فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_بیست_و_هفتم ✍بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده ک
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_هشتم
✍🏻چشم هایم چهارتا می شود از دیدن ریخت و قیافه ی هنگامه با آن لباس باز و بدون پوشش مناسب !
کیان اما خیلی راحت با هنگامه دست می دهد و احوالپسی می کنند .هنوز هاج و واج مانده ام پشت در ، هنگامه بازویم را می کشد و صورتم را می بوسد .
حجم وسیع کرم های روی صورتش نگرانم می کند که نکند من برای خودم کم گذاشته ام !
_خوش اومدی پانی جونی ، وای این گل خوجل مال منه ؟
سری تکان می دهم و لبخند تصنعی می زنم . خودش سبد را می گیرد بو می کند و با ذوقی که معمولا توی صدا و حرف زدنش مشهود است می گوید :
+میسی عزیزم خودت گلی که
کیان می گوید :
_مهمونی دم در که برگذار نمیشه بسلامتی؟
+باز تو اخماتو آوردی ؟ بیا تو نمی بینی دارم به دوست عزیزم خوش آمد می گم؟
_بله منتها توقع دارم یه بفرمایید تو هم بگی
+خب بفرمایید !
نمی دانم چه حسی دارم .خوشحالم یا ناراحت ؟ می ترسم یا شجاع شده ام ! اما با دیدن صحنه های رو به رو خیلی دل دارم که قدم از قدم بر می دارم
رویا هست و آذر آن ها هم بدون روسری و پوشش مناسب هستند .درست مثل عروسی های مختلط اما جمع و جور !
هیچکس از جا بلند نمی شود حالا دیگر واقعا حس خوبی ندارم .احساس می کنم دست ندادنم و حجاب تقریبی که به نسبت به آن ها دارم از همین الان من را انگشت نما کرده !
نریمان البته این بار دست دراز نمی کند و می گوید :
_به به سلام خانوم پاستوریزه
یکی از پسرها که تقریبا تیپ فشنی دارد می پرسد :
+چرا پاستوریزه ؟
_تا دو دقیقه دیگه خودت می فهمی
هنگامه دست پشت کمرم می گذارد و می گوید:
+پانی جون به اصرار من اومده ها دوست دارم بهش خوش بگذره .عزیزم بیا راهنماییت کنم لباست رو عوض کنی
صورتم انگار گر گرفته با زبانی که الکن شده می گویم :
_نه مرسی
+وا چرا تعارف می کنی؟
_آخه خوبم یعنی راحتم همینجوری
نریمان با خنده می گوید :
+دیدی آقا آرمان ؟ پاستوریزست دیگه داداش
و بلند بلند می خندند ...
رویا کنارش برایم جا باز می کند و آذر پشت چشم نازک می کند .
پارسا که این بار روی مبل تک نفره نشسته و دختری همراهش نیست همانطور که به سیگار کنج لبش پک می زند سر تکان می دهد
و من هم مثل خودش پاسخ می دهم
زیر نگاه های پر از تمسخر بقیه رو به آب شدنم کسی کنار گوشم می گوید
_برات مهم نباشه
با تعجب به چهره ی بی تفاوت پارسا نگاه می کنم و می پرسم:
+چی مهم نباشه ؟
_چیزی که مثل خوره افتاده به جونت
چشمم را تنگ می کنم و می پرسم
+مگه شما ذهن خوانی بلدی؟
_تو خیلی روتر از این حرف هایی دختر
+متوجه نمیشم
کمی بشتر به سمتم متمایل می شود و می گوید : یعنی خیلی تابلو خودتو مجبور کردی دو دستی آویزون کیان بشی تمسخرش نگرانم می کند .نباید خودم را ببازم .لحنم را محکم می کنم :
+چون دوبار با کیان دیدیم این حرفو
_حوصله ی دوبار تکرار کردن ندارم .تو خیلی رویی ! انقدر ساده ای که وقتی اومدی تو ترس و وحشت پشت چشمت از سه فرسخی داد می زد .اونوقت نشستی اینجا واسه من ادا درمیاری ؟
زیرچشمی نگاهی به جمع می اندازم . کسی حواسش نیست و همه مشغول بگو و بخند هستند .
+صدای آهنگ انقدری بلند هست که کسی حرف های منو نشنوه پانی خانوم
می ترسم از این که مدام تفکرم را رو می کند . اما خودم را نمی بازم
_من پناهم نه پانی !
+منم محدودیت و ممنوعیتی واسه خودم ندارم
_در مورد خودتون مختارین ولی اسم منواسم تو پیش پا افتاده ترین چیز ممکن در زمان حاضره الکی سعی نکن خودتو خسته کنی من سر حرفم هستم تو فوق العاده ساده ایگوش کن کیان اگه عرضه داشت ده تا دوست دختر قبلیش رو نگه می داشت الان از یکه و تنها موندنه که اومده مخ تو رو زده !
با خشم بلند می شوم اما او با آرامش می گوید:
_خودتو سوژه نکن بشین
+به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟ چرا انقدر وقیحی ؟ فکر کردی کی هستی ؟ اون کیان بدبخت مثل کف دسته حداقل مثل تو مرموز نیست که فقط ی گوشه بشینه و دیگران رو زیر ذره بین بذاره و آمار و اطلاعات دربیاره ! بعدم به اسم ذهن خوانی به خوردشون بده من هرچقدرم ساده و رو باشم تو حق نداری توی کارام دخالت کنی !بلند می خندد خیلی بلند ! و بعد در اوج ناباوری ام با سستی شروع می کند به دست زدن مثل وارفته ها ایستاده ام و نمی دانم دقیقا چکار کنم
کم کم همه ساکت می شوند و نگاه ها روی ما زوم می شود
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_بیست_و_هشتم ✍🏻چشم هایم چهارتا می شود از دیدن ریخت و قیافه ی هنگامه با آن لباس
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_نهم
✍🏻عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند نریمان می پرسد:
_به به چه خبره که پارسا خان دست از سیگار کشیده و تشویق می کنه ؟
پارسا که هنوز ته خنده ای دارد می گوید :از دست این خانم پاستوریزه
و همه ی نگاه ها این بار سمت من بر می گردد .هول می شوم و می نشینم هنگامه می پرسد:
_چه کرده مگه پانی جون ؟
+کارستون ! کیان از کجا گیرش آوردی؟
کیان مثل احمق ها می خندد حالم بدتر می شود .دندان هایم را روی هم کلید می کنم و می گویم :
_یعنی چی گیر آوردی !؟
+می بینی نریمان ؟ انگار اژدها رو با خشمش یجا قورت داده تو روی من می خواد وایسته
آذر است که به طعنه جواب می دهد :
_بله دیگه ! قضیه ی گلیم و پا دراز کردنه قبل از اینکه من پاسخش را بدهم ، کیان پیش دستی می کند .
+چه ربطی آذر !
_نه آخه جالبه ، ما این همه وقته باهم رفیقیم اینجوری تو روی پارسا واینستادیم هنوز خوبه که بزرگتر جمعم هست طاقت نمی آورم و جوابش را می دهم :خودش از تو بهتر بلده مدافع حقش باشه اولا ، دوما مگه تو اصلا خبر داری که چی شده و اظهار فضل می کنی ؟ قضیه کاسه ی داغ تر از آشه نه ؟!
چشم های پر از آرایشش گرد می شود و تقریبا جیغ می زند
_نه خوبه !پاشو تو رو خدا بیا یه نفری همه رو قورت بده من هی میگم دخترای شهرستانی ما رو می ذارن جیب بغلشون، کسی گوش نمیده ! بفرما اینم نمونه ی عینیش
+ببینم تو جز شهرستانی بودن آتویی از من نداری ؟
_چرا عزیزم ..
وقاحتت و مثلا نجابتت ! هه ، پاستوریزه ی جمعی که با مانتو می شینه وسط مهمونی مختلط خیلی معذب بودی اصلا چرا اومدی ؟ ما رو چی فرض کردی ؟
کیان نیم خیز می شود اما هنگامه دستش را می گیرد و می گوید :
+بذار خودشون مشکلشون رو باهم حل کنن ، وگرنه باز داستان داریم
بلند می شوم و کیفم را بر می دارم ، انگار بقیه صحنه ی نمایش نگاه می کنند و تنها کسی که از این اوضاع لذت می برد پارساست که با لبخند نظاره گر ما شده !
دستم را سمت آذر دراز می کنم و انگشت اشاره ام را به تهدید تکان می دهم
_دفعه ی دیگه بد می بینی اگه روی من کلید کنی خانوم تهرانی !
پوزخندش را و پچ پچ جمع را نادیده می گیرم و بدون هیچ تعللی می زنم بیرون
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد.....
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ایّام الله ثلاثه..
🎥ایّام الله 3 روز است: ظهور، رجعت و قیامت..
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ما از زیادی پولمان کربلا نمی رویم!
🎥 به ذهنت خطور نکند بهخاطر مشکلات مالی ...
▪️ #اربعین
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مستند #دوازدهمین_امام
👌ببینید غرب چقدر از ظهور امام ما میترسد
👈 #قسمت اول
🎙 #رائفی_پور
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_بیست_و_نهم ✍🏻عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند نریمان می پرسد: _به به چه خبره
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_سی_ام
✍🏻انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در می آید و بعد هم کیان اصلا دوست ندارم این بار کوتاه بیایم !
_معلوم هست چته پناه ؟ چرا مثل وحشی ها رفتار می کنی ؟
متعجب بر می گردم و نگاهش می کنم
+تو دیگه چی می گی؟ مگه ندیدی آذر هرچی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بار من کرد . عوض معذرت خواهیته با این دوستات ؟
_ببین پناه من تو رو نیاوردم تو جمع دوستام که سوژه بشم !
حرصم می گیرد و دلم می خواهد خفه اش کنم
+خفه شو کیان من احمق بودم که با تو دوست شدم
_خودت خفه شو ! تو آبروی منو بردی
من هم فریاد می زنم
+به درک خوب کردم
_چته کیان ؟ باز دور برداشتی پسر
حضور پارسا هردویمان را غافلگیر می کند !
+دخالت نکن پارسا ، هرچند خودت یه پای ماجرایی
_هه ! تا بوده تو ازین ماجراها داشتی ، منتها حق نداری صداتو سر این دختر بلند کنی
+چیه ؟ مدافعش شدی ! از تو بعیده
_آره من در مواقع خاص مدافعم میشم شاید اگه پارسالم یه حرکتی می کردم حالا پشیمون نبودم !
+میشه از گذشته من پاتو بکشی بیرون حداقل؟!
نمی فهمم چه می گویند ! انگار برای هم چنگ و دندان نشان می دهند ، من اما انقدر عصبی هستم که هیچ کدام برایم مهم نباشند . همین که آسانسور می ایستد وارد می شوم و دکمه ی همکف را می زنم ...
تکیه می دهم به در فلزی و توی آینه به خود غمزده ام نگاه می کنم و فکر می کنم از این به بعد چقدر از این آهنگ آشنای پیچیده در فضای آسانسور بدم می آید .
چرا پارسا از من طرفداری کرد در مقابل کیان ؟ چرا کیان بجای این که جانب مرا بگیرد خودش هم شاکی شد ؟ اصلا چرا پا به این مهمانی نحس گذاشتم
احساس می کنم رگ های سرم را کسی می کشد ، دل از آینه می کنم و پیاده می شوم . هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی می گوید :
+خوبی پناه ؟
نمی دانم چرا ول کن نیست ، خودش را چطور با این سرعت پایین رساند اصلا ؟ صبر نمی کنم و به راهم ادامه می دهم . نزدیک تر می شود و پشت سرم صدایش را می شنوم :
_بهت گفته بودم کیان خیلی نرمال نیست !
+نمی خوام چیزی بشنوم
_باشه ، اما ...
می ایستم ، نمی توانم غضبم را پنهان کنم و با لحن تندی می گویم :
+جناب بزرگتر جمع ! تشریف ببرید بالا عیش دوستان خراب نشه ، می ترسم آذر جون پس بیفته از دوری شما !
پارسا با آرامش می خندد و بعد از چند ثانیه می گوید :
_گور بابای آذر بیا می رسونمت
دستش را بالا می آورد و چراغ یکی از ماشین های توی پارکینگ روشن می شود .
+قصدت چیه ؟
شانه بالا می اندازد :
_هیچی
+پس دست از سرم بردار
فاصله ی بینمان را یکی دو قدم می کند ، زل می زند توی چشمم و می گوید :
_این بچه ها لایق دوستی با تو نیستن ، کیان دو قرون قدر و ارزش سرش نمیشه ، خودتو وقتتو پاکیت رو خرجش نکن !
خیلی چیزا هست که تو ازش بی خبری ، باش تا ماشینو بیارم برسونمت .
وسط پارکینگ و خروجی مجتمع ایستاده ام و دقیقا نمی دانم چه خبر شده ! همین یکی دوساعت پیش بود که با آن همه ذوق با کیان آمدم و حالا پارسا می خواهد برساندم !
به خودم که می آیم روی صندلی ماشین شاسی بلند پارسا لم داده ام و موزیک ملایم خارجی گوش می دهم ...
چشمم به پژوی پارک شده ی کیان می افتد و ناخوداگاه نیشخند می زنم .
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زیبائی های عصر ظهور
و گلایه های امام عصر از غفلت ما🔴
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_سی_ام ✍🏻انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در م
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_سی_و_یکم
✍🏻صدای پارسا حواسم را پرت می کند
_دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی بیشتر از امثال کیانه . تو همینجوری هم تقریبا از همه دخترایی که تو اون جمع بودن اوکی تری بدون هیچ عمل زیبایی و لباس های آن چنانی و ...
+دوست دخترای شما رو هم دیدم ، مثلا اون شب تئاتر !
راهنما می زند و با آرامش می گوید :
_این بچه بازی ها مال یکی مثل نریمان و افشینه نه من ! اونی هم که تو دیدی همکارمه
شانه بالا می اندازم
+به من چه اصلا
_خب ، کجا بریم ؟
+من دم یه آژانس پیاده کنید لطفا
_شوخی می کنی ؟ یعنی نمی بینی من به افتخار شما از مهمونی دل کندم و اینجوری می خوای تشکر کنی ؟!
+کار اشتباهی کردین، آذر ناراحت میشه !
بلند می خندد و می گوید :
_حسادت ؟!
+به چی باید حسادت کنم ؟
_پس پا رو دمش نذار که بد چنگ و دندون نشون میده
+من دیگه با هیچ کدومشون کاری ندارم ! تا همینجام غلط کردم ...
_بگو تجربه کردم ، خب حالا کجا بریم ؟
چیزی نمی گویم و خودش یکی از بهترین رستوران ها را انتخاب می کند برای شام . تقریبا مجبورم می کند که مخالفتی نکنم دو سه ساعتی که با او هستم واقعا خوش می گذرد ... برعکس تصورات این مدتم ، فوق العاده آدم خوش مشرب و مهربانیست .
با کیان و پسرهایی که تابحال دیده ام فرق دارد طوری دست و دلبازی می کند برای سفارش غذا که مطمئنم هنگامه هم چنین تدارکی برای مهمانانش ندیده بود .
گوشی ام را می گیرد و شماره اش را سیو می کند . احساس می کنم کلی انرژی مثبت نصیبم شده ...
خداروشکر می کنم که با آن حال خراب خانه نرفتم و از پارسا ممنونم که شب خوبی برایم می سازد .
با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز می کنم و خمیازه بلندی می کشم .
کش و قوسی به بدن خسته ام می دهم و یاد اتفاقات دیشب می افتم گوشی ام را چک می کنم که ببینم از پارسا پیامی رسیده یا نه اما فقط دو میس کال از لاله افتاده ...
با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره اش را می گیرم . نور موبایل کم شده و ارور باتری می دهد ...
_الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟
+علیک سلام
_سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟
بلند می شوم و پرده را می کشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده ام می گذرم و به آشپزخانه می روم ، دلم چای تازه دم می خواهد .
+چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن
_سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم
+بگو
_صبحانه خوردی ؟
+نه الان بیدار شدم کارتو بگو
_باز قندت نیفته
لیوان را توی سینک می گذارم و دلواپس می پرسم :
+قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟
_همه که آره چیزه ، دیشب یعنی نه پریشب تقریبا
صدای بوق می آید
_خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟
+بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده
دستم را روی قلبم می گذارم
_خب ؟
+بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع...
صدا قطع می شود ، قلبم می خواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی
طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی تاب احوال بابا شده ام . دل توی دلم نیست ...فکری به سرم می زند، شالم را از روی مبل برمی دارم و تمام پله ها را پرواز می کنم تا پایین .
در می زنم و دست های سردم را درهم گره می کنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟ صدای پوریا را نشنیده ام ؟
در باز می شود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را می برد ... انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند می زند و سلام می کند
_سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه ازینجا زنگ بزنم ؟
از جلوی در کنار می رود و با دست به داخل اشاره می کند .
+بفرما دخترم ، گوشی توی سالن
زیرلب مرسی می گویم و تازه یادم می افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده ام ! با دیدن تلفن هول می کنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم .
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مواد ساخت وسایل ارایشی در خارج
🎥 چه چیز هایی در خارج از کشور از پوست ، مو و چربی خوک ساخته می شود؟! ٩٠ درصد وسایل آرایشی و بهداشتی وارداتی است👆
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مستند #دوازدهمین_امام
👌ببینید غرب چقدر از ظهور امام ما میترسد
👈 قسمت دوم
#رائفی_پور
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🔘 ثواب عجیب برای تأمین کننده هزینه سفر اربعین زائر امام حسین(ع)!
🗞هشَامُ بْنُ سَالِمٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع: ... قُلْتُ: فَمَا لِمَنْ یُجَهِّزَ إِلَیْهِ وَ لَمْ یَخْرُجْ لَعَلَّهُ تُصِیبُهُ لِقِلَّةِ نَصِیبِهِ قَالَ: یُعْطِیهِ اللَّهُ بِکُلِّ دِرْهَمٍ أَنْفَقَهُ- مِثْلَ أُحُدٍ مِنَ الْحَسَنَاتِ وَ یُخْلِفُ عَلَیْهِ أَضْعَافَ مَا أَنْفَقَهُ وَ یُصْرَفُ عَنْهُ مِنَ الْبَلَاءِ مِمَّا قَدْ نَزَلَ لِیُصِیبَهُ وَ یُدْفَعُ عَنْهُ وَ یُحْفَظُ فِی مَالِه
⬅️هشام: "از امام صادق(ع) پرسیدم: کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین(ع) برود و در عوض شخصی دیگر را روانه کند(هزینههایش را بدهد)، چه اجری دارد؟
📌 امام صادق(ع) فرمودند:"- به ازای هر درهمى که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه مینویسد چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمیگرداند!
- بلاهایى را که فرود آمده تا به او برسد، از او میگردانَد و از وى دور میکند و مالش حفظ میشود."
ِ
📕کامل الزیارت، ص١٢٩
▪️ #اربعین
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_سی_و_یکم ✍🏻صدای پارسا حواسم را پرت می کند _دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_سی_و_دوم
✍🏻پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ...
_یواش مادر !
لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود .
_الو لاله ؟
+سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟
_شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟
+هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن
می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم :
_وای آخه چرا ؟
+چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده
_الهی بمیرم
+نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه
_باز قلبشه آره؟
+بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی
_بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست
+فعلا که انگار خیلی خوشی
_کاری نداری؟
+برخورد بهت ؟
_از تو توقع ندارم
+چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی
_تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از اش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ...
+دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم !
_ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟
+نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم
_بدتر از اینا که گفتی؟!
+خیلی بدتر پناه ...
سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید :
_زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ
صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را
نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها انقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ...
صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم
زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند
چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ...
اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند
به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟
"يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..."
یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود توسل !
سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم
"يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ "
نمی دانم چرا اما می شکنم هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده
دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه .
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯