eitaa logo
مکتب خونه‌ حاج فِصال
8.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
440 ویدیو
18 فایل
کانال اصلی @haajfesal کانال پشتیبان @roheezdevaji
مشاهده در ایتا
دانلود
ادمین نوشت :: ی مخاطبی بهم پیام دادن که: آقای محمدی اینها که ارسالی مخاطب هست خودتون چکار کردید 😐 لطفا از خودتون بگذارید مخصوصا اگر یک‌جایی شربت می دهید اعلام کنید حتما اعلام کنید شربت پاستوریزه" می خواید همون جوری که توی اردوی راهیان نور و جشن ورودی های جدید و.. شربت درست می کردم براتون شربت درست کنم؟ اون موقع هر کس شربت می خورد خیلی راضی بود تازه می گفت ی لیوان دیگه هم بدید. تازه واکسینه هم می شد. اگر اربعین هم رفته باشید متوجه می شید که این لوس بازیا رو بهتره بذارید کنار... 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂
ادمین نوشت :: اوایل مقطع کارشناسی که بودم، با رفقا می رفتیم اعتکاف. بزرگترین اعتکاف کشور در هیئت رهپویان وصال شیراز😍. 25 هزار نفری اونجا بودن و شبا هم مناجات و دعا و... بچه های باصفایی بودن❤️ از همین تریبون حلالیت می طلبم از دوستانی که وقتی غذاهاشون رو می رفتم بگیرم، اول گوشتای بزرگ رو برای خودم بر می داشتم. و حلالیت می طلبم که شب ها بالش و پتو رو از روی شما بر می داشتم. معتقد بودم کسی که خوابیده نیازی به بالش و پتو نداره😒😏. و حلالیت می طلبم بابت این که نوشابه ها رو می خوردم و روش براتون آب می ریختم🤦‍♂ از 16 نفری که بودیم، شب آخر هم قسم می شدیم که هر کس شهید یا عاقبت بخیر شد، دست بقیه رو هم اون دنیا بگیره. حالا فک کن رفتی اون دنیا می گه چرا پتو منو اون شب برداشتی😐🙌 اسیر شدیم🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂...
ادمین نوشت:: زمان دانشجویی اتوبوس می گرفتیم، بچه ها رو می بردیم اردو راهیان نور، جمکران یا مشهد. یادش بخیر😶 خدا ما رو ببخشه امروز که این عکس ها رو دیدم، گفتم کاش می شد ی اردو راه بندازیم و بریم ی جایی. به جماعت هم بریم، ثوابش بیشتره😶😶 فقط نوشابه ها باید دست من باشه✋ 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂
ادمین نوشت :: ترم تابستون، ی هم خوابگاهی داشتم اسمش صادق بود. هر چقدر بگم این پسر ماه بود، کم گفتم. دانشجوی دکترا بود و داشت کارهای رساله اش رو انجام می داد. من می رفتم سرکار و وسایل می خریدم، صادق هم غذا درست می کرد. بعدشم ظرفا رو با هم می شستیم. صادق خیلی مودب بود. خیلی سر به سرش می ذاشتم. صادق معتقد بود درس خوندن بدرد نمی خوره، کار کردن بهتره. خودشم پروژه می گرفت از شرکت ها و انجام می داد. خیلی باهاش صحبت کردم که انصراف نده. گفت هم استادا خیلی سخت می گیرن و هم من مدرکش بدردم نمی خوره. دکترای دانشگاه علامه رو انصراف داد و رفت... پ.ن: تابستون خوابگاه غذا نمی داد😶✋
ادمین نوشت :: دانشجو که بودیم. شب های جمعه می رفتیم گلزار شهدا. توی قبرستون می چرخیدیم. دعا می خوندیم. بعدم توی سر و کله هم می زدیم تا نماز صبح. چقدر دلم برای اون شب ها و اون بچه ها که الان دو نفرشون زیر خاک هستن، تنگ شده. حجت خیلی دلم برات تنگ شده❤️ محمد جواد خیلی جات خالیه❤️ ی شب با حجت رفته بودم قبرستون. ساعت 2 بامداد بود. با موتور بودیم. هیچ کسی توی قبرستون نبود. یکی از دخترهای دانشگاه شون در اثر ایست قلبی تازه فوت کرده بود. گفت بریم سر مزارش. با ترس و لرز رفتیم.خیلی تاریک و وحشتناک بود. وقتی رسیدیم بهم گفت باورت میشه تا ابد اینجا می مونیم؟ همین قدر تنهااااااا. گوشه ای از قبرستون تا قیامت. گفتم باورش سخت و دردناکه برام. مدتی بعد نزدیک همون جایی که اون شب با هم صحبت می کردیم.شد مزار خودش!! وقتی بهم خبرش رو دادن. احساس کردم با زانو دارم می خورم زمین. بعد از فوتش وقتی رفتم سر مزارش، بلند بلند گریه می کردم براش... وقتی رفتم که هیچ کس توی قبرستون نبود. باز هم من بودم و حجت. اما چقدر فاصله بین مون افتاده بود. چقدر دلتنگتم رفیق!!!! چقد این شعر رو با هم زمزمه کردیم:: "باشد قرار روضه ما جنت الحسین اینجا برای سینه زدن جایمان کم است" 😭 از محمد جواد بعدا خاطره می گم...
ادمین نوشت :: شب های ماه رمضون تا ساعت 23 سرکار بودم. کارم تموم می شد می رفتم مسجد ارگ هیئت حاج منصور. از خستگی پای مناجات چرت می زدم. سحری فلافل می خوردم. سوار موتور می شدم و می رفتم سمت خوابگاه توی خیابان ولی عصر. ساعت حدود 3 بامداد می رسیدم. یک ساعت می نشستم روی سکوی دم درب. ساعت 4 صب که می‌شد درب خوابگاه رو باز می کردن و می رفتم توی خوابگاه... 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂
ادمین نوشت:: ی شب هایی کارم طول می کشید. انقد دیر می رفتم خوابگاه که نگهبان دم درب راهم نمی داد. می گفت باید قبل از ساعت ده شب بیای. بعدش فرستادن منو کمیته انضباطی. من دستم رو به مسئول شون نشون دادم. سراسر زخم بود. چون همزمان با درس خوندن توی مقطع ارشد دانشگاه علامه طباطبایی کار تعمیر ماشین انجام می دادم. دستم رو که دید گفت: ورود ایشون تا ساعت 24 شب به خوابگاه بلامانعه... 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂
ادمین نوشت :: امشب رفته بودم عروسی. مردا داشتن وسط با آهنگ "سیا نرمه نرمه" می رقصیدن. پاشدم بیام بیرون که آهنگ "مثلا روم زوم کنی" هم پخش شد🤣. منم دو تا موز و سه تا شیرینیم رو خورده بودم و اومدم بیرون و داشتم پیام های شما رو می خوندم. امشب توی عروسی که بودم، وقتی فضا سمی شد، یاد کتاب "بیوتن" یا همون بی وطن رضا امیر خانی افتادم که می گفت: "من ارمیا معمر، جمعی گردان 10 لشکر سیدالشهدا، اینجا چه می کنم؟ " چقد سال های 88 و 89 من با این کتاب همزاد پنداری کردم و چقد به شخصیتی مثل ارمیا فکر کردم. اون جایی که داشت پیاده می رفت شمال، اون جایی که از جبهه اومده بود و فضای شهر داشت خفه اش می کرد، اون جایی که رفت آمریکا تا از خودش فرار کنه و اون جایی که دید فرمانده گردان شون توی آمریکا زندگی می کنه و اون جایی که توی تشیع امام، در فشار جمعیت مُرد... و چقد یادش بخیر... و چقد یادش بخیر... 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂
ادمین نوشت :: به پسرا اعتماد کنید. مریض نمی شید. میکروب ضعیف شده مثل واکنسه. بدن تون رو قوی تر می کنه. من چیکار کنم کلمن بزرگ بود زیر شیر آب نمی رفت. مجبور بودیم از شیلنگ توالت استفاده کنیم. بعدم ملاقه نداشتیم هم بزنیم. میزان امکانات ما نیست میزان اتصال ما به خداست. من از همه ورودی های جدید اون سال دانشگاه عذر میخوام. 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ادمین نوشت :: واکنش پدر و مادرا چن روز دیگه وقتی نتایج کنکور و امتحانات تون بیاد🤣🤣 خوابگاه که بودیم شب های امتحان ی دونه تو سر خودمون می زدیم، ی دونه تو سر کتاب. تا صب عزاداری داشتیم🤣 بشدت هم گشنمون می‌شد. توی خوابگاه چیزی پیدا نمی شد. تخم مرغ با سیب زمینی آب پز می کردیم دور هم می خوردیم. 🤣🤣 دوست ستار هم ایام امتحانات کمتر زنگ می زد. 😅 🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂