🖤 رقیه دیگر درد نمیکشید...
#شب_سوم
#رقیه_خاتون
#دل_نوشته
بسم الله الرحمن الرحیم
ازدحام اشک ها، چشمان دخترک را کم سو تر از پیش میکرد.
صحرا بر سرِ نیزه ها، ماه را گم کرده بود و صدای چکمه های خبیث، لرزه بر اندام خشکیده ی خرابه می انداخت؛
سربازان بی شرم شمس را بر سرِ دست میبردند.
بوی تنور و نان می آمد...
زنان پریشان،ضجه زنان، خرابه را با اشک هایشان آذین می بستند.
دختر سه ساله تن دردمندش را بلند کرد و سر چرخاند، عقیله به حمایت برخاست تا نکند تازیانه ای بگذرد و او روبه رویش نه ایستاده باشد.
رقیه در پس بهانه هایش دلتنگ آغوش پدر بود،دلتنگ دستی که پدر بر سر یتیم مسلم میکشید.
پارچه کنار رفت و روشنای سر بریده بر دیواره های خرابه جا خوش کرد؛ آسمان به فروغ بیابان،غبطه می خورد.
دخترک با دیدن سرِ پدر،آغوش باز کرد اما آغوشی مادرانه هم چون ام ابیها...
نم نمِ بارانِ چشمان او خاک و خون از محاسن پدر پاک میکرد، یاد زمانی که
عمه زینب و بابا حسین به یاد مادرشان چادر برسرِ او کرده و نوازشش می کردند؛
سرِبابا را به روی دامن گرفت و گیسوان سوخته اش را به هم دردی نوازش کرد، دخترک با دستان کبود خشکیِ لبهای پدر را لمس می کرد و با چشمان بارانی عقده گشایی می کرد؛
یا ابتاه...
از امانت دادن گوشواره اش می گفت،
از زمختی زنجیر و تیزی نیزه ها می گفت...
انقدر گفت تا خود را سبک کند آنقدر سبک تا بتواند اوج بگیرد، آرام آرام بال ملائک، چادر و سرپناه روی سرش شد و دستان علی اکبر پذیرای او، دخترک سوی پله های مرمرین آسمان بدون درد قدم برمی داشت، سمت آغوش پدر می رفت...
ضجه های زنان را گذاشت و پر گرفت،
چندی بعد پدر اشک هایش را پاک می کرد و امنیتی که حضور عمو داشت را دوباره احساس می کرد،
رقیه چشم بست و آرام گرفت.
✍سید محمدعلی فتاحی
تهیه شده در نشریه نوفکران
#شب_سوم
#حضرت_رقیه
#نوفکران
S.M.A.F
https://eitaa.com/joinchat/1143996869C93559f2610