eitaa logo
کشکول محب الزهرا
237 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
ما بر سر عهدی که بستیم ماندیم اما تو ... ارتباط با ما @moheb_v لینک گروه فرزندان مکتب حاج قاسم https://eitaa.com/joinchat/469565635C2de1852c38
مشاهده در ایتا
دانلود
خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی وز حسن خود بماند انگشت در دهانت قصد شکار داری یا اتفاق بستان عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی مرغی لبق تر از من باید هم آشیانت من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت من فتنه زمانم وان دوستان که داری بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت ‌‌https://eitaa.com/smajidi_ir https://t.me/smajidi_ir
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود دست در گردن هم شادی و غم سبز شود حاصل ما دل پاره است، چنین می باشد سرزمینی که به شورابه غم سبز شود طی شد ایام برومندی ما در سختی همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود اگر از تشنه لبی آب شود دانه دل به ازان است که از ابر کرم سبز شود نیست غیر از دل خرسند درین خارستان کف خاکی که در او باغ ارم سبز شود تا بود ریشه قارون به زمین، هیهات است که درین باغ نهالی ز کرم سبز شود گر براندازی ازان روی عرقناک نقاب سر بسر ریگ بیابان عدم سبز شود می توان بخت برومند به خون خوردن یافت که ز میرابی شمشیر، علم سبز شود آنقدر در حرم از شوق تو اشک افشانم که چو طوطی پر مرغان حرم سبز شود گر چنین عشق تو بر سنگدلان زور آرد سبحه برهمن از اشک صنم سبز شود بگسل از صحبت این همسفران تا چون خضر هرکجا پای نهی جای قدم سبز شود از سخنهای تو صائب که ازو آب چکد عجبی نیست اگر لوح و قلم سبز شود ‌‌https://eitaa.com/smajidi_ir https://t.me/smajidi_ir
کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز بجرئت کرد روزی بال و پر باز پرید از شاخکی بر شاخساری گذشت از بامکی بر جو کناری نمودش بسکه دور آن راه نزدیک شدش گیتی به پیش چشم تاریک ز وحشت سست شد بر جای ناگاه ز رنج خستگی درماند در راه گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد گه از تشویش سر در زیر پر کرد نه فکرش با قضا دمساز گشتن نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن نه گفتی کان حوادث را چه نامست نه راه لانه دانستی کدامست نه چون هر شب حدیث آب و دانی نه از خواب خوشی نام و نشانی فتاد از پای و کرد از عجز فریاد ز شاخی مادرش آواز در داد کزینسان است رسم خودپسندی چنین افتند مستان از بلندی بدین خردی نیاید از تو کاری به پشت عقل باید بردباری ترا پرواز بس زودست و دشوار ز نو کاران که خواهد کار بسیار بیاموزندت این جرئت مه و سال همت نیرو فزاید، هم پر و بال هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است هنوز از چرخ، بیم دستبرد است هنوزت نیست پای برزن و بام هنوزت نوبت خواب است و آرام هنوزت انده بند و قفس نیست بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست نگردد پخته کس با فکر خامی نپوید راه هستی را به گامی ترا توش هنر میباید اندوخت حدیث زندگی میباید آموخت بباید هر دو پا محکم نهادن از آن پس، فکر بر پای ایستادن پریدن بی پر تدبیر، مستی است جهان را گه بلندی، گاه پستی است به پستی در، دچار گیر و داریم ببالا، چنگ شاهین را شکاریم من اینجا چون نگهبانم، تو چون گنج ترا آسودگی باید، مرا رنج تو هم روزی روی زین خانه بیرون ببینی سحربازیهای گردون از این آرامگه وقتی کنی یاد که آبش برده خاک و باد بنیاد نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ مرا در دامها بسیار بستند ز بالم کودکان پرها شکستند گه از دیوار سنگ آمد گه از در گهم سرپنجه خونین شد گهی سر نگشت آسایشم یک لحظه دمساز گهی از گربه ترسیدم، گه از باز هجوم فتنه‌های آسمانی مرا آموخت علم زندگانی نگردد شاخک بی بن برومند ز تو سعی و عمل باید، ز من پند ‌‌https://eitaa.com/smajidi_ir https://t.me/smajidi_ir
ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری از چه طرف رسیده‌ای وز چه غذا چریده‌ای سوی فنا چه دیده‌ای سوی فنا چه می‌پری بیخ مرا چه می‌کنی قصد فنا چه می‌کنی راه خرد چه می‌زنی پرده خود چه می‌دری هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی‌بری گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی خوری از سر کوه این جهان سیل توی روان روان جانب بحر لامکان از دم من روانتری باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می‌وزی سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش درنرود به گوش ما چون هذیان کافری موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری از همه من گریختم گرچه میان مردمم چون به میان خاک کان نقده زر جعفری گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری https://eitaa.com/smajidi_ir https://t.me/smajidi_ir
صدایم در نمی آید تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟ تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید https://eitaa.com/smajidi_ir (ایتا) https://t.me/smajidi_ir (تلگرام)
آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش بر روی خویش بسته‌ام آبی ز جوی خویش نتوان به قول زاهد بیهوده‌گوی شهر برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش کی می‌رسی به حلقهٔ رندان پاکباز تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش هر بسته‌ای گشاده شود آخر از کمند الا دلی که بستیش از تار موی خویش گیرد سپهر چشمهٔ خورشید را به گل گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب تا بنگری در آینه روی نکوی خویش من جان به زیر تیغ تو آسان نمی‌دهم تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد گر در محبت تو نبرم گلوی خویش امشب فروغی آن مه بیدار بخت را در خواب کردم از لب افسانه‌گوی خویش https://eitaa.com/smajidi_ir (ایتا) https://t.me/smajidi_ir (تلگرام)
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت این‌قدر با بخت خواب‌آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا https://eitaa.com/smajidi_ir (ایتا) https://t.me/smajidi_ir (تلگرام)
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳ در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم https://eitaa.com/smajidi_ir (ایتا) @smajidi_ir
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی‌ تو به جان آمد وقت است که بازآیی دایم گل این بُستان شاداب نمی‌ماند دریاب ضعیفان را در وقتِ توانایی دیشب گِله‌ی زلفش با باد همی‌کردم گفتا غلطی بُگذر زین فکرتِ سودایی صد بادِ صبا اینجا با سلسله می‌رقصند این است حریف ای دل تا باد نپیمایی مشتاقی و مَهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایابِ شکیبایی یا رب به‌ که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهدِ هرجایی ساقی چمن گل را بی‌ رویِ تو رنگی نیست شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی ای دردِ توام درمان در بستر ناکامی وِی یادِ توام مونس در گوشه‌ی تنهایی در دایره‌ی قسمت ما نقطه‌ی تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی فکرِ خود و رایِ خود در عالم رندی نیست کُفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی زین دایره‌ی مینا خونین جگرم، مِی ده تا حل کنم این مشکل در ساغرِ مینایی حافظ، شبِ هجران شد بوی خوشِ وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشقِ شیدایی @smajidi_ir
من که در تنگ برای تو تماشا دارم با چه رویی بنویسم غم دریا دارم ؟ دل پر از شوق رهاییست ، ولی ممکن نیست به زبان آورم آن را که تمنا دارم چیستم ؟! خاطری زخم فراموش شده لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم با دلت حسرت هم صحبتی ام هست ، ولی سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم ؟ چیزی از عمر نمانده ست ، ولی می خواهم خانه ای را که فروریخته بر پا دارم ... @smajidi_ir
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب حُسن برون‌ آ دمی ز ابر کآن چهرهٔ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعدِ سلطانم آرزوست گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست وآن دفع گفتنت که برو شَه به خانه نیست وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست در دست هر که هست ز خوبی قُراضه‌هاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست این نان و آب چرخ چو سیل است بی‌وفا من ماهی‌ام نهنگم و عُمانم آرزوست یعقوب‌وار وا اسفاها همی‌زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست زین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسیِ عمرانم آرزوست زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن های هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست گویاترم ز بلبل امّا ز رشک عام مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما گفت آن که یافت می‌نشود، آنم آرزوست هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست گوشم شنید قصّه ایمان و مست شد کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است وآن لطف‌های زخمهٔ رحمانم آرزوست باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست https://eitaa.com/smajidi_ir https://t.me/smajidi_ir
بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم آنگه چه مژده‌ها که به بام سحر بریم رود رونده سینه و سر می‌زند به سنگ یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت خون می‌خوریم باز که بازش بپروریم ای روشن از جمال تو آیینه‌ی خیال بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم دریاب بال خسته‌ی جویندگان که ما در اوج آرزو به هوای تو می‌پریم پیمان‌شکن به راه ضلالت سپرده به ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم آن روز خوش کجاست که از طالع بلند بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم بی روشنی پدید نیاید بهای در در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست دستی به خون دل ببریم و بر‌آوریم   ماییم "سایه" کز تک این دره‌ی کبود خورشید را به قله‌ی زرفام می‌بریم  @smajidi_ir پاتوق فرزندان مکتب حاج قاسم https://eitaa.com/joinchat/469565635C2de1852c38
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد. علمدار نیامد سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد. علمدار نیامد از خیمه رسد واعطشا از لب طفلان در علقمه شد کشته عمو با لب عطشان دستی که زده بوسه بر آن ساقی کوثر با نیزه و شمشیر جدا گشته ز پیکر رخصت بده از داغ شقایق بنویسم از بغض گلوگیر دقایق بنویسم می خواهم از آن ساقی عاشق بنویسم نم نم به خروش آیم و هق هق بنویسم دل خون شد و از معرکه دلدار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد در هر قدمت هر نفست جلوۀ ذات است وصف تو فراتر ز شعور کلمات است در حسرت لب‌های تو لب‌های فرات است عالم همه از این همه ایثار تو مات است از علقمه با دیدۀ خونبار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقا تویی و اهل حرم چشم به راهت دل‌ها همه مست رجزگاه به گاهت هرچند تو بودی و عطش بود و جراحت دلواپس طفلان حرم بود نگاهت سقای ادب جلوۀ ایثار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد افتاد نگاه تو به مهتاب دلش ریخت وقتی به دل آب زدی آب دلش ریخت فرق تو شکوفا شد و ارباب دلش ریخت با سجدۀ خونین تو محراب دلش ریخت صد حیف که آن یار وفادار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد انگار که در علقمه غوغا شده آری خونبارترین واقعه برپا شده آری در بزم جنون نوبت سقا شده آری دیگر پسر فاطمه تنها شده آری این قافله را قافله سالار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد ای علقمه از عطر تو لبریز برادر ای قصه‌ی دست تو غم‌انگیز برادر بعد از تو بهارم شده پاییز برادر برخیز حسین آمده برخیز برادر عباس‌ترین حیدر کرار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد @smajidi_ir پاتوق فرزندان مکتب حاج قاسم https://eitaa.com/joinchat/469565635C2de1852c38
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت این‌قدر با بخت خواب‌آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳ ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها؟ زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا؟ گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا بانگ شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا گر رانده آن منظرم بسته ست از او چشم ترم من در جحیم اولی‌ترم جنت نشاید مر مرا جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟ گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟ ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت: چه پیشه گزیدی ای دغا گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا برای شدن عضو کانال « پژواک _ سیدمحمدمجیدی » شوید 👇 @smajidi_ir
من آن نی‌ام که دل از مهرِ دوست بردارم و گر ز کینهٔ دشمن به جان رسد کارم نه رویِ رفتنم از خاکِ آستانهٔ دوست نه احتمالِ نشستن نه پایِ رفتارم کجا روم؟ که دلم پای‌بندِ مهرِ کسی‌ست سفر کنید رفیقان که من گرفتارم نه او به چشمِ ارادت نظر به جانبِ ما نمی‌کند؛ که من از ضعف، ناپدیدارم اگر هزار تَعَنُّت کنی و طعنه زنی من این طریقِ محبت ز دست نگذارم مرا به منظرِ خوبان اگر نباشد میل درست شد به‌ حقیقت که نقشِ دیوارم در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم؟ به عشقِ رویِ تو اقرار می‌کند سعدی همه جهان به‌ در آیند گو به انکارم کجا توانمت انکارِ دوستی کردن؟ که آبِ دیده گواهی دهد به اقرارم برای شدن عضو کانال « پژواک _ سیدمحمدمجیدی » شوید 👇 @smajidi_ir
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها ای آتشی افروخته، در بیشه اندیشه‌ها امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا خورشید را حاجب تویی ، اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی ، هم منتها هم مبتدا در سینه‌ها برخاسته، اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا ای روح بخش بی‌بدل، وی لذّت علم و عمل باقی بهانه‌ست و دغل، کاین علّت آمد وان دوا ما زان دغل کژبین شده، با بی‌گنه در کین شده گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا این سُکر بین هِل عقل را، وین نُقل بین هِل نَقل را کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی و اندر میان جنگ افکنی، «فی اِصطِناعٍ لا یُری» می‌مال پنهان گوش جان، می‌نه بهانه بر کسان جان «رَبِّ خَلِّصنی» زنان، والله که لاغ است ای کیا خامش که بس مُستَعجِلَم، رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی درآمد الصلا برای شدن عضو کانال « پژواک _ سیدمحمدمجیدی » شوید 👇 @smajidi_ir
کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی کجایید ای سبک روحان عاشق پرنده‌تر ز مرغان هوایی کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را درگشایی کجایید ای ز جان و جا رهیده کسی مر عقل را گوید کجایی کجایید ای در زندان شکسته بداده وام‌داران را رهایی کجایید ای در مخزن گشاده کجایید ای نوای بی‌نوایی در آن بحرید کاین عالم کف اوست زمانی بیش دارید آشنایی کف دریاست صورت‌های عالم ز کف بگذر اگر اهل صفایی دلم کف کرد کاین نقش سخن شد بهل نقش و به دل رو گر ز مایی برآ ای شمس تبریزی ز مشرق که اصل اصل اصل هر ضیایی @smajidi_ir
آن لب لعل که بوسه ز نبی، خوب گرفت حال در طشت طلا بوسه از او، چوب گرفت سرِ بُبریده و آل علی و بزم شراب صحنه ای بود که صبر از دلِ ایوب گرفت هر که فریاد کشید، از دو طرف سیلی خورد هر که افتاد زمین، هدیۀ سرکوب گرفت خارجی خواندنشان تهمتِ عادی شده بود رفعِ تهمت ز لبِ قاریِ محبوب گرفت با تمسخر،وسط آیۀ قرآنِ لبش ضربه ها بردهنش،دشمنِ مغضوب گرفت «لَعُبَت هاشمُ وَالمُلک فَلا »را میخواند مستِ مِی، دورِ سرش جُرعۀ مشروب گرفت اهلبیتِ پسرِ فاطمه را داد خطاب دیدی آخر که خدا حق مرا خوب گرفت دور تا دورِ لبش را پُرِ خون دید رباب بوسه ای گریه کنان از لبِ مرطوب گرفت سرخ مویی، به یتیمی، به کنیزی نگریست شعله بر جان و دلِ دختر محجوب گرفت جشنشان را به عزا ساخت بدَل دخت حسین ناله ای کرد که مجلس، همه آشوب گرفت خطبۀ نایبة الفاطمه غوغا میکرد کار، در دست، به این شیوۀ مطلوب گرفت ز سخنرانی سجاد گِره ها وا شد بزم، شد بزمِ عزا، نالۀ یعقوب گرفت به اَنابنُ الحَسنِینَش همه را رسوا کرد آنچه را خصمِ لعین معرکه با چوب گرفت این رقیه است که حالا سرِ پنجه، به قیام ابتکار عمل از دشمن مغلوب گرفت محمود ژولیده 🔸 @smajidi_ir
به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد ز حضرت احدی لا اله الّا الله که ای عزیز کسی را که خواریست نصیب حقیقت آنکه نیابد به زور منصب و جاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه @smajidi_ir
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن حشر خواب آلودگان از نعره مستانه کن مجلس از دود چراغ کشته ماتمخانه ای است این مصیبت خانه را از باده عشرتخانه کن از بت پندار زناری است هر مو بر تنم تیشه مردانه ای در کار این بتخانه کن سرمه سایی می کند در مغزها دود خمار این جهان تیره را روشن به یک پیمانه کن چهره گلگون برافروز از شراب آتشین برگ برگ این چمن را بلبل و پروانه کن ساغری لبریز کن از باده اندیشه سوز هر که دعوای خردمندی کند دیوانه کن می رود فیض صبوح از دست تا دم می زنی پیش این دریای رحمت دست را پیمانه کن در جهان بیخودی هوش و خرد بیگانه است صاف ملک خویش را از لشکر بیگانه کن کلک صائب پرده از کار جهان برداشته است ساغر مردافکنی در کار این دیوانه کن @smajidi_ir
شعر زیبایی است بخوانید پس فقیر آن شیخ را احوال گفت عذر را با آن غرامت کرد جفت مر سؤال شیخ را داد او جواب چون جوابات خضر خوب و صواب آن جوابات سؤالات کلیم کش خضر بنمود از رب علیم گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد از پی هر مشکلش مفتاح داد از خضر درویش هم میراث داشت در جواب شیخ همت بر گماشت گفت راه اوسط ارچه حکمتست لیک اوسط نیز هم با نسبتست آب جو نسبت باشتر هست کم لیک باشد موش را آن همچو یم هر که را باشد وظیفه چار نان دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن ور خورد هر چار دور از اوسط است او اسیر حرص مانند بط است هر که او را اشتها ده نان بود شش خورد می‌دان که اوسط آن بود چون مرا پنجاه نان هست اشتها مر تو را شش گرده هم‌دستیم نی تو به ده رکعت نماز آیی ملول من به پانصد در نیایم در نحول آن یکی تا کعبه حافی می‌رود وین یکی تا مسجد از خود می‌شود آن یکی در پاک‌بازی جان بداد وین یکی جان کند تا یک نان بداد این وسط در با نهایت می‌رود که مر آن را اول و آخر بود اول و آخر بباید تا در آن در تصور گنجد اوسط یا میان بی‌نهایت چون ندارد دو طرف کی بود او را میانه منصرف اول و آخر نشانش کس نداد گفت لو کان له البحر مداد هفت دریا گر شود کلی مداد نیست مر پایان شدن را هیچ امید باغ و بیشه گر بود یکسر قلم زین سخن هرگز نگردد هیچ کم آن همه حبر و قلم فانی شود وین حدیث بی‌عدد باقی بود حالت من خواب را ماند گهی خواب پندارد مر آن را گم‌رهی چشم من خفته دلم بیدار دان شکل بی‌کار مرا بر کار دان گفت پیغامبر که عینای تنام لا ینام قلبی عن رب الانام چشم تو بیدار و دل خفته بخواب چشم من خفته دلم در فتح باب مر دلم را پنج حس دیگرست حس دل را هر دو عالم منظرست تو ز ضعف خود مکن در من نگاه بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ عین مشغولی مرا گشته فراغ پای تو در گِل، مرا گِل گشته گُل مر تو را ماتم مرا سور و دهل در زمینم با تو ساکن در محل می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل همنشینت من نیم سایهٔ من است برتر از اندیشه‌ها پایهٔ من است زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام خارج اندیشه پویان گشته‌ام حاکم اندیشه‌ام محکوم نی زانک بنّا حاکم آمد بر بنا جمله خلقان سخرهٔ اندیشه‌اند زان سبب خسته دل و غم‌پیشه‌اند قاصدا خود را به اندیشه دهم چون بخواهم از میانشان بر جهم من چو مرغ اوجم اندیشه مگس کی بود بر من مگس را دست‌رس قاصدا زیر آیم از اوج بلند تا شکسته‌پایگان بر من تنند چون ملالم گیرد از سفلی صفات بر پرم همچون طیور الصافات پر من رستست هم از ذات خویش بر نچفسانم دو پر من با سریش جعفر طیار را پر جاریه‌ست جعفر طرار را پر عاریه‌ست نزد آنک لم یذق دعویست این نزد سکان افق معنیست این لاف و دعوی باشد این پیش غراب دیگ تی و پر یکی پیش ذباب چونک در تو می‌شود لقمه گهر تن مزن چندانک بتوانی بخور شیخ روزی بهر دفع سؤ ظن در لگن قی کرد پر دُر شد لگن گوهر معقول را محسوس کرد پیر بینا بهر کم‌عقلی مرد چونک در معده شود پاکت پلید قفل نه بر حلق و پنهان کن کلید هر که در وی لقمه شد نور جلال هر چه خواهد تا خورد او را حلال @smajidi_ir
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم بگذار تا بیاید بر من جفای آنان روشن روان عاشق از تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان باور مکن که من دست از دامنت بدارم شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان من اختیار خود را تسلیم عشق کردم همچون زمام اشتر بر دست ساربانان شکرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق بر سر وان آستین فشانان شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان @smajidi_ir
عطار » پندنامه » بخش ۶۷ - در علامتهای اهل جنت هر که‌را باشد سه خصلت در سرشت باشد آن کس بی‌شک از اهل بهشت شکر در نعما و صبر اندر بلا می‌دهد آیینهٔ دل را جلا هرکه مستغفر بود اندر گناه حق ز نارِ دوزخش دارد نگاه هرکه ترسد از آله خویشتن خواهد او عذر گناه خویشتن معصیت را هرکه پی در پی کند ایزدش از اهل رحمت کی کند؟ ای پسر دایم به استغفار باش وز بدان و مفسدان بیزار باش @smajidi_ir
حکایت پادشاه جهود ( قوم یهود ) دیگر کی در هلاک دین عیسی سعی نمود یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود گر خبر خواهی ازین دیگر خروج سوره بر خوان واسما ذات البروج سنت بد کز شه اول بزاد این شه دیگر قدم بر وی نهاد هر که او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هر ساعتی نیکوان رفتند و سنتها بماند وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند تا قیامت هرکه جنس آن بدان در وجود آید بود رویش بدان رگ رگست این آب شیرین و آب شور در خلایق می‌رود تا نفخ صور نیکوان را هست میراث از خوشاب آن چه میراثست اورثنا الکتاب شد نیاز طالبان ار بنگری شعله‌ها از گوهر پیغامبری شعله‌ها با گوهران گردان بود شعله آن جانب رود هم کان بود نور روزن گرد خانه می‌دود زانک خور برجی به برجی می‌رود هر که را با اختری پیوستگیست مر ورا با اختر خود هم‌تگیست طالعش گر زهره باشد در طرب میل کلی دارد و عشق و طلب ور بود مریخی خون‌ریزخو جنگ و بهتان و خصومت جوید او اخترانند از ورای اختران که احتراق و نحس نبود اندر آن سایران در آسمانهای دگر غیر این هفت آسمان معتبر راسخان در تاب انوار خدا نه به هم پیوسته نه از هم جدا هر که باشد طالع او زان نجوم نفس او کفار سوزد در رجوم خشمِ مریخی نباشد خشم او منقلب رو غالب و مغلوب خو نور غالب ایمن از نقص و غسق درمیان اصبعین نور حق حق فشاند آن نور را بر جانها مقبلان بر داشته دامانها و آن نثار نور را وا یافته روی از غیر خدا برتافته هر که را دامان عشقی نابده زان نثار نور بی بهره شده جزوها را رویها سوی کلست بلبلان را عشق با روی گلست گاو را رنگ از برون و مرد را از درون جو رنگ سرخ و زرد را رنگهای نیک از خم صفاست رنگ زشتان از سیاهابهٔ جفاست صبغة الله نام آن رنگ لطیف لعنة الله بوی این رنگ کثیف آنچ از دریا به دریا می‌رود از همانجا کامد آنجا می‌رود از سرِ کُه سیلهای تیزرو وز تن ما جان عشق آمیز رو 🖊 شعر: مولوی رسانه 👇 @smajidi_ir