📝 پند نامه(۱)
#پند_کوتاه
#امید
(به نام خدا)
روزی طبیبی نزد واعظی رفت، و از او پرسید:« جناب واعظ! میدانید بهترین
راه درمان هر زخم چیست؟»
واعظ کمی درنگ کرد؛🤔 بعد پاسخ داد:«طبیب تو هستی! این چه سوالی است که از من میپرسی؟»
طبیب لبخندی زد و گفت:« جواب سوال من، هم نزد غلام است، هم امیر، هم نزد کافر است، هم زاهد!»بعد راهش را کشید و رفت. مدتی گذشت و در این میان، مادر واعظ سر بر تیره ی تراب برد.
بسیار غمگین شد و رخت عزا از تن در نمی آورد.😢
از این داغ زخم عمیقی خورده بود، تا مدتی بعد، همسرش بچه ای به دنیا آورد.😍
آن بچه با هر خنده، امید به زندگی را در دل واعظ زنده می کرد.🌸 این امید مرهمی بود بر داغ واعظ. پس از مدتی که رخت عزا از تن درآورده بود، نزد طبیب رفت و با شور و شوق گفت:« جواب سؤالت را یافتم! بهترین راه تمام زخم ها امید است!»
امید وارم لذت برده باشید!😘
این پند نامه، تا سه روز دیگر ادامه دارد. بعد از اون باید ببینم اگر خوب بود، باز هم بنویسم.😅
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📝 پند کوتاه
#پند_کوتاه
#نشنیدن_حرف_نا_امید_کننده
#داستان
#تلاش
روزی کاروانی میان صحرا، مورد حمله ی راهزنان قرار گرفت. آشوبی به راه بود، تا بالاخره مرد ها دست از نبرد کشیدند و تمام کاروانیان، در غاری اسیر شدند.
راهزنان سنگی بزرگ بر درِ غار گذاشتند، هر چه زنان جیغ و مرد ها فریاد کشیدند کسی به کمکشان نیامد.😰
هر مرد جداگانه میرفت و خود را به سنگ میکوبید،😤 تا مگر اتفاقی بی افتد. اما اتفاقی رخ نداد.
بینشان پیچید که دیگر هیچ کس نمی تواند هیچ کاری کند.😔
چندی بعد یکی دیگر از مرد ها به سمت سنگ عظیم رفت و هی خود را به سنگ میکوبید. همه به او می خندیدند و فریاد می زدند، تا از این کار دست بکشد. اما او تسلیم نمی شد.😠 آنقدر خود را به سنگ کوبید، تا سنگ کنار رفت، و همه غرق در شگفتی به او نگاه میکردند.🤩
بعد از اینکه بیرون رفتند فهمیدند مرد ناشنوا بوده، و حرکات آنها را تشویق می پنداشته است.
کاروانیان فهمیدند که باید، نسبت به حرف های منفی و نا امید کننده کر شوند، تا بتوانند موفق باشند.😌
امیدوارم لذت بده باشید😘
لطفتون رو که از ما دریغ نمی کنید اما، اگر کانال رو به بقیه هم معرفی کنید، یک دنیا ممنون میشم.🙃💕
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610
📜 پند کوتاه (۳)
#پند_کوتاه
#مرگ
#از_دل_بر_آمده
روزی دانشمندی سراسیمه و پریشان، به دربار آمد و با معجونی در دست، فریاد کشید:« یافتم! راز زندگی جاوان را یافتم!»🤯
شاه با تعجب به او و معجونش خیره شد و گفت:« کدام راز را؟»🤔
دانشمند صدایش را در سرش انداخت:« راز زندگی جاودان. باور کنید، اگر این را سر بکشید تا روز قیامت زنده خواهید ماند!»
حکیم که کنار شاه ایستاده بود، لبخندی زد و گفت:« این راز قبلا کشف شده است!»😌
شاه و دانشمند با نا امیدی نگاهش کردند. حکیم ادامه داد:« تا روز قیامت، در این کالبد ماندن، نتیجه ای جز تماشای مرگ عزیزان ندارد. راز زندگی جاودان نیکی به دوستان است که دل به دل تا روز قیامت منتقل میشود. و نام تو را در تاریخ زنده نگه میدارد!»🧐
شاه معجونی که در دست داشت را روی زمین انداخت، و معجون شکست.🍾
بعد، نگاهی به دانشمند درمانده کرد و با لبخند گفت:« دویست سکه ی اشرفی بابت تلاشش به این مرد بدهید!»
امیدوارم لذت برده باشید😘
S.M.A.F
سید.محمد.علی.فتاحی
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610