیمون نشدم. ولی عادت بدش رو کنارنزاشت. هنوزم هربارکه حرصم رو درمیاره با این کلمه بیشترحالم رومیگیره.( اُخِی ...)
📌#پایان...
**
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
**
🎍 قسمت یازدهم و پایانی
رسیدم شهرستان و از اونجا دربست گرفتم تا روستامون.همه از دیدنم شوکه شدن. بهشون گفتم مامان که اومده دلتنگ شدم و یهو زده به سرم که بیام. خدا میدونه تو دلم چی میگذشت.ظهر داشتیم ناهار میخوردیم که در خونمونو زدن. نیما بود...همه فهمیدن که یه اتفاقی بینمون افتاده. نیما اومد و پای سفره نشست. نگاش پر از نگرانی بود.
بعد از ناهار نیما گفت بریم بیرون حرف بزنیم. صورت مامان و بابام و بقیه شبیه علامت سوال بود. دیدم نمیشه بگم نه. پاشدم و باهاش رفتم. رفتیم تو باغ پشت خونمون. نیما جلوم واستاد
+فقط میخواستم جلو بابام اینا زشت نباشه. وگرنه باهات حرفی ندارم. نیما دیگه همه چی تموم شد. یادته گفتی نهایتش بعد از یک سال طلاقم میدی الان من میرم و طلاقمو میگیرم تو دیگه زحمت نکش...
_مینا نگو تو رو خدا نگو...
+مگه تو برات مهمه؟ اصلا براچی اومدی اینجا؟ خانومتون گذاشتن بیای ؟...
_مينا بابا یه لحظه بذار من حرف بزنم...
_چی میخوای بگی؟ هر روز پیش اون زنیکه ای
_به خدا اگه دستم به دستش خورده باشه...
+وای نیما بس کن تو رو خدا. حالم به هم خورد از دروغاتون...خواستم برم گفت...
_مینا تو رو قرآن یه لحظه حرفام گوش کن... پریشب فریبا زنگ زد جواب ندادم اونم گفت امشب خودمو میکشم..منم از ترس اینکه کاری کنه رفتم در خونشون واستادم و تو راهم زنگ زدم نعیم گفتم زنگ بزنه به دختر همسایه فریبا اینا که یه زمانی دوست نعیم بود ( دختر همسایه فریبا، دوست قبلی نعیم بوده یک ماهی با هم چهارتایی میرفتن بیرون و همونجا بوده که فریبا دیده نعیم خیلی به دختره بها میده و اخلاقش خوبه. یه کاری میکنه رابطه نعیم و دختره رو خراب میکنه و خودش به نعیم پیام میداده و گفته که ازش خوشش اومده). و بهش بگه بره ببینه فریبا حالش خوبه یانه. اونم رفت و دید خداروشکر کاری نکرده. بعد از جریانم نعیم بهم زنگ زد جریان پیامای فریبا و عکساشو بهم گفت. منم از ناراحتی دیشبم رفتم که نعیمو با فریبا و دوست نعیم رو در رو کنم. و کاری کنم که از زندگیمون گم شه....
حرفاشو نمیتونستم باور کنم.. با شک نگاش کردم. نیما گوشیشو درآورد و زنگ زد به نعیم و زد رو اسپیکر.نعیمم جریانو همونجور که نیما گفت تعریف کرد. نیما گوشیو که قطع کرد.
_مینا باور کردی؟...
+آره...
_مینا فکر نمیکردم یه روز بتونم اینو بهت بگم اما من واقعا عاشقت شدم....
از خجالت آب شدم. نتونستم جلو خودمو بگیرم که نیشم باز نشه...
_تو هنوزم دوستم داری؟...
با علامت سر حرفشو تایید کردم... اونجا اولین محبتمون تجربه کردیم. دقیقا همونجایی که نیما یه روز بهم گفت که منو طلاق میده..برگشتیم تو خونه و نیما با ذوق گفت خب حالا خاله کی قرار عروسی و بذاریم... و ما اونروز قول و قرار عروسی و گذاشتیم. بعد از اون همه پستی و بلندی. خالم اینا از شنیدنش کلی ذوق کردن. سه ماه بعدش تو روستای خودمون عروسی گرفتیم و برا زندگی رفتیم اصفهان. یه خونه نقلی گرفتیم و با هم زندگیمونو شروع کردیم. الان چند سال میگذره از ازدواجمون و ما هنوزم عاشق همیم. الان نیما منو بیشتر از چیزی که من اونو دوست دارم دوستم داره...
فریبا که دیگه خبری ازش نشد. اما انشاالله خوشبخت باشه. به هرحال هر کار کرده از بچگیش بوده. نعیم الان کانادا زندگی میکنه و اصرار داره ما هم بریم...نادیا هم ازدواج کرده. منم الان یه طراح لباسم و دو تا مزون دارم. و تو کارم موفق شدم خدارو شکر.هنوز خدا بهمون بچه نداده (شاید به خاطر اون بچه 4 ماه ای بوده که از نیما بوده و س قطش کرده اما این حرفو اینجا زدم ولی به روی نیما هیچ وقت نمیارم). حالا خدا انشاالله بچه میده.
ممنونم که سرگذشت منو خوندید. امیدوارم حوصلتون از طولانی بودنش سر نرفته باشه.
#پایان 🍃
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
"دستمال پارچه ای"
قسمت دوم و پایانی
از همه میپرسیدم: "یه مرد ساده با چشم های قهوه ای ساده ندیدین که لبخند بزنه تو جیبش دست پارچه ای داشته باشه؟"...بلاخره پیداش کردم...عکسش تو عکس های فارغ التحصیل های امسال بود...دنیا روی سرم هوار شد...رفته بود...از این دانشگاه حتی شاید از این شهر رفته بود...اکسیژن هم برده بود...با لبخندش لبخند منم برده بود.
۴سال گذشت...۴سالی که هرسالش ۴مرد مختلف وارد زندگیم شدن تا بتونن با لبخندشون لبخند بیارن رو لبام...اما نشد...نتونستن! یادمه یکیشون لبخندش محشر بود..لبخند که میزد دندون های سفید یک دستش با یه چال لپ عمیق روی لپ سمت راستش معلوم میشد...لبخندش معرکه بود اما ساده نبود...یا یکیشون از نظر موقعیت اجتماعی و خانوادگی حرف نداشت...اما یه بار که بخاطر حساسیت هوا گریه ام گرفته بود تو جیباش دستمال نداشت بهم بده...!
۴سال گذشت...از دانشگاه فارغ التحصيل شدم...دیگه به دیدنش هیچ امیدی نداشتم...خانواده ام هم به ازدواج با چهارمین مرد از چهارمین سال بعد از دیدنش فشار اورده بودند...یه جنتلمن شیک پوش با تمام ایده آل های یک زن برای ازدواج! یک مورد خاص و عالی...ديگه هیچ بهونه ای برای رد کردن این یکی نداشتم...هیشکی نمیدونست درد من ساده نبودنشه...نمیدونست قلب من خیلی ساده گیر یک مرد با تمام ساده های جهانه! باز زمستون بود...باز برف باریده بود...از خونه زده بودم بیرون...باید تا امشب به خانوادم جواب قطعی رو میدادم...گیج بودم...بغض داشتم...تمام نمیدونم های جهان توی سرم مهمونی گرفته بودند...خوردم زمین!
خوردم زمین...!باز بخاطر پاشنه های چکمه لعنتیم...بهونه پیدا کردم واسه شکستن بغضم...بدون هیچ تلاشی برای پاشدن شروع کردم به گریه کردن...! مرد ساده من نبود باید برای مرد مخصوص پدر و مادرم میشدم! پدر و مادر بودن...حق داشتن... خوشبختی دخترشون رو میخواستن... اما...! آدم های زمین ما خیلی هاشون هنوز دوست داشتن و خوشبخت بودن رو درک نکردن...خوشبختی ای که بخاطر رفتار ها و تصمیم های زیادی عاقلانه درست میشه که خوشبختی نیست...خوشبختی واقعی بخاطر تصمیم هاييه که با قلبت میگیری! میخواستن با یه ازدواج عاقلانه خوشبخت بشم...اما نمیشدم...جسمم شاید خوشبخت میشد...اما روحم همیشه تو یک چرخه عذاب و درد و گریه میموند!
صدای گریه ام اوج گرفته بود که دستی یه دستمال پارچه ای ساده گرفت جلوم...دقیقا مثل همون دستمالی که بعد چهارسال هنوز تو کیفم داشتمش...نگاهمو که به سمت بالا کشوندم یه چشم قهوه ای با یه لبخند ساده داشت نگاهم میکرد:
_هنوز بعد چهارسال برف که میباره میخوری زمین خانم؟!
#پایان....
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
ولی انگار نمیشنید، مردم و مغازه دارا جمع شده بودند و جداشون میکردن. انقدری جمعیت جمع شده بود که آخرین تصویری که دیدم صورت خونی هردوشون بود.
سریع اونجارو ترک کردم با گریه به خونه رفتم، همش تقصیر من بود، آبروی آقاجون رو بردم، آبروی یاسرو بردم، خودمم بیچاره کردم......
خونه که رسیدم سریع رفتم اتاق تا کسی چشم های قرمزم رو نبینه. حالا، هم ياسر قضيه رو به آقاجون میگفت هم کاسبهای محل میفهمیدن و میگفتن. مامان صدا زد بیا ناهار، سر سفره فقط با غذام بازی میکردم هیچ میلی نداشتم. تقریبا دو سه ساعتی گذشته بود و توی سرویس داشتم دست و صورتم رو میشستم که صدای آقاجون رو شنیدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم و از ته قلبم خدارو صدا زدم کمک خواستم.
آقاجون صدام میکرد دختر بی حیا ...
مامان و بقیه میپرسیدن چرا انقدر عصبی هستش. با سر پایین افتاده درو باز کردم و بیرون رفتم. آقاجون همین که چشمش بهم خورد به سمتم خیز برداشت، دستش رو بالابرد و سیلی ای زیر گوشم خوابوند. از درد و سوزشش صورتم جمع شد.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. از درد قلبم و صورتم بی اختیار اشکام میریختن.
مامان و برادر کوچیکترم سعی داشتن جلوش رو بگیرن. آقاجون صداش رو برد بالا گفت خجالت نکشیدی؟ چیکار کردی که پسرای مردم افتادن به جون هم؟ چی بین تو و اون دوتا بوده؟ آبرویی که این همه سال جمع کردم سرناپاکی خودت خرجش کردی رفت، چطوری دیگه تو اون محل سرم رو بالا بگیرم؟ نميگن ببین دختر حاج صادق چه کارست که سرش دعواست؟ نمیگن طرف به خودش میگه حاجی، بعد دخترش اینطوره؟ نمیگن دختر حاج صادق دور از چشمش با کارگرش چیکارا نکردن؟!
همونطور داشت حرف میزد که برادرم و مامان و زن داداش با هزار زور و قسم بردنش حیاط. چند دقیقهی بعد مامان اومد داخل، اونم یه سیلی خوابوند زیر گوشم. بعدش نشست کوبید توی سر و صورتش، گفت تو چیکار کردی شهناز؟ من تورو میفرستادم ببری غذا بدى مغازه یا بیفتی دنبال بردن آبروی ما؟ منو پیش آقات سکه ی یه پول کردی...با گریه روبروش زانو زدم و دستش رو گرفتم گفتم؛ مامان بخدا من کاری نکردم از اینجا رفتنی یکی مزاحم شد کارگر آقاجونم فهمید رفت باهاش یقه به یقه شد، مگه من میخواستم همچین چیزی، مگه دوست داشتم آقاجون ناراحتشه و این حرفارو بگه؟ دستش رو گذاشت جلوی دهنم و گفت ببند فقط ببند دهنت رو..
از سرجاش پاشد گفت؛ بیرون نمیای، جلوی چشم آقات نمیای فهمیدی؟!
با گریه چشمام رو روی هم فشردم، سرم رو به معنی باشه تکون دادم.....
چند روزی گذشته بود حق بیرون رفتن نداشتم، آقاجون نه نگاهم میکرد نه حرفی باهام میزد نه چیزی از دستم میگرفت، حتی باهام سر یه سفره نمینشست.
بعد از رفتن آقاجون به مغازه داشتم خونه رو تمیز میکردم، مامان و زن داداش با هم حرف میزدن که شنیدم مامان بهش گفت؛ آقاجون اون روز یاسر رو از کار بیرون کرده...
شنیدن این جمله همانا و سرزیر شدن اشکام همانا، دوییدم تو سرویس و درو بستم. دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدام بلند نشه.
همش تقصیر من بود، من باعثش شده بودم... از وقتی فهمیده بودم یاسر بخاطر من كارش رو از دست داده شب ها موقع خواب همین که میرفتم تو جام پتو رو روی سرم میکشیدم و آروم و بیصدا اشک میریختم تا کسی نفهمه....
تقریبا یکسالی گذشته بود و آقاجون کمی باهام بهتر شده بود. قرار بود چهارشنبه برای پسر دوست آقاجون که همکار آقاجونم بود بیان خاستگاری.
من میدونستم آقاجون بعداز اون آبروریزی ازدواج من از خداشه و منم جرات مخالفت باهاش رو نداشتم. در واقع هیچکس جرات مخالفت باهاش رو نداشت. همه فکر میکردن آقا جون هر چیزی رو بهتر از هرکسی میدونه. چهارشنبه که رسید تمام جراتمو جمع کردم و رفتم پیش زن داداش، ازش خواستم با برادرم حرف بزنه تا اون با آقاجون حرف بزنه تا از سر لج کردن و قضایای گذشته منو نفرسته خونه ای که میلی ندارم، که گفت؛ شهناز، رسول از خداشه تو با پسره ازدواج کنی، میگه اسم و رسم دارن یه بازار برای بابای پسره و خودش خم و راست میشن...
با چیزی که زن داداش گفت همون اندک امیدم رو هم از دست دادم. بعداز اومدن خاستگارها، قرار شد یه مدتی دیگه بله برون و عقد باشه. همه خوشحال بودن، حتی آقاجون داشت میخندید، فقط این من بودم که تو دلم عزا بود. الان تقریبا ۲۵ ساله از ازدواجم میگذره، دوتا دختر دارم و یه پسر، تنها دلخوشیم توی دنیا بچه هام هستن. هنوز اون نگاه ها،اون ذوق و شوق دیدن اون دعوا ... هیچ چیزرو فراموش نکردم، نمیخوامم فراموش کنم.
بعداز گذشت این همه سال فکر میکنم اون دوران قشنگترین دوران زندگیم بوده و خواهد موند.
#پایان...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
_ بوس محکمی به لپاش زدم و و بابا رفت توی اتاق..من به مامان گفتم دل نگران بابام. گفت چیزی نیس خوب میشه،منو و مامان کمی خونه رو مرتب کردیم و بعد برای خواب آماده شدیم..خسته بودم. و داشتم کارای روزمو تو ذهنم مرور میکردم،، چشمام تازه گرم شده بود که صدای مامان رو شنیدم که تکونم میداد و میگفت.. دخترم پاشو بابا حالش خوب نیس.. فکر کردم دارم خواب میبینم. ولی تکونای مامان وصداش. دوباره بگوشم خورد. بلندشدم وبه طرف اتاق دویدم.. صورت بابا قرمز شده بود و نفساش نامنظم بودن.. وقتی فشارشو گرفتم.. بالا بود.زنگ زدم اورژانس.. و شرایطو براشون توضیح دادم. خودم هم سعی کردم بابا رو هوشیار کنم...چند بار صداش کردم.. فقط تونست بگه خوبم نگران نباش.. ولی من از سرتجربه حالش و دقیق میدونستم.،،تا اومدن اورژانس و انتقال بابا چیا بهمون گذشت که قابل گفتن نیست...
فقط یه چی که هیچ وقت از ذهنم نمیره وهمیشه جلو چشمم ...اینه که بابا با اون حالش. سرشو بلند کرد و از ته گلو گفت.. دخترم مراقب خودت و مامان باش. تو محکم و قوی هستی .من بهت افتخار میکنم و دستمو گرفت توی دستش و بعد رفت توی کما... و ادمی که توی کماست تنفسش فقط با کمک دستگاه ممکنه. اون لحظه ها وساعات قابل توصیف نیست.. گفتن شرایط یه دختر با اون حال پدرش و دونستن اینکه.. دیگ حال بابا خوب نیس وامید زیادی نیست به برگشتش جز معجزه..چقدر قشنگ واروم خوابیده بود و مثل همیشه یه لبخند روی صورتش بود. هیچ وقت عصبانیتشو سر بدترین موضوع تلخی هم ندیده بودم.. یادمه اون شب تا صبح کنارش نشستم. دستاشو گرفتم صورتش و لمس کردم ..التماسش کردم که بابا منتظرم. برگرد بابا..من بهت نیاز دارم. یه دختر تکیه گاهش باباشه.. بابا برگرد و مثه همیشه. پشتم باش تا بتونم تصیمای درست بگیرم.گفتم بابا من قول میدم اگه از این حالت بیای بیرون چند ماه کامل کار و تعطیل میکنم و فقط کنارت میشینم و با هم صحبت میکنیم. مسافرت میریم. کتاب میخونیم.لحظه ای ازت دور نمیشم.،،خیلی چیزا گفتم. و اشک ریختم. ولی خدا انگار صدامو نشنید و بابا بعد از دو روز فوت کرد. من توی بیمارستان صحنه های غم انگیز زیادی دیده بودم، بیماران حال بد زیاد دیده بودم. مرگ دیده بودم. همراهان بیمار بی پناه زیادی دیده بودم و دلداریشون میدادم ولی.اون موقع خودم. مستاصل ترین ادم بودم،، همینطور اروم وبی صدا زل زده بودم به بابا وهیچ کاری نتونستم بکنم .با مرگ بابا من موندم و کلی غم و غصه وناراحتی،...
اونایی که عزیزی ازدست دادن میدونن چی میگم. از اون سال هر وقت اسم تولدم میاد ناخوداگاه یاد اون شب تولدم، حرفای نگفته ام به بابا و امیدهای برباد رفته میوفتم...چه روزایی که به یادش گذشتن و همراه بایه خاطره و قاب عکس و لبخند زیبای پدر..
نخواستم ناراحتتون کنم ولی خواستم بگم. خیلی هوای بابا ها و مامانا رو داشته باشین..اونا عین شمع ان.. روشن. که قطره قطره آب میشن یهو خاموش میشن و ما فقط روشناییشونو میبینبم..
وقتی که موقع رفتنشون میشه..و مرگ سراغ ادم میاد دیگه دکتر و مال و تحصیل نمیشناسه.. هیچ چیز. وهیچ نیرویی نمیتونه اونارو نگه داره.و با یه فوت آروم خاموش میشن...و یادشون و جای خالیشون تا ابد میمونه روی قلب ما و نبودشون داغ سنگینی روی دل میزاره. وتا سالیان سال. دیگه نه تولدی خوشحالت میکنه. نه عید و نه ایام تعطیل و مناسبت ها...
. لطفا و خواهشا قدر پدر مادرارو بدونید قبل از اینکه دیر بشه... پدر نعمته.. مادر رحمت... خدایا همه پدر مادرها رو حفظ کنه.. آمین،،
درپایان تشکر میکنم از مدیر گرامی آقا امین. واقعا دست مریزاد ممنون به خاطر کانال عالی. که باعث میشن مخاطبا داستانای زندگیشونو با بقیه به اشتراک بزارن.انشاالله در تمام مراحل زندگی کامیاب و موفق باشن 🙏🌺
#پایان🍃
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
پس بیخود نبود که آوا انقدر مهربان شده بود
خاک بر سر من چه ساده بودم که فکر میکردم آوا عاقل شده و میخواد زندگی بدون تنشی با ما داشته باشه. رنگم هر لحظه به تیرگی میرفت، فکر رابطه... وای حتی گفتنش در ذهنم هم سخت بود، به سرعت خودم رو به دم در رسوندم،خوشبختانه در هنوز باز بود،دست ها و پاهایم از شدت خشم و ناراحتی میلرزید باورم نمیشد...دامادم درست روبروی عروسم واستاده بود.نمیتونستم صورتشو ببینم صدای خندش و تشکری که میگفت مثل میخی بود دکه رو اعصابم کشیده میشد .به سرعت خودمو به اونها رسوندم .هر دوشون با صدای پای من از جا پریدن،دامادم مثل همیشه سر به زیر و ومهجور سلام کرد.عروسم با یه مانتو کوتاه از اینا که دکمه ندارن و شالی که نصف موهاش بیرون بود با اون خنده رو اعصابش و لبهای رژ زده متعجب نگاهم میکرد،میخواستم بگم سلام و زهرمار..میخواستم بگم نمک میخوری نمکدون میشکنی نامرد تو مگه همین دیشب نون نمک پسر منو نخوردی الان اومدی با عروس من ....ولی یک لحظه ندای درونیم گفت صبر کن !
همون لحظه آوا با خنده و خوشحالی گفت:مامان بببین زهرا برام چی فرستاده.دیشب میگفت خونت همه چیزش قشنگه فقط چرا گل و گیاه نداری؟گفتم یکی برام بفرس آخه تجربه گلداری که ندارم که
جملاتم دست خودم نبود زبونم چرخید و گفتم:اینا چیه؟..عروسم دوباره با خوشحالی گفت:دستش درد نکنه اینام ملزومات نگهداری از قوقولی خانم دیگه..آقا سجاد ممنونم ببخشید سر صبی زحمت شد براتون،سجاد مودب و سر به زیر گفت:خواهش میکنم و بعد رو به من گفت:
__مامان چی شده چشاتون اشکی؟سریع به خودم اومدم و گفتم:چیزی نیست باد گرد وخاک انداخت تو چشمم.آوا سریع گفت:بریم تو صورتتو بشور مامان
آقا سجاد بفرمائید شما هم بیایید زحمت کشیدید تا اینجا اومدین یه چایی کنار منو مامان بخورید.دامادم تشکر کرد و گفت که باید محل کارش بره خداحافظی کرد و رفت.منم که دلم داشت از بی ایمانی خودم میترکید گوشیم گرفتم و زود برگشتم خونه
تو دلم هول و ولا بود من ایمانم رو چه زود باخته بودم.صرف اینکه آوا حجابش مثل ما سفت و سخت نبود یا با همه راحت و بدون خجالت صحبت میکرد دلیل نمیشد من همچین فکرای وحشتناکی بکنم.همه عمرم خودم پاک و با ایمان میدونستم ولی امروز یک قضاوت نابجا باعث شده بود از خودم خجالت بکشم .ظهر که به مسجد رفتم و بعد نماز کلی گریه کردم.من هیچ بودم ،فقط خدامو شکر میکردم که چیزی نگفته بودم .فکر اینکه حرفی میزدم و الان دل آوا رو میشکستم مثل کابوس بود.چطور خودم فرشته میدونستم و عروسم یک شیطان صفت بی حیا.چطور فکر کردم دامادم که تا به امروز چیزی ازش ندیدم خ یانتکاره..به معنای واقعی کلمه از خودم ناامید بودم.نزدیک اربعین بود تصمیم گرفتم با پسرم و عروسم مشورت کنم و باهم به سفر زیارتی بریم.
بر عکس انتظارم آوا خیلی استقبال کرد ولی دخترم چون کمی گرفتاری داشت نیومد.حال و هوای اونجا روحیه امو عوض کرد و همونجا بود که فهمیدم عروسم تو راهی داره.من هیچ وقت ازش نپرسیدم چطور شد رفتارش با ما فرق کرد .فقط خدامو شکر کردم.الان که اینهارو برا شما مینویسم از همه خواهران و برادرانم میخوام هیچ وقت هیچ وقت راجع به هیچ کسی قضاوت نکنن .چون ما که نمیدونیم شرایط اون شخص چی بوده و قصدش واقعا چیه..ما کفش اون نپوشیدیم که حالا از طرز راه رفتنش قضاوتش کنیم....
#پایان
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#سرگذشت مریم
#قسمت_آخر
پدرم غصه دار شده بود خودش رو مقصر می دونست قبل از اومدن حکم طلاق پدرم از حرص و غصه سکته کرد ما عزادار شدیم ننه عزیزم از داغ پسرش مریض شد.. مادرم هر روز به من سرکوفت میزد من رو باعث و بانی مرگ پدرم می دونست شب و روز نبود که نفرینم نکنه، ننه هم اونقدر غصه دار بود که دیگه نای دفاع کردن از من رو پیش مادرم نداشت شاید هم طلاق منو باعث مرگ پسرش میدونست ...
روزهای سختی رو می گذروندم شب چهلم پدرم ننه از غصه بابام دق کرد و مرد ...
انگار همه امیدم از من گرفته شد نبود پدرم، فوت ننه، منو از پا انداخت ولی نفرینهای مادرم ادامه داشت حالم بد بود عذاب وجدان داشتم برای کاری که مقصر نبودم خودشون دوختن و بریدن تنم کردن مادرم یادش رفته بود چطور بدون اینکه بدونم عروسم کرد خودشون مسبب بودن ولی باز منو نفرین میکرد دیگه ننه نبود که به پشتش پناه ببرم و طرفداریم کنه ...
روزها گذشت مادرم با برادر ناتنی پدرم ازدواج کرد من هم از درسهایی که بابا داده بودند و ننه قرآن یادمون داده بود چیزهایی بلد بودم رفتم مدرسه ایی که بابا تشکیل داده بود درکنار کار خونه، رسیدگی به خواهرام، قالیبافی، روزها رو میگذروندم از شهر کتاب میگرفتم و میخوندم پایان سال میرفتم امتحان می دادم چند سال به این روال گذشت تا اینکه تونستم آرزوی پدرم رو براورده کنم شدم خانم معلم روستا ...
الان پنج سالی هست در روستامون به بچه ها درس میدم خواهرم عروس شد و به شهر رفت برادرم سربازه مادرم هم از شوهرش ی دوقلو داره ...
روزگار سختی رو گذروندم ولی مهربانی پدرم پشتیبانی ننه از خوشیای زندگی من بود...
وقتی سرکلاس درس شیطنتهای بچه ها رو میبینم یاد خودم میفتم که در سن نه سالگی بزرگ شدم ...
امیدوارم سرگذشت من تجربه ایی بشه برای کسانی که به رسم و رسومات شهرشون پیش میرن و دختر زود شوهر
میدن، بدونید همه رسم و رسومات مناسب شرایط دوره زمانی ما نیستن و نسبت به دوره زمانی خودمون باید پیش بریم ...خیلی خوشحالم و ازتون ممنونم که وقت گذاشتین و سرگذشت منو خوندین...🙏🌹
#پایان داستان
#قسمت پنجم (قسمت پایانی)
#برادرم سرم کلاه گزاشت
دلشوره عجیبی داشتم. نمیدونستم چی قراره به سرمون بیاد. تا رسیدم دیدم در خونه بازه، فکر کردم شاید بچهها رفتن چیزی بخرن. اما از داخل خونه سر و صدای عجیبی میومد. سریع خودمو رسوندم داخل دیدم شوهرم و برادرم باهم گلاویز شدن و بدجور دارن همدیگه رو میزنن. رفتم نزدیک جداشون کنم که برادرم فرصتی پیدا کرد دست تو جیبش کنه و یه چاقو دربیاره. هولش دادم عقب تا از هم دورشون کنم که ساق دستم گرفت به چاقو و رگم برید و خون پاشید تو سر و صورت هرسهتامون. درد امونم نمیداد. فریاد زدم و نشستم زمین ببینم چی به سرم اومده که از اون دوتا غافل شدم. یه لحظه صدای فریاد شنیدم، تا سرمو بلند کردم دیدم شوهرم غرق خونه و به خِس خِس کردن افتاده. برادرم شاهرگشو زده بود.
نمیدونم چقد طول کشید تا تونستم دوباره خودمو پیداکنم و به اورژانس زنگ بزنم ولی متاسفانه شوهرم تموم کرده بود...
تو کسری از ثانیه همسایه ها مث مور و ملخ ریختن تو خونه. اثری از برادرم نبود و اونا فقط من و شوهرمو غرق خون دیدن و فکر کردن باهم دعوا کردیم. تو شوک بودم، به یه گوشه خیره شده بودم و صدای هیچکسو نمیشنیدم.
نمیدونستم پسرم کجاس. از لحظه ورودم به خونه ندیده بودمش. بلند شدم دنبالش بگردم ولی انقد خون ازم رفته بود که فشارم افتاد و نقش زمین شدم.
چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم. یه مامور زن بالا سرم بود. تا دید به هوش اومدم نزدیکتر اومد و چندتا سوال کرد ببینه هوشیارم یا نه.
اول سراغ پسرمو گرفتم گفت حالش خوبه و کمی خیالم راحت شد ولی یاد اون صحنه که افتادم زدم زیر گریه. شوهرم دیگه مرده بود و هیچ پشت و پناهی تو دنیا نداشتم. برادر بی غیرتم منو به خاک سیاه نشوند. بچمو بدبخت کرد. یتیمش کرد. کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم.
دستمو عمل کرده بودن. ازشون خواستم زود مرخص بشم ولی باید بازجویی میشدم. حاضر شدم باهاشون برم اداره آگاهی و همه چیزو کامل توضیح بدم. رفتم اونجا و واقعیتو گفتم ولی برادرم متواری بود و کسی ازش سراغ نداشت. کمی با پسرم صحبت کردن و پاتوق چندتا از دوستاشو پیدا کردن .
من موندم و ناله و نفرینای مادرشوهرم. همونجا سر خاک میگفت که برادرمو قصاص میکنه. مراسم شوهرم بود ولی نذاشت وایسم و کتکم زد از اونجا بیرونم کرد. دست پسرمو گرفتم و با یه بقچه لباس و یه مقدار پول ک پس انداز کرده بودم رفتم تهران. اونجا با هر بدبختی بود پسرمو خوابوندم و خودمم مشغول زباله گردی شدم. تنها کاری که ازم برمیومد....
چندماه به همین منوال گذشت تا حال پسرم کاملا خوب شد و تونستیم برگردیم شهرمون. وقتی برگشتم اوضاع کمی ارومتر شده بود. بعد از چندروز سروکله زن بابام پیدا شد. اومده بود ازم خواهش کنه از خونواده شوهرم رضایت بگیرم ولی دلم با برادرم صاف نبود. بهش گفتم باشه ولی بی سر و صدا خونه رو فروختم، سهم خودمو برداشتم. سهم برادرمم ریختم حساب وکیلش و از اون شهر رفتم برای همیشه. الان با پسرم زندگی میکنم و هردومون تا بوق سگ کار میکنیم و بسختی زندگیمونو میگذرونیم. برادرمم منتظر قصاصه و هیچ کاری ازم برنمیاد براش بکنم. اون درست چندروز بعد از رسیدن به سن قانونی قتل کرده و متاسفانه حکمشم اعدامه.
#پایان
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
قسمت سی و دوم و پایانی
بعد از سلام کردن گفت میدونم اینجا نزدیک خوابگاه وممکنه برات دردسر بشه..لطفا بیا بریم یه جای خلوت من باهات چندکلام حرف دارم..گفتم من کاری باشما ندارم..لطفا از اینجا برید و رفتم سمت خوابگاه چندبار صدام کردولی برنگشتم..نمیدونم چه مرگم شده بود من.هنوز سعید رو دوست داشتم ونتونسته بودم فراموشش کنم..پشیمون شدم که چرا نرفتم و حرفاش رونشنیدم.سعید نامزد داشت حالا چرا اومده بود دیدن من برام جای تعجب داشت..فرداش که میرفتم شرکت همش امیدوار بودم سعید رو دوباره ببینم ولی نبودش..اون روز سرکار اصلا تمرکز نداشتم ودعا میکردم زودتر تایم کاریم تموم بشه برگردم خوابگاه.عصر که از شرکت اومدم بیرون،سعید کنار ماشین وایساده بود و با تلفنش حرف میزد تا چشمش به من افتاد قطع کرد امد سمتم بدون هیچ حرفی گفت باهات حرف دارم..لطفا باهام بیا ایندفعه بدون هیچ مقاومتی رفتم..سوار ماشینش شدم و راه افتاد.تو مسیر هیچ حرفی نزدیم منم سعی میکردم زیاد احساسی برخورد نکنم وخودم رو جدی نشون میدادم.سعید یه جای خلوت نگهداشت برگشت سمتم گفت رعنا میدونم هیچ توجیحی برای کارم نمیتونم بیارم وبهت حق میدم ازم دلخور باشی..ولی بخدا شرایط من اون زمان خیلی حاد بود و مجبور بودم تن به خواسته خانواده ام بدم که بعدا پشیمون نشم..گفتم خوشبخت بشی الان چه کاری ازدست من برمیاد که اومدی دیدنم...
سعید گفت من نامزدیم رو بهم زدم چون با نازی اصلا سازش نداشتم واین چندماه همش دعوا و اختلاف داشتیم..من کنار نازی دنبال یکی بودم با خصوصیات اخلاقی تو..ولی هیچ کدوم رو نازی نداشت وبعداز چندماه مجبور شدیم ازهم جدا بشیم.میخوام خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم ومادرم بعداز تجربه ی این چندماه اختلاف و دعوا بادخترخواهرش کوتاه اومده و میگه من دیگه تو زندگیت دخالتی ندارم..تو دلم غوغا بود دوست داشتم ازخوشحالی جیغ بزنم باورم نمیشد سعیدی که من عاشقش بودم دوباره برگشته باشه...بعداز شنیدن حرفهای سعید از خوشحالی میخواستم گریه کنم.گفت رعنا من نمیتونم بی تو زندگی کنم.لطفا درخواست ازدواجم روقبول کن،دو تا حلقه از داشبورد ماشین دراورد گفت لطفا دستت کن به زودی همه چی رو رسمی میکنم.دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم زدم زیر گریه.اون روز بهترین روز زندگیم بود.خانواده من درجریان خواستگاریه مجدد سعید بودن و مخالفتی نداشتن ولی پدرم نظرش عوض نشده بود و میگفت کوچکترین کمکی بهت نمیکنم وخودت باید جهیزیه ات رو تهیه کنی..بودن سعید کنارم ازهمه چی برام مهمتر بود به خواست خود سعید ما یه نامزدیه خانوادگی گرفتیم و یه عقد محضری کردیم....
پدرم سرعقد هیچی بهم نداد و سرحرفش مونده بود..فقط چندتا تیکه طلا خانواده سعید بهم دادن بعداز عقد خواهرم و مادرم مبلغی پول که پس اندازخودشون بود دور از چشم پدرم بهم کادو دادن
برادرهام هر کدوم یه انگشترطلا برام خریدن..کل چیزی که خانواده ام بهم دادن همین بود.میدونستم باید خودم تنهایی زندگیم رو بسازم.بدون کمک گرفتن ازکسی،بعد از تموم شدن ترم اخر دانشگاهم به ناچار برگشتم خونه وبه طور تمام وقت میرفتم شرکت،صبح زود میرفتم وبیشتر اوقات اضافه کار میموندم .برای تهیه جهیزیه احتیاج به پول داشتم ازقبل مقداری پس انداز داشتم که بانک گذاشته بودم وتونستم روش وام بگیرم.شرایط زندگیم رو کم بیش رئیس شرکت میدونست وقتی ازش درخواست وام کردم بدون نوبت با درخواستم موافقت کرد.من باخواهرم سیما میرفتم خرید جهیزیه پدرم اجازه نمیداد وسایلی که میخرم رو ببرم خونه..داداشم یکی از اتاقهاش رو برام خالی کرد و در اختیارم قرار داد،باکار و تلاش شبانه روزی خودم تونستم ظرف یکسال جهیزیه ام رو تهیه کنم..
تو این مدت بارها سعید خواست کمکم کنه ولی قبول نمیکردم چندتیکه ای ازوسایل برقی مثل یخچال و گاز رو سعید تهیه کرد ولی الباقی رو خودم خریدم.رابطه ام با مادر سعیددر طول این یکسال خیلی بهتر شده بود.خوشحالیه من زمانی کامل شد که سعید گفت برای کار میخواد بیاد همدان و باکمک چند تا از دوستاش تونست یه داروخونه شبانه روزی بزنه و نزدیک محل کارش یه خونه رهن کرد و من تمام جهیزه ام رو باکمک خواهرو مادرم بردم چیدیم..با توافق خانواده ها قرار شد مراسم عروسی ما در همدان برگزار بشه..تمام کارهای عروسی رو من و سعیدباهم انجام دادیم.و شب عروسیم به اصرار برادرهام و عمه ام پدرم چند ساعتی در مراسمم شرکت کرد.و تقریبا یک ماه پیش زندگیه مشترک من و سعید زیر یک سقف شروع شد. پدرم هنوز من رو نبخشیده و من تمام تلاشم رو میکنم که بتونم رضایتش رو جلب کنم.و از شما دوستای گلم میخوام برام دعا کنید که بتونم رضایت پدرم رو به دست بیارم به امیدا ون روز.
حرف اخر لطفا بخاطر دوستی های بی ارزش اینده خودتون رو خراب نکنید.
#پایان
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🎎
#قسمت18
سرگذشت معین...
برگشتیم خونه اما من بازطاقت نیاوردم رفتم پارک هرکسی رومیدیدم عکس ایهان بهش نشون میدادم شاید دیده باشش
نزدیک۱۲شب بود که خسته کوفته روصندلی نشستم وبادیدن پسربچه های هم سن ایهان یهو بغضم ترکید زدم زیرگریه…
باورم نمیشدبه این راحتی ایهان گم کردم اگر پیداش نمیکردم چی!؟
بااین فکر و خیالها داشتم دیوانه میشدم
اون شب ماه کامل بود نورش همه جارو روشن کرده بود زیراسمان خداباخودم عهدکردم اگر ایهان سالم پیداکنم سرپرستی ۲تابچه یتیم روقبول کنم مخارجشون رو تاجای که میتونم تقبل کنم.. بانامیدی برگشتم خونه امااروم قرارنداشتم تاصبح همه بیداربودیم.
گم شدن ایهان ۲روز طول کشید تواین مدت من و ژیلا داغون شدیم با قرص ارام بخش سرپا بودیم..
روز سوم از اداره پلیس زنگ زدن، وقتی رفتم ماموری که مسئول رسیدگی به پروندم بود گفت به کسی مشکوک نیستی؟ گفتم نه من مشکلی باکسی ندارم.
گفت خوب فکر کن شاید به قصد انتقام بچه رو دزدیدن..
یاد مریم افتادم ولی اون جرات اینکاررو نداشت تو فکر بودم که پلیس گفت به هرحال اگربه کسی شک داری بگو ممکنه به پیدا شدن بچه کمک کنه
گفتم ممکنه کار زن سابقم باشه
گفت احتمال هر چیزی هست
مشخصات مریم بهشون دادم و حدودی گفتم کدوم محله زندگی میکنه.
همون روز پلیس رفت به ادرسی که داده بودم ولی مریم از اونجا رفته بود
نزدیک غروب بود که صدای زنگ اومد ایفون خراب بود درباز نمیکردبه ناچار از پله ها رفتم پایین وقتی در باز کردم دیدم ایهان پشت در و یه ماشین قرمز دستشه
انقدرخوشحال شدم که بغلش کردم با صدای بلند ژیلارو صدا کردم
البته چندبار خیابون نگاه کردم که ببینم کی ایهان اورده
اما کسی نبود
متاسفانه ایهانم بچه بودنمیتونست کمک زیادی بهمون بکنه بگه کجابوده یاکی دزدیدش.
همون شب رفتم اداره پلیس گفتم ایهان پیداشده دیگه اوناهم مطمئن شدن برای اذیت کردن ما ایهان دزدیدن
چندتادوربین تومحلمون بودکه باحکم قضایی چکش کردن ولی چیز زیادی دستگیرشون نشد
چون ماشینی که ایهان رو ازش پیداکرده بودن پلاکش مخدوش شده بود ویه مرد که صورتش پوشنده بود تو دوربین معلوم بود
خلاصه قضیه دزدیدن ایهانم اینجوری تموم شد بدون اینکه بتونیم ثابت کنیم کار کی بود
بعدازاین ماجرا تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و چندماه بعدش ازاون خونه رفتیم..
خداروشکر درحال حاضر کنار ژیلا و بچه ها زندگی خوبی دارم
وبیشتر ازقبل مراقبشون چون تمام دارایی من هستن
ودراخر داستان خواستم بگم هرکسی لیاقت عشق و دوست داشتن نیست
خیلی مراقب قلبهای مهربونتون باشید که راحت اسیر ادمهای پست نشه.
#یاحق
#پایان
ممنون از ارسال دوست عزیزمون
بزودی با سرنوشت دیگر
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100