📝 پند کوتاه
#پند_کوتاه
#نشنیدن_حرف_نا_امید_کننده
#داستان
#تلاش
روزی کاروانی میان صحرا، مورد حمله ی راهزنان قرار گرفت. آشوبی به راه بود، تا بالاخره مرد ها دست از نبرد کشیدند و تمام کاروانیان، در غاری اسیر شدند.
راهزنان سنگی بزرگ بر درِ غار گذاشتند، هر چه زنان جیغ و مرد ها فریاد کشیدند کسی به کمکشان نیامد.😰
هر مرد جداگانه میرفت و خود را به سنگ میکوبید،😤 تا مگر اتفاقی بی افتد. اما اتفاقی رخ نداد.
بینشان پیچید که دیگر هیچ کس نمی تواند هیچ کاری کند.😔
چندی بعد یکی دیگر از مرد ها به سمت سنگ عظیم رفت و هی خود را به سنگ میکوبید. همه به او می خندیدند و فریاد می زدند، تا از این کار دست بکشد. اما او تسلیم نمی شد.😠 آنقدر خود را به سنگ کوبید، تا سنگ کنار رفت، و همه غرق در شگفتی به او نگاه میکردند.🤩
بعد از اینکه بیرون رفتند فهمیدند مرد ناشنوا بوده، و حرکات آنها را تشویق می پنداشته است.
کاروانیان فهمیدند که باید، نسبت به حرف های منفی و نا امید کننده کر شوند، تا بتوانند موفق باشند.😌
امیدوارم لذت بده باشید😘
لطفتون رو که از ما دریغ نمی کنید اما، اگر کانال رو به بقیه هم معرفی کنید، یک دنیا ممنون میشم.🙃💕
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📚داستان کوتاه دنباله دار
#داستان
#کوتاه
#دنباله_دار
#آلونک
آلونک... (قسمت اول)
هر قطره باران، گویی بر تن پسرک کبودی ایجاد میکرد. خورشید کم کم پتویی از شب به روی خود میکشید، و ابرها در پناه شب، بیشتر می باریدند.
باد شلاقی از قطرات را بر تن نحیف پسرک میکوبید، و او همچنان خیره بود؛خیره به پنجره های تاریک آلونک، به چوب های تری که عصا به دست ناله میکردند و به بادی که میان کالبد تهی آلونک، دست و پا میزد.🏚
فریاد رعد، پسرک را به هوش آورد و کمی بعد، صدای چلیک چلیک آب و گل،زیر کفش های پاره ی او، سکوت جنگل باران دیده را می شکست.
فیروز کوه هیچ وقت خشک نبود، در فصل پاییز بیشتر.🍂
پسرک دقیق نمیدانست چرا اینکار را میکند. تنها کششِ دست های مهربانش بود یا گرمای امنیت بخش آغوشش...
اما هرچه بود، در میان تمام داستان های جنی و ترسناک مادر بزرگ، این داستان مورد علاقه اش بود.
چون واقعی بود. و واقعیت برای پسرک، گرچه زجر آور، اما همه چیز بود.
به روستا که رسید، صدای اذان از بلندگو های خاک گرفته ی مسجد، در میان کوچه باغ ها طنین انداز بود.
پسرک درِ چوبی بی جان را باز کرد و در حیاط دوید.
مادربزرگ از روی ایوان با تسبیح چوبی، و چادر گلداری که روی خاک ایوان کشیده میشد، خیلی نگران گفت:« آمدی بالام جان؟ کجا بودی تاحالا؟»
پسرک در پناه سایه بانی ایستاد و به خود می لرزید.
مادر بزرگ با گله و شکایت از او، و تعریف از آبگوشت چرب ظهر، دل پسرک را سوزاند.🍲
بی سلام و احوال گفت:« میرم مسجد مادر بزرگ!»
بعد دوباره دوان دوان خارج شد و به جیغ جیغ های پیر زن، بی توجهی کرد.
باید انجامش می داد، باید فردا آن کار را انجام می داد.
شاید در آخر، تبدیل به یکی از همین داستان های ترسناک مادر بزرگ ها می شد. یا شاید فردا که غروب میشود، با افتخار و اشکی بر چشم، و خنده ای برلب از تجربه اش میگفت. اما قبل از آن، باید آمادگی پیدا میکرد.
به مسجد رسید و از ترس آقا رجب، خادم مسجد، کمی دم در ایستاد تا دیگر خبری از قطره های آب، که از گوشه ی پیراهنش میچکید، نباشد.💧
بعد از نماز، علی محمد را کنار کشید و محتاطانه از او پرسید:« میشود دوباره آن داستان را برایم تعریف کنی؟»
علی محمد با خوف گفت:« جن زده شدی ممد؟ کدام داستان را؟»
پسرک با همان حال مریضش گفت:« همان داستان که چند مرد روستا، از جمله پدرم به آن آلونک میروند و دیگر بر نمیگردند!»💀
علی محمد دستش را گرفت و گفت:« اینجا نمیشود. باید دنبالم بیایی!»
ادامه دارد...
امیدوارم لذت برده باشید😘
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📚داستان کوتاه دنباله دار
#آلونک
#دنباله_دار
#داستان
#کوتاه
#ترسناک
آلونک... (قسمت دوم)
او دست پسرک را کشید و تا خانه شان برد. در خانه را باز کرد و مرغ و خروس ها را با لگد، به سمت قفسشان راهی کرد.🐓
پله ها را با شور بالا میرفت، که پدرش وافور به دست از زیر زمین بیرون آمد و ترکه ی اناری را به سمتش نشانه رفت؛
علی محمد سلامی کرد و دوباره دوید. پدر نشئه اش هم، کم کم از دنبال کردن او دست برداشت.🤬
مادر علی محمد، مثل همیشه کنار چرخ خیاطی گریه میکرد و پسرش بی سلام و جواب، پسرک را در اتاق هل داد و خودش در را بست.
علی محمد دنبال کبریت و جعبه ی شمعی می گشت که مادرش پشت کمد قایم میکرد، بعد برق اتاق را خاموش کرد و نور شمع، صورت بی حوصله و معترض پسرک را نمایان کرد.
پسرک گفت:« واقعا همۀ اینها لازم است؟»
علی محمد حرفش را پس زد و گفت:« ترسو!» بعد فضا را آرام کرد و نفس عمیقی کشید، صدایش را کمی خش دار کرد، در گلو پیچ و تاب داد و بعد شروع کرد:« صاحب آن الونک قدیمی یک پیرزن بوده که یک روز وقتی به قصد برداشتن چیزی به آلونک میرود، ناگهان با یک جسد خون آلود رو به رو میشود.😵🔪
درست موقع نماز ظهر وقتی که کدخدا و بقیه در مسجد بودند،پیرزن بدو بدو به مسجد میرسد و مشاهداتش رو برای ملا و کد خدا تعریف میکند.
کدخدا، ملا احمد و بابای تو، به همراه اون یارو وحشیه که باغ گردو داشت و نمیگذاشت برویم از باغش گردو بخوریم، همون مرد بد اخلاقه! داوطلب میشوند که بروند و ببینند، چه اتفاقی افتاده.
چهار تا مرد میروند توی آلونک اما هیچ کدام بر نمیگردند.☠
ملا عین الله هم رفتن به اون آلونک رو ممنوع میکنه.
جنازه ی اون چهارتا مرد روهم ، هر کدوم با کمی فاصله از آلونک، توی جنگل پیدا میکنند.
فقط یادمه میگفتند که آن مرد بد اخلاق با یک داس در سینه مرده و ملا احمد با طناب خفه شده بوده است. پلیس می آید اما، در آلونک جز جنازه ی آن مرد که هیچوقت شناسایی نمیشود، چیزی پیدا نمیکند.»
شمع به نصفه رسیده بود و جان پسرک هم. 🕯
بعد کور کورانه چراغ را روشن کرد.
از علی محمد تشکر کرد و او را با شمع نصفه، تنها گذاشت. بعد علی محمد بر پیراهنش چنگ انداخت:« صبر کن! جای ترسناک قضیه اینجاست که، میگویند هنوز ارواح آن پنج تا مرد در آلونک هستند!»💀
پسرک لحظه ای تامل کرد.
ادامه دارد...
امیدواریم که لذت برده باشید😘
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📚داستان کوتاه دنبالهدار
#ترسناک
#کوتاه
#داستان
#دنباله_دار
#آلونک
آلونک... (قسمت سوم)
شب را کم و بیش همچون ستاره ی چشمک زن، گاهی بیدار و گاه در نگرانی، هوشیار گذراند.🌙
صبح که بلند شد. همتی را در دست و پایش احساس میکرد. کاری که یکسال منتظر اوست، امروز به اتمام میرساند. امروز خود را از این بند خلاص میکرد.
هنوز گرگ و میش هوا بود و پسر در میان گله ها، میدوید.🐑🐏
ابر ها، نم نم صبحگاهی را شروع کرده بودند و تازه داشتند گرم کار میشدند، که پسر به جلوی آلونک رسید. نفسی عمیق کشید. شرجی هوا باعث شده بود که لباس به روی تنش ناله کند. خواست قدمی بردارد، اما صدای رعد دوباره پسرک مجنون را، هوشیار کرد.
داشت چه کار میکرد؟ پشت درب های نالان و تیر و تخته های موریانه زده، دنبال چه بود؟
پدرش؟🧔🏻
اما اختیار از خود نداشت. میدانست آنجا به چیزی خواهد رسید که در میان قبرستان ده، به آن نمیرسد.
درب آلونک را هل داد و وارد شد. نم و مه در جریان هوا بود، و یونجه های آفت زده در ریز پا. نوری نبود. صدایی نیز نبود. آلونک، دو طبقه داشت که با نردبانی پوسیده به هم مرتبط بودند.
چه آن بالا بود؟
پسرک دوباره خود را روی نردبان آلونک یافت.
به طبقه ی دوم که رسید دوباره همان فضا را نظاره کرد. بوی نم و خزه و خاشاک. یونجه های پلاسیده و کدخدا، که ناگهان رو به روی پسر ایستاده بود.💀
ترس نبضی را، در تمام موی رگ های صورتش ایجاد میکرد و تمام اعضای بدنش، به یکباره انگار به زمین ریخته بودند. پلکش بی اختیار جنبید. نه! او هنوز رو به روی پسرک با صورتی سرد ایستاده بود. صورتش سفید و سر و رویش پریشان بود. روی لباس کهنه و گل گرفته اش، مُشتی خون جولان میداد و ریش هایش سفید تر شده بودند.👳🏼♂
ناگهان کدخدا لبخندی زد و پسرک احساس کرد تمام تتنش دارد به هم میپیچد. کدخدا با صدایی کلفت، که طنین انداز آلونک تهی میشد، با اشاره به پشت سر پسرک فریاد کشید:« ببین چه کسی آمده ملا احمد! همان پسرکی که موقع نماز مهر ها را برمیداشت!!!»
پسرک بی اختیار برگشت و با چهره ی خندان، ملا احمد که طنابی بر گردن داشت رو به رو شد. خودش را سمت نردبان پرتاب کرد و تنها توانست پایش را روی یک پله بگذارد. بقیه اش را سقوط کرد.💀👻
ادامه دارد...
امیدواریم که لذت برده باشید😘
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📚داستان کوتاه دنباله دار
#آلونک
#دنباله_دار
#داستان
#کوتاه
#ترسناک
آلونک... (قسمت آخر)
عضلاتش کوفته و چند تکه چوب در تنش فرو رفته بودند. صدای باران و رعد در سرش ذره ذره گم میشد، و چشمان تارش را که باز میکرد آرام آرام کله هایی را میدید که از طبقه ی بالا به او خیره شده بودند. نفسی بی جان به قصد جیغ کشید و با حرکتی شبیه به خزیدن در هوا به سمت در حرکت کرد. سرش را بالا آورد اما به جای درب، مردی را دید که جای چشم دو حفره ی خون آلود، و سینه ای دریده داشت.☠
صوتی در استخوان های گوشش دست و پا میزد و انگار، روحش در آستانه ی بیرون کشیده شدن بود. به معنای واقعی جان میکند. پسرک به پشت برگشت و مرد عبوس و بد اخلاق، با داسی که در هوا میچرخواند فریاد کشان به سمتش میجهید. پسرک چشمانش را بست، و آماده بود تا به جنازه ای دیگر، در میان آلونک تبدیل شود. جنازه ای تنها، که هیچ بازدید کننده ای ندارد.
تمام خاطراتش را مرور و اشک را بر دیده جاری کرد.
برای چه به این آلونک آمده بود؟
ناگهان دستی خیالی و انرژی غیر قابل لمس او را به جایی پرتاب کرد.
پسرک چشمانش را که باز کرد. تمام احساسش را که دوباره در دست گرفت، قطرات باران را روی تن زخمی اش حس کرد. صدای رعد را شنید و پدرش را دید، که جلوی در آلونک ایستاده است.
پسر سعی میکرد تن کوفته اش را بلند کند. اما فایده ای نداشت. انگار خرد شده بود. 💀
نیم خیز شد و با صدایی که انگار فراموشش کرده بود، فریاد کشید:« میخواهم با تو باشم!»
روح پدرش میگریست. چشمان بی غرنیه اش قرمز و مو هایش سفید تر میشد.
پدر پسرک، با صدایی که میان باران و رعد پیچ و تاب میخورد گفت:« من هم دلتنگ تو هستم. اما نمیشود. هر دفعه اینجا بودی تو را با لبخند نظاره میکردم. تو را نظاره میکردم. تمام قد کشیدنت را. ذره ذره بزرگ شدنت را. برو که مادر بزرگ نگران توست!»
پسرک بی هوا به سمت آلونک دوید و پدرش در را میبست. او خودش را در انتظار آغوش، پرتاب کرد و دیگر دیر بود. تنش محکم به درب چوبی خورد، و صدای شکستگی در سرش پیچید.
لکه های خون را روی لباسش میدید و انگار در گل شنا کرده بود.😣
کشان کشان، با هزار فراز و شیب و افت و برخاست خود را به در خانه رساند.
خود را به در کوبید تا باز شود و لحظه ای بعد تن نیمه جانش را در آغوش مادر بزرگ دید.😢
گریه میکرد. با ابر ها همدرد بود و خورشید دلش در قفسی از اندوه، شکنجه میشد.
اما مطمئن بود هیچ کدام از بچه های روستا پدرشان را، اینطور بعد از مرگ نمیبینند.
پایان
امیدواریم که لذت برده باشید😘
S.M.A.F
سید محمد علی فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
💀 داستان ترسناک خیلی کوتاه💀
#ترسناک
#کوتاه
#داستان
#مرگ
باز هم همان قصه ی تکراری.
غذا های بد مزه ی مادر بزرگ. اصلا چه کسی می گوید، غذا های مادر بزرگ خوش مزه است؟🤮
وقتی هم که ایراد میگری میگویند، آنقدر از آشغال های بیرون خوردی، اینها برایت بی مزه شده است!🍕🍟
هر شب حوالی همین زمان ها بود که صدای مادر بزرگ به درب اتاقم پنجه میکشید و شب را، تاریک تر میساخت.
صحبت از سیاست خارجی با پدر بزرگ و حرف های خاله زنکی مادر بزرگ،
تمامش جرقه ای بود، که آتش انزجار را مشتعل میکرد.😡
صدای مادر بزرگ انگار گرفته بود.
جیغی زد که بیشتر شبیه به صدای ناله ی درب روغن نخورده بود:« شام حاضر است! بیا پایین عزیزم!»👵🏾
کشان کشان خود را از روی تخت پایین کشیدم و همچون مجرمی که به سمت طناب دار میرود به راه افتادم!
خدا را شکر آنشب فقط من بودم و مادر بزرگ.😓
در را باز کرد و به سمت راه پله رفتم و مادر بزرگ را دیدم، که تمام تنش میلرزد و به دیوار راه رو چسبیده است.😣
پیز زن لرزان زیر لب نجوا کرد:« پایین نرو! من هم آن صدا را شنیده ام!»☠
امیدوارم لذت برده باشید😘
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610