فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_چهارم “ ﺯﻧﺎﻥ ﻧﺎﭘﺎﮎ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﻣﺮﺩﺍﻧﻰ ﺑﺪﯾﻦ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_و_پنجم
ﺍﺭﻭﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺿﻌﯿﻔﻢ
ﮔﻔﺘﻢ :
- ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﭘﺪﺭﻡ
- ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ،ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭﻥ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻦ، ﺍﻥ
ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ
ﻣﯿﺸﻪ . ﻓﻘﻂ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﻟﺨﻮﺭﯾﺪ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ
ﺑﺸﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﺸﻮﻥ ﺣﻔﻆ ﻧﺸﻪ
- ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ، ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ
ﺧﺪﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﮕﻪ
ﺩﻧﯿﺎﻡ ﻗﺸﻨﮓ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺷﺪ …
ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺸﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ
ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻗﺸﻨﮓ
ﻋﻘﯿﻘﺶ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪ :
« ﭘﺎﮐﺎﻥ؛ ﺯﺟﻮﺭ ﻓﻠﮏ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺸﻨﺪ … / ﮔﻨﺪﻡ ﭼﻮ ﭘﺎﮎ ﮔﺸﺖ ﺧﻮﺭﺩ ﺯﺧﻢ ﺁﺳﯿﺎﺏ ! »
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﯿﻦ، ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﯿﻦ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ
ﺍﮔﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺎﺗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺣﻮﺍﺳﺘﻮﻥ ﺑﻬﺶ ﻫﺴﺖ.
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻦ ﯾﺎﻓﻘﻂ ﺍﺩﻋﺎﯾﯿﻦ . ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﻦﺍﮔﻪ ﺑﻬﺶ ﺛﺎﺑﺖ ﺑﺸﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﻦ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺻﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ
ﻫﺴﺖ .
ﺣﺮﻑ ﻫﺎﺵ ﺑﻬﺶ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
- ﺧﻮﺏ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ … ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ؟ !
- ﻧﻪ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ
- ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ
- ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ
- ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﻧﻈﺮﺍﺗﺶ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻔﮑﺮﺵ ﺑﻪ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﻮﺽ ﺑﺸﻪ . ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ
ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ … ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ
ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺁﺩﻣﯽ ﺣﻖ ﺩﺍﺩ .
- ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ؟ !
- ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ . ، ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻢ ﺍﺧﻪ .. .
- ﭼﯿﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﯿﺪ
- ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﺗﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻦ . ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ …
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ …
- ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻧﻈﺮ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ …
ﺁﺧﯿﯿﺸﺶ ﺍﺯ ﺍﺷﮑﺎﺗﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﺷﻤﺎ
ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯾﺪ !
- ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﯿﻦ !
- ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻪ
- ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻﺍﻟﻠﻪ
ٌ-ﺧﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺍﺷﮑﺎﺗﻮﻧﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯿﻦ ﻓﮏ
ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭘﯿﺎﺯ ﭘﻮﺳﺖ ﮐﻨﺪﯾﻤﺎ . ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ؟ !
- ﺑﻠﻪ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ
- ﻓﻘﻂ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﯿﻦ ﺑﯿﺎﺩ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻡ …
- ﺍﮔﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻤﮑﺘﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺑﺎ
ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ
ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻨﻢ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺶ ﻧﺸﺴﺖ .
ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﻘﺪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﯽ ﺭﻓﺘﯿﻢ
ﻣﺤﻀﺮ ﻭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﺭﻭ
ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﭘﺪﺭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ
ﻣﻦ ﮔﻮﺍﻫﯿﻨﺎﻣﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ .
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه #قسمت_سی_و_چهارم ✍🏻از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید : _جواب س
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_سی_و_پنجم
✍🏻_چی میگی پوریا ؟
+مگه نگفتی خودت باخبری ...
_بهزاد کدوم گوری بوده ؟
+تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده ، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه
_بیخود کرد اون بی دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟
+آبجی ،اینایی که می گفت راست بود
مستاصل تر از این نبوده ام در اتاق را می بندم و تکیه می دهم می پرسم
_چیا گفت ؟
+گفت گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست
_خب ؟
+گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند می کردی ...
لبم را گاز می گیرم ، پوریا انگار جان می کند و حرف می زند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده !
+بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده
_هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟!
+آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق می کنی و می فرستی خبر بگیره ازش
نیشخند می زنم افسانه و این حرفها !
_بابا چی گفت ؟
+گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمی خوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش می پرسه
_اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من می دونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه ...
گوشی را قطع می کنم و نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده!
لعنتی همیشه خرمگس معرکه بوده و هست ...
تازه می فهمم کنایه های پدر را در مورد آزادی و دوری ووای بر من ! دلم سیر و سرکه می شود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید !
بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی می کنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم می دهد و می گوید
"جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت می کنه "
می گیرم و تشکر می کنم . کتاب را پرت می کنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ می زنم و خودم چنبره می زنم روی مبل دلم می خواست الان بیمارستان بودم .
یاد صحبت های پوریا که می افتم خنده ام می گیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده ...
بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به عمق داستان فکر می کنم حالم بد و بدتر می شود ...
پناه می برم به موبایلم . همین که روشنش می کنم چند پیام می رسد ، یکی از لاله هست و دوتا از طرف پارسا . حتی در این شرایط هم دیدن اسمش خوشحالم می کند ! با ذوق پیام را باز می کنم و از دیدن شعری که انگار دقیقا حرف دل خودم هست کپ می کنم
"ای کاش کسی باشدو کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید خبری نیست"
چه کسی بهتر از او برای درددل کردن و کسب تکلیف ؟!
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯