eitaa logo
صبحانه ای با شهدا
4هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5.4هزار ویدیو
4 فایل
🌷سعی‌داریم‌هرروزباهمراهی‌شما ومددشهیدان‌به‌معرفی‌شهدابپردازیم. 📌مجوزاستفاده‌ازمطالب‌کانال عدم‌استفاده‌ازلوگودرتصاویروفیلم‌ها، به‌جهت‌نشربیشترمطالب 👤ارتباط‌باادمین: @hosseinzadehfazl 📲ارسال‌پیام‌ناشناس: https://daigo.ir/secret/91680844406
مشاهده در ایتا
دانلود
📌مادر شهید: یاد حضرت زینب آرامم می‌کرد 🔸آخرین دیدارم با محسن، با همه جزئیاتش در ذهنم مانده؛ انگار هنوز هم دنبال نشانی تازه از تنها پسرم می‌گردم. 🔹محسن شب‌ها هم به مأموریت می‌رفت. همان روز به فروشگاه رفته بودم تا برایش کمی خشکبار و وسایل بهداشتی بخرم. وقتی به خانه رسیدم، ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد. ▪️ همان لحظه رو کردم به همسرم و گفتم: «سپاه را زدند... محسنم رفت!» ▫️با عجله راهی شدیم، اما همه مسیرها بسته بود. پای پیاده از این طرف به آن طرف می‌دویدیم، سرگردان دربیمارستان‌ها به دنبال محسن می‌گشتیم، بی‌خبر و حیران. □دخترم که جز محسن هیچ خواهر و برادری نداشت، بی‌قراری می‌کرد و گریه‌هایش جگرم را می‌سوزاند. برای من، مادر، تحمل آن لحظات طاقت‌فرسا بود. 🔻اما همان‌جا یاد حضرت زینب (س) و مصیبت‌های اهل‌بیت در کربلا به ذهنم می‌آمد و با همین یادها بود که سعی می‌کردم دخترم را آرام کنم... 🖋راوی: مادر شهید 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
📌آخرین خواسته شهید کوه خیل از مادرش : دعا کن به آرزویم برسم 🔸شب آخر خواب عجیبی دیدم. در خواب راهی حرم حضرت زینب (س) بودم. 🔹در میانه راه برایمان پارچه های سفیدی را برای استراحت پهن کرده بودند، اما آن‌سوتر قله دماوند در آتش می‌سوخت. ▪️گفتند اگر می‌خواهید به زیارت بروید، باید از دل همین آتش و قله عبور کنید. ▫️صبح که شد، خوابم را برای محسنم تعریف کردم. با همان آرامش همیشگی‌اش شروع کرد به دلداری دادنم. □ پیشانی‌ام را بوسید، حلالیت طلبید و گفت نگران نباش مادر. بعد جلوی آسانسور ایستاد، با لبخندش احترام نظامی گذاشت و رفت داخل. ◾️ اما دوباره برگشت. نگاهم کرد و گفت: «مادر... دعا کن به آرزویم برسم. دعا کن رزقی از این سفره نصیبم شود.» ◽️ دل‌نگران بودم، ولی هرگز فکر نمی‌کردم همین‌طور که روز به نیمه برسد، آرزوی محسنم برآورده شود. 🔻همان روز او هم رفت و نشست پای همان سفره‌ای که شهدای جنگ ۱۲ روزه نشسته بودند. 🖋راوی: مادر شهید 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
📌آخرین دیدار دختران با پدر، یک بوسه سرد در معراج 🔸دوازده روز بود که محسن خانواده‌اش را ندیده بود. دلتنگ من و بچه‌ها بود و درست در همان روزهایی که دلش برایمان تنگ شده بود، خبر شهادتش رسید. 🔹دخترهایم لحظه‌شماری می‌کردند تا بابا را ببینند، اما وقتی دیدنش نصیبشان شد، دیگر جان در تنش نبود و تنها توانستند دل خوش کنند به یک دیدار کوتاه و یک بوسه سرد. ▪️ریحانه، که قبل از شهادت حتی تاب شنیدن خبر پدرش را نداشت، در معراج‌الشهدا توانست بابایش را ببیند و بوسید. ▫️هانیه پنج‌ساله حاضر نشد نگاهش کند و فاطمه سه‌ساله را هم همراه نبردیم. در راه برگشت، من بی‌تابی می‌کردم، اما همان ریحانه آرامم کرد و گفت: «مامان گریه نکن، بابا افتخار ماست، نباید غصه بخوری.» □با اینکه محسن دیگر پیشمان نیست، اما هنوز هوای ما را دارد و گاهی در خواب به بچه‌ها سر می‌زند. ●با وجود این حضور خیالی، جای خالی پدر برای دخترها خیلی سنگین است. هانیه دیگر نمی‌تواند موهای بابایش را شانه کند و ریحانه دل خوش کرده به همان خواب‌های کوتاه که می‌تواند با پدرش حرف بزند. 🔻محسن آن‌قدر با بچه‌ها مهربان و اهل بازی بود که نبودنش هنوز دل آن‌ها را می‌سوزاند، اما با تمام این‌ها، عشق و خاطره‌اش همواره در کنارمان باقی مانده است. 🖋راوی: همسر شهید 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
📌همسر شهید کوه‌خیل: مطمئنم در تربیت دخترها تنهایم نمی‌گذارد 🔸به محسن گفته‌ام که فقط با کمک خودش می‌توانم از پس این زندگی بربیایم. ما دخترهایمان را با هم تربیت می‌کنیم و من مطمئنم که او در این راه تنهایم نمی‌گذارد. 🔹هرچه بیشتر اسمش را به زبان می‌آورم، دلتنگی‌هایم هم بیشتر می‌شود. محسن تمام تکیه‌گاه من بود؛ هیچ‌وقت نمی‌گذاشت آب در دلم تکان بخورد. ▪️همیشه می‌گفت: «در خانه آرامش دارم»، اما واقعیت این بود که خودش به همه ما آرامش می‌داد. ▫️روزهای آخرِ بیماری پدرم، دلخوشم به این بود که محسن کنارم هست تا دلم را آرام کند. اما او زودتر از پدرم رفت... دیگر نبود که در غم از دست دادن پدرم به شانه‌هایش تکیه کنم. □حالا هم نمی‌دانم چطور باید بدون او در خانه‌ای زندگی کنم که همه‌جایش بوی شهیدم را می‌دهد. هرچند یک‌بار در خواب آمد و گفت: «من اینجا هستم، هیچ‌وقت از پیشتان نرفته‌ام.» ●راست می‌گفت. من هنوز هم با محسن زندگی می‌کنم؛ گاهی در خواب، گاهی در بیداری. همان روزهای اول که به خانه برگشتم و چشمم به لباس‌ها و وسایلش افتاد، بی‌قرار شدم. ○اما ناگهان اشک‌هایم بند آمد، چون بوی عطرش را حس کردم و مطمئن شدم که حضورش هنوز با ماست. محسن هنوز هم هوایمان را دارد؛ 🔻گاهی برای نماز صبح بیدارم می‌کند، گاهی بچه‌ها را آرام می‌کند و گاهی هم به خوابم می‌آید تا از دلتنگی‌هایم کم شود. 🖋راوی: همسر شهید 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada 🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671