📙 #رمان_پناه
#قسمت_سی_و_چهارم
✍🏻از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید :
_جواب سلام واجبه ها ... باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی ... حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام می گیرد . روسری را کنار می زند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم می گوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت ...
_توام می گذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقه ی بیماری قلبی داره ، اما نمی دونم ایندفعه چی شده ...
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_می ترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی خبرم
+کار بدی کردی . ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
مهربانی اش را که می بینم از رفتارهای تند خودم خجالت می کشم . گوشی را می گیرم و به شماره ی بابا زنگ می زنم . صدای الو گفتن افسانه که می پیچد مثل وحشت زده ها سریع قطع می کنم ...
دو دقیقه صبر می کنم و دوباره تماس می گیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب می خورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت می کند و ادامه می دهم ...
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمی زنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من می پرسی ؟
_بخدا که هیشکی می دونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا ...
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن ...
از عجز صدایش گریه ام می گیرد .
_بابا ...
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه ؟ حتما باید خبر می رسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون ...
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت آزادی می خوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع می کند ، انگار از چندطبقه پرتم می کنند پایین دلم می ریزد . باور نمی کنم اینهمه خلق تنگش را
او که هیچ وقت حتی طاقت گریه ام را نداشت ، اینهمه غضب و اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را می گیرم ، پوریا جواب می دهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمی دونم ... یعنی ...
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد ...
_پس چرا می پرسی ؟
+چون می خوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه می شوم که حس می کنم دنیا دور سرم چرخ می خورد .
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مستند #دوازدهمین_امام
👌ببینید غرب چقدر از ظهور امام ما میترسد
👈 قسمت سوم
#رائفی_پور
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🔺نسبت ما با امام زمان علیهالسلام
🔹 شیخ #مفید در کتاب #الارشاد فرموده:
◀️ #میثم تمار یک بنده بود که حضرت #علی علیهالسلام او را از #بنی_اسد خرید و آزاد کرد.
◀️به او گفت: چه نام داری؟ عرض کرد: سالم. فرمود: #پیامبر مرا خبر داده در بلاد #فارس و #عجم که بودی پدرت تو را میثم نامیده بود. گفت: درست است. فرمود: پس همان اسم قبلی را داشته باش.
◀️خُب این یعنی چه که یک بندهی زرخریدِ یک زن، که از نوکر هم پایینتر است و هیچ #مال و اختیاری از خودش ندارد و پایینترین مراتب #اجتماعی را دارد، حضرت علی علیهالسلام چطور او را پیدا کرده؟!
◀️❓پیامبر چطور وضع او را به حضرت سفارش کرده بود؟ این حرفها چه طور است؟ و ما الآن نسبت به امام زمانمان علیهالسلام چطور #فکر میکنیم؟ آیا #توجه داریم به اینکه نسبت امام #زمان علیهالسلام با ما، همان نسبت جدش با میثم است؟!
#معرفت_امام
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه #قسمت_سی_و_چهارم ✍🏻از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید : _جواب س
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_سی_و_پنجم
✍🏻_چی میگی پوریا ؟
+مگه نگفتی خودت باخبری ...
_بهزاد کدوم گوری بوده ؟
+تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده ، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه
_بیخود کرد اون بی دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟
+آبجی ،اینایی که می گفت راست بود
مستاصل تر از این نبوده ام در اتاق را می بندم و تکیه می دهم می پرسم
_چیا گفت ؟
+گفت گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست
_خب ؟
+گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند می کردی ...
لبم را گاز می گیرم ، پوریا انگار جان می کند و حرف می زند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده !
+بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده
_هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟!
+آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق می کنی و می فرستی خبر بگیره ازش
نیشخند می زنم افسانه و این حرفها !
_بابا چی گفت ؟
+گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمی خوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش می پرسه
_اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من می دونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه ...
گوشی را قطع می کنم و نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده!
لعنتی همیشه خرمگس معرکه بوده و هست ...
تازه می فهمم کنایه های پدر را در مورد آزادی و دوری ووای بر من ! دلم سیر و سرکه می شود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید !
بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی می کنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم می دهد و می گوید
"جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت می کنه "
می گیرم و تشکر می کنم . کتاب را پرت می کنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ می زنم و خودم چنبره می زنم روی مبل دلم می خواست الان بیمارستان بودم .
یاد صحبت های پوریا که می افتم خنده ام می گیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده ...
بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به عمق داستان فکر می کنم حالم بد و بدتر می شود ...
پناه می برم به موبایلم . همین که روشنش می کنم چند پیام می رسد ، یکی از لاله هست و دوتا از طرف پارسا . حتی در این شرایط هم دیدن اسمش خوشحالم می کند ! با ذوق پیام را باز می کنم و از دیدن شعری که انگار دقیقا حرف دل خودم هست کپ می کنم
"ای کاش کسی باشدو کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید خبری نیست"
چه کسی بهتر از او برای درددل کردن و کسب تکلیف ؟!
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
⛔️ #دو_ﺷﻴﻄﺎﻥ
✨وَكَذَلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيَاطِينَ الْإِنْسِ وَالْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ مَا فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ سوره الأنعام۱۱۲
⬅️و همچنين براى هر #پيامبرى دشمنانى از شياطين انس و جن قرار داديم. براى فريب يكديگر، سخنان آراسته القا مىكنند. اگر پروردگارت مىخواست، چنين نمىكردند. پس با افترايى كه مىزنند رهايشان ساز.
🗞 ﻗﺎﻝ ﻋﻠﻲ ﺑﻦ ﺇﺑﺮﺍﻫﻴﻢ: ﻭ ﺣﺪﺛﻨﻲ ﺃﺑﻲ، ﻋﻦ ﺍﻟﺤﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﺳﻌﻴﺪ، ﻋﻦ ﺑﻌﺾ ﺭﺟﺎﻟﻪ، ﻋﻦ ﺃﺑﻲ ﻋﺒﺪ ﺍﻟﻠﻪ (ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ) ﻗﺎﻝ: «ﻣﺎ ﺑﻌﺚ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﺒﻴﺎ ﺇﻟﺎ ﻭ ﻓﻲ ﺃﻣﺘﻪ ﺷﻴﻄﺎﻧﺎﻥ ﻳﺆﺫﻳﺎﻧﻪ ﻭ ﻳﻀﻠﺎﻥ ﺍﻟﻨﺎﺱ ﺑﻌﺪﻩ، ﻓﺄﻣﺎ ﺻﺎﺣﺒﺎ ﻧﻮﺡ ﻓﻘﻴﻄﻔﻮﺹ ﻭ ﺧﺮﺍﻡ، ﻭ ﺃﻣﺎ ﺻﺎﺣﺒﺎ ﺇﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻓﻤﻜﺜﻞ ﻭ ﺭﺯﺍﻡ، ﻭ ﺃﻣﺎ ﺻﺎﺣﺒﺎ ﻣﻮﺳﻰ ﻓﺎﻟﺴﺎﻣﺮﻱ ﻭ ﻣﺮﻋﺘﻴﺒﺎ، ﻭ ﺃﻣﺎ ﺻﺎﺣﺒﺎ ﻋﻴﺴﻰ ﻓﺒﻮﻟﺲ، ﻭ ﻣﺮﺗﻴﻮﻥ، ﻭ ﺃﻣﺎ ﺻﺎﺣﺒﺎ ﻣﺤﻤﺪ (ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ) ﻓﺤﺒﺘﺮ ﻭ ﺯﺭﻳﻖ».
📌ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﺳﻌﻴﺪ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
⬅️ #ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮﻯ ﺭﺍ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ #ﺍﻣﺖ ﺍﻭ ﺩﻭ ﺷﻴﻄﺎﻥ (ﺍﻧﺴﻰ) ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺭﺍ #ﺍﺫﻳﺖ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ،
◀️ ﺷﻴﺎﻃﻴﻦ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ #ﻧﻮﺡ «ﻗﻴﻄﻴﻘﻮﺱ ﻭ ﺧﺮﺍﻡ»،
◀️ﺷﻴﺎﻃﻴﻦ ﻫﻢ ﻋﺼﺮ ﺣﻀﺮﺕ #ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ «ﻣﻜﻴﻞ ﻭ ﺭﺯﺍﻡ»
◀️ ﻭ ﺷﻴﺎﻃﻴﻦ ﺯﻣﺎﻥ #ﻣﻮﺳﻰ «ﺳﺎﻣﺮﻯ ﻭ ﻣﺮﻋﺘﻴﺎ»
◀️ ﻭ ﻫﻢ ﻋﺼﺮ #ﻋﻴﺴﻰ «ﺑﻮﻟﺲ ﻭ ﻣﺮﻳﺘﻮﻥ»
📌ﻭ ﺷﻴﺎﻃﻴﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ «ﺣﺒﺘﺮ ﻭ ﺯﺭﻳﻖ» ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻛﻨﺎﻳﻪ ﺍﺯ ﻓﻠﺎﻧﻰ ﻭ ﻓﻠﺎﻧﻰ (ابوبکر،عمر) ﺍﺳﺖ ﻛﻪ #ﺧﻠﺎﻓﺖ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﻏﺼﺐ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻝ ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻇﻠﻢ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ.
📙کتاب تفسیر برهان ج ۲ص۴۶۹کتاب تفسیر قمی ج۱ص۲۱۴کتاب بحار الانوار ج۳۰ص۱۸۶
📌ﺣﺒﺘﺮ ﺩﺭ ﻟﻐﺖ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻯ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ﺯﺭﻳﻖ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻯ #ﻛﻮﺭ_ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺣﻀﺮﺍﺕ ﺍﺋﻤﻪ ﻫﺪﻯ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺗﻘﻴﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻟﻤﻴﻦ ﺣﻖ ﺁﻝ ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺗﻌﺒﻴﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻣﺜﻞ ﺟﺒﺖ ﻭ ﻃﺎﻏﻮﺕ ﻭ ﻓﻠﺎﻧﻰ ﻭ ﻓﻠﺎﻧﻰ ﻭ ﺣﺒﺘﺮ ﻭ ﺯﺭﻳﻖ ﻭ ﻏﻴﺮ ﺫﻟﻚ. .
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم شش گوشه دلتون مملواز انرژی باشه
الهی زیارت قبرشش گوشه ارباب
دوعالم نصیبتون بشه🙏
👌الهی شش دانگ دلتون بنام
خداوندعشق سندبخوره📝
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯