#حافظ
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلب حال مردمان چون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
-----------
روشنایی و آفتاب خوبی ها در حال طلوع است و این طلعت بسیار مبارک است و سعادت به همراه دارد. اتفاقات شیرینی رخ خواهد داد . شما از در آشتی در می آیید. لحن کلامت را زیباتر کن. خاطرات دردآور را فراموش کن. کاری را که می خواهی انجام بده چون سود سرشاری برایت دارد.
#فال_حافظ
#تفأل_حافظ
@sobhbekheyrshabbekheyr
❤️
برای عوض کردن زندگیمان،
برای تغییر دادن خودمان هیچگاه دیر نیست.
هر چند سال که داشته باشیم،
هر گونه که زندگی کرده باشیم،
هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم،
باز هم نو شدن ممکن است....
#انگیزشی
@sobhbekheyrshabbekheyr
شش قانون برای یک زندگی موفق که باید داشته باشیم:
🤍۱- روی خودت سرمایه گذاری کن
تو تمام طول عمر یادگیرنده باش:
- کتاب بخون
- دوره های آنلاین شرکت کن
- از یک استاد کمک بگیر
- چیزهای جدید را تجربه کن
🤍۲- خانواده را همیشه بزار تو اولویت
وقت بگذار برای:
- خانوادت
- شریک زندگیت
- بچه هات
- دوستات
- اول خانواده بعد کار
🤍۳- مقایسه کردن خود با دیگران را متوقف کن
تمرکز کن روی:
- شور و اشتیاقت
- تجربه هات
- کنترل احساسات
- درون خودت
- تنها رقیب تو اونی که تو آیینه به تو خیره شده
🤍۴- روی انتخاب اطرافیانت حساس باش
خودت رو با افرادی احاطه کن که:
- صادق و مهربونن
- مثبت و با انرژی آن
- حمایت کنند ن
- الهام بخشن
- دوستانت را عاقلانه انتخاب کن
🤍۵- سپاسگزار باش برای آنچه که داری
سپاسگزار باش برای:
- سلامتیت
- خانوادت
- شغلت
-، خونت
- شکرگزار باش برای چیزهایی که داری مهم نیست چقدر کوچکن
🤍۶- خودت احترام بذار
اینجوری به خودت احترام بذار:
- عملگرا باش
- با منفی نگر ها قطع رابطه کن
- خودت رو همینجوری که هستی بپذیر
تو تحت کنترل رفتار نسبت به خودت هستی پس با خودت محترمانه رفتار کن
#انگیزشی
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ انگیزشی
خودتو ارزون نفروش✋🏻✖️
#انگیزشی
@sobhbekheyrshabbekheyr
#حدیث_روایت
امام زمان(عج):
🔸هیچ چیز به مانند #نمازاول_وقت، بینی شیطان را به خاک نمی ساید، پس نماز بگذار و بینی ابلیس رابه خاک بمال.
📚بحارالانوار ج۵۳، ص ۱۸۲، ح ۱۱
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ الفرج
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯پنجشنبه است
🥀ثانیه هایمان بوی
🕯 دلتنگی میدهد
🥀چه مهمانان ساکتی
🕯هستند رفتگان
🥀نه بدستی
🕯ظرفی آلوده میکنند
🥀نه به حرفی دلی را
🕯تنها به فاتحه قانعند
🥀شادی روح تمام
🕯اموات فاتحه وصلوات
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجاق خونه تون همیشه روشن 🔥
محفل خونه هاتون گرم و با صفا♨️
عشقهاتون پایدار❤️
زندگیتون پر از آرامش😇
ظهرتون بخیـــــــــــــــر و خوشی ❤️
#ظهر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
مهربان باش !
این بهترین نشانه ی قلب های پاک است ...
خوبی اش اینجاست که ؛
اگر کسی به رویِ خودش هم نیاورد ، غمی نیست !
سرت را بالا بگیر !
تو تا آخرِ عمر ؛
بویِ انسان خواهی داد !
ظهرتون قشنگ☺️❤️
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔻همزمان با حمله موشکی ایران به رژیم صهیونیستی عالم اهل سنت اقلیم کردستان به تشیع گراوید
🔹شیخ عیسی برزنجی عالم اهل سنت با انتشار ویدئویی، بعد از حمایت های همه جانبه ی جمهوری اسلامی از فلسطین و سکوت حکام فاسد اسلامی امشب بعد از پاسخ موشکی جمهوری اسلامی ایران نسبت به انتقام خون شهید هنیه و شهید نصر الله با چشمانی پر از اشک به تشیع گراوید.
#سید_حسن_نصرالله
#قدرت_منطقه
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تظاهرات گسترده مردم در تورنتو برای اعلام حمایت از غزه و لبنان
.
42.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ اختصاصی
خروش انقلابی مردم همیشه در صحنه آران وبیدگل
در لبیک به فرمان امام خامنهای و حمایت از مردم مظلوم غزه و لبنان
«ورزشگاه تختی»شهرستان آران و بیدگل
🎥خبرنگار نوجوان نفیسه آذرنگ
صبح بخیر شب بخیر
#کلیپ اختصاصی خروش انقلابی مردم همیشه در صحنه آران وبیدگل در لبیک به فرمان امام خامنهای و حمایت ا
با تشکر فراوان از خانم آذرنگ عزیز 💐💐💐🌸🙏
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
#قسمت_بیست_و_سوم
#ناحله
از حرفم خندش گرفت
حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد .
ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم
نگاهشو ازم گرفت و
+چرا وداع میکنی حالا ؟
_اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم.
حالا ک فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم
+ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده
_نه دیگه خواهر
خانومم و که آزار نمیدم رو سرمنگهش میدارم
+ اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت.
پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو .
آروم زدم تو گوشش ودراز کشیدم تا بخوابم
_ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال
+دوباره میای تهران ؟
_آره
مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد
_________
+پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو
با صدای ریحانه از خواب پریدم .
یه چش و ابرو رفت و
+چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم .
پاشو دیگه اه .
بلند شدم و رفتم دسشویی.
یه اب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم
بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین .
خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستمتو ماشین به روح الله پیام فرستادم که" اوکی شد تشریف بیارین"
به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد .
وقتی بهش گفتمکه این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون
بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون
_____
وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود
همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم
واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم
بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد
__________
نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدارشدم
تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم
در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی.
بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت
+عه سلام داداش .بیدار شدی؟بیا صبحونه
با تعجب گفتم
_بح بح ب حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پاشده صبحانه درست کرده ؟
نکنه ک....
روشو برگردوند
خندم گرفت.
خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم .
بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق .
لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت
+کجا به سلامتی ؟
_میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه .تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب
+چشم داداش
سرمو تکون دادمو بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین
____
زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم .
_ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم .
خیلی سریع خودشو رسوند به من
وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه ای که واسش گرفته بودم افتاد .
لای پالتوم قایمش کردم .با کیسه های میوه و جعبه ی شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم .
دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد .
رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن!
+اوووو چقد خرید کردی اقا داداش
جیبت خالی شد ک حالا چرا انقد جو میدی
کی گفته ک من قبول میکنم ؟
بی توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل گلی ای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون .
خونه رو برق انداخته بود.
همه چی سر جاش بود .
یه نگاه به اطراف کردمو
_بابا کجاس ؟
+تو اتاقش داره کتاب میخونه
_قرصاشو بهش دادی؟
+بله خیالت تخت.
رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرشو پرسیدم
یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون .
از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم.
دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره.
ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم.
شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسیو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد..
ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه .
خیلی سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره .
خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود
شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود ک همه ی فکر و ذکرم ریحانه بود
که اگه ان شالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش .
تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم !
نویسندگان:🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
#قسمت_بیست_و_چهارم
#ناحله
تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون .
گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم .
رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم
دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم .
__
تقریبا ساعت ۵ عصر بود .
حرکت کردم سمت ماشینو روندم تا خونه.
به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود .
بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه
دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ...
مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد
بابا اومد تو اتاق و
+نمیخای درو باز کنی ؟
دل بِکَن دیگه
با حرف بابا خندیدمو
_ای به چشم .
به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود .
با خنده گفتم
_عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!!
اینو گفتمو رفتم سمت در .
با بابا رفتیم استقبالشون
راهنمایی کردیمکه ماشینشونو پارک کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد
مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد
بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن
بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه
تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه
روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید...
بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود
سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت
به من که رسیده بود استرسش کمتر شد
یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد
انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود
بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو.
ریحانه کنار در هال ایستاده بود
یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود.
سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود
ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره .
منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه
و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ...
شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره...
بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم
خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت
سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش
ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت
دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال
پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن
منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته
مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه
+ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش
_چشم
از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد
فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین .
بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم...
با دیدن علی دست دراز کردمو
_بح بح سلام داداش عزیزمم
+سلام بر آقا محمد خوشتیپ
اومدن مهمونا؟
_آره یه ربعی میشه
+آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم
داداش رفت داخل
با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم
همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد
دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه
زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت
نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم
زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد
خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد
سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره....
نویسندگان:🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃عصرتون زیبا و دلتون شاد
🌸🍃امروزتون پُراز شادی و
🌺🍃لبخند و برکت
🌸🍃محفلتون گرم ازعطر محبت
🌺🍃خنده هاتون تموم نشدنی
🌸🍃دلخوشی هاتون زیاد
🌺🍃دلاتون بی غصــه
🌸🍃عصرتون بخیر و شادی
#عصر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr