#قسمت_بیست_و_هفتم
#ناحله
مشغول تست زدن شدم .
طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!!
خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود .
دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم .
دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود
بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم .
دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد.
دلم هیجان میخاست .
بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم .
تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم.
این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم . خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم .
صدای ماشین بابا رو ک شنیدماز اتاق پریدم بیرون .
مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد.
باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .
به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم
داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد
+علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه
هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم
پکر نگاش کردمو
_چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم .
مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که
بابا گفت
+کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه
از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون .
یه پیرهنِ بلند بود
سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش.
رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم .
پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید
و دامن زیرش سه تا چین میخورد .
آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود.
یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت
رو سینشم سنگ کاری شده بود .
وا این چه لباسیه گرفتن برا من .
مگه عروسی میخام برم .
به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو .
پشتش هم بابا اومو
عجیب نگاشون کردم.
_جریان این چیه ایا؟
مگه عروسیه؟
بابا خندیدو
+چقد بهت میاد .
مامانم پشتش گف
+عروسی که نه حالا .
_پس چیه این؟
+حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات .
که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم .
از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم
_برین بیرون میخام لباسو در ارم .
از اتاق رفتن و درو بستن .
لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش.
گوشیمو گرفتم
از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم .
اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد.
عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن .
زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ)
با خنده گفتم
_دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره
شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن .
پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم.
دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم.
همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید .
یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم .
تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند
اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟!
یاعلیییی
این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟
لابد الکین...
خب حق داره الکی خودشو بگیره .
از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا.
دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟
عجبا .آدم شاخ در میاره!
تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد :مرسی عزیزم دستت درد نکنه
یه قلب براش فرستادمو گوشیمو خاموش کردم.
که مامان داد زد :
+فاطمهههه قرصات و خوردی؟
گوشیو انداختم رو تختو رفتم پایین .
قرصمو ازش گرفتمو با یه لیوان اب خوردم .
_مرسی مامان .
+خواهش میکنم.اخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتیو از کی گرفتی .
_والا خودمم نمیدونم .
اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم .
فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود
۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد
_
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم .
به ساعت نگا کردم ۶ و نیم بود و نمازمقضا شده بود .
از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضومو گرفتمو نمازمو خوندم .
با عصبانیت رفتمپایین که کسیو ندیدم.
با تعجب مامان و صدا زدم کسی جواب نداد .
رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ.
بیخیال در اتاقو بستموسایلمو جمع کردم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین .
با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستمو رفتم تو ماشین !
___
به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد....
نویسندگان:🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
#قسمت_بیست_و_هشتم
#ناحله
مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد.
_بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه
+هیسسس برات تعریف میکنم.
_عجبا
بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم
+خوبی!؟سرما خوردی؟
_اره . صدام خیلی تغییر کرد؟
+اره
_خب چه خبر؟ بابات خوبه؟
+اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران.
_ایشالله خدا شفا بده
خودت کجا بودی تا الان ؟
+هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب.
یهو با ذوق داد زد
+اهااااااا فاطمهههه
لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟
اومد در گوشمو
+واسم خواستگار اومده
خندم شدت گرفت
_عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟
حرفمو قطع کرد .
+چرا قصد دارم .
با تعجب بهش خیره شدم .
_خدایی؟
+اره.اشکالش چیه؟
_خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟
مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد
انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم
_بقیشو بعدا تعریف کن
+باشه .
همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد
ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد .
حرفش و قطع کردم و
_ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟
تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال
بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو .
حالت حق به جانبی به خودش گرفت
+نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه .
حرفاش برام عجیب و خنده دار بود!
همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم
حرفاش ک تموم شد گفتم
_باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی.
حالا کی عقد میکنین؟
+اگه خدا بخاد دو هفته دیگه .
چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه .
سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم .
___
کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت.
چه آدمای عجیبی بودن .
با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم
_____
محمد:
چند ساعتی بود که رسیدیم .
قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه .
از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود.
بقیه هم از بچه های تفحص بودن.
دل تو دل هیچکس نبود .
بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم.
با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم.بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم.خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ...
بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم.
خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود .
همه ی بدنم درد میکرد .
به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست .
بیخیال شدم.
یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد .
______
با کتک محسن از خواب پریدم .
بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم .
_بی خاصیییتتت
با خنده دویید سمت در خروجی
+حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد...
انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم .
رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن .
نشستم کنارِ محسن
_بالاخره که حالتو میگیرم .
خندید و
+اگه میتونی بگیر خو .
یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. .
لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف.
لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون .
+ آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی.
همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن
که فرمانده گفت
+محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!!
اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد .
منم باهاشون خندیدم
صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!!
به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش.
_عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم ؟
روشو ازم برگردوندو چیزی نگف
_خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا
بهش برخورد برگشت سمتمو
+لا اله الا الله حیف که ....
از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش .
تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم .
یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم .
بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه .
پوتینامون و در اوردیم
دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم .
یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن .
یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد....
نویسندگان:🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دعای رفع بلا روز اول ماه با صدای بلند در خانه یا خودتان بخوانید یابگذاریدتاصدا در خانه پخش شود.
@sobhbekheyrshabbekheyr
عصر شنبه بخیر و خوشی🌸🍃
عصرتون قشنگ
براتون آرزو دارم
ذهنتون آروم
شادی هاتون بی پایان
دلتون پرازامید
لبتون پرازخنده
قلبتون پرازمهر
زندگیتون پرازعشق
شادی وزیبایی
نصیب لحظه هاتون
عصر تون شاد و زیبا ☕️
#عصر_بخیر
🌸🍃
@sobhbekheyrshabbekheyr
🩷مهربانی لطف پروردگار است
🌸مهربانی شادی تو دلهاست و
🩷تنها هدیه ی ارزشمندی
🌸که نیاز به بسته بندی ندارد
🩷مهربانیست
🌸خوشی های روزگار
🩷تقدیم به قلب مهربون شما
🌸عصر اول هفتـه تون بخیر و شادی
@sobhbekheyrshabbekheyr
قانون انتظار میگه:
منتظر هر چی باشی
وارد زندگیت میشه
پس دائم با خودت تکرار کن:
من امروز منتظر عالی ترین
اتفاق ها هستم..🌹
#عصرتون_بخيروخوشی☕
@sobhbekheyrshabbekheyr
🕊 کمک فوری برای کودک معلول مبتلا به بیماری سرطان خون
🏮این کودک مبتلا به معلولیت و سرطان خون است و در روستای محروم سکونت دارند
خانواده از سادات هستند و توان هزینه های درمانی فرزندشان را ندارد.
🍃 برای تامین هزینه درمانی این کودک معصوم، با هر مبلغی که #توان دارید سهیم باشید؛
🔹شماره کارت #رسمی و قانونی به نام گروه جهادی حضرت زین العابدین ( ع) و شبا هیئت مذهبی قمر منیر بنی هاشم (ع)
●
6037997750014749●IR
840690082101102230186001کد دستوری👈
*6655*1*60#🏮لینک کانال 👈 @charityi313 🔶 ارتباط با ادمین @charity12
ایمان🙏
همه چیز رو ممڪن میڪنه
امید😉
همه چیز رو ردیف میکنه
عشق❤️
همه چیز رو زیبا میڪنه
آرزو میکنم همیشه ایمان در دلتون❤
عشق در قلبتون❤
و امید پیش روی تون باشد.🙏🌹
#عصر_زیباتون_بخیر🌹
#عصر_بخیر
🌸🍃
15.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سعدی
كس اين كند كه دل از يار خويش بردارد****مگر كسي كه دل از سنگ سختتر دارد
كه گفت من خبري دارم از حقيقت عشق****دروغ گفت گر از خويشتن خبر دارد
اگر نظر به دو عالم كند حرامش باد****كه از صفاي درون با يكي نظر دارد
هلاك ما به بيابان عشق خواهد بود****كجاست مرد كه با ما سر سفر دارد
گر از مقابله شير آيد از عقب شمشير****نه عاشقست كه انديشه از خطر دارد
و گر بهشت مصور كنند عارف را****به غير دوست نشايد كه ديده بردارد
از آن متاع كه در پاي دوستان ريزند****مرا سريست ندانم كه او چه سر دارد
دريغ پاي كه بر خاك مينهد معشوق****چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
عوام عيب كنندم كه عاشقي همه عمر****كدام عيب كه سعدي خود اين هنر دارد
نظر به روي تو انداختن حرامش باد****كه جز تو در همه عالم كسي دگر دارد
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫تنها خداست که
می داند
✨بهترین در زندگی تو
💫چگونه معنا میشود
✨من آن بهترین را
💫امشب برایت ازخدا میخواهم
✨خدایا
💫بهترین ها را نصیب
✨دوستان و عزیزانم بگردان
#شبتون_مهدوی
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه …
زندگی همان چیزی را به تو میدهد که دنبالش هستی
پس پیش بسوی واقعی شدن رویاهات🌺
شبتون به آرامش...💫
#شب_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
هدایت شده از صبح بخیر شب بخیر
دنبال لوازم تحریر با قیمت مناسب میگردی، اما به عکس های ژورنالی و بیش از حد جذاب کانال ها اعتماد نداری؟!😏
میخوای با خیال راحت خرید کنی و از کیفیت لوازمت مطمئن باشی؟!🙄
خب من پیشنهادم اینه که خریدت رو از پیشی کالا انجام بدی...🙃
چون عکس خود محصولات رو میزارن و تست رنگ و کیفیت هم دارن👌
تازه علاوه بر تخفیفات خوبشون، کوپن شانسی و جوایز بدون قرعه کشی هم میزارن که واقعا ترکونده 🤗
از دستش نده، این لینکشه🤫
https://eitaa.com/Pishikala
داشتم فکر میکردم چقدر آدمهای امن خوبند. آدمهایی که رازدارند. آنهایی که میتوانی کنارشان خودت باشی و تمام روحت را عریان کنی.
از همه چیز بیواهمه حرف بزنی، بدون هراسی از قضاوت شدن.
آدمهایی که نه با لبها که با چشمها و روحشان لبخند میزنند. بدون اینکه زیاد بدانند اعتماد میکنند،
و شاید خودشان هم هرگز ندانند در کدام روز سختت به تو رسیدهاند، و چطور خورشید شدهاند،
وسط همه تاریکیهای دلت. چقدر خورشیدها خوبند.
چقدر بیمنت و چقدر خوشبو و چقدر بوسیدنی و چقدر خواستنیاند. مهربانیهایی که انگار نهرهای بهشتند، روی آتش تنهایی. درد و دریغ که کماند.
بسیار کم..…
@sobhbekheyrshabbekheyr
إِلىٰ مَتَىٰ أَحارُ فِيكَ يَا مَوْلايَ وَ إِلَىٰ مَتَىٰ؟
تا چه زمانی نسبت به تو سرگردان باشم، ای مولایم و تا چه زمان و با کدام بیان
#امام_زمان عج
@sobhbekheyrshabbekheyr
🔅#پندانه
✍ بخشیدن دل بزرگ میخواهد
🔹در روزهایی که قیمت یک بستنی بسیار کم بود، پسری ۱۰ساله وارد کافیشاپ هتل شد و پشت میز نشست.
🔸پیشخدمتی لیوان آب جلویش گذاشت. پسر پرسید:
یک بستنی شکلاتی چقدر است؟
🔹پیشخدمت پاسخ داد:
۵۰ سنت.
🔸پسر کوچک دستش را از جیبش بیرون آورد و تعدادی سکه در آن را شمرد.
🔹او پرسید:
یک ظرف بستنی ساده چقدر است؟
🔸حالا عدهای منتظر میز بودند و پیشخدمت با بیحوصلگی گفت:
۳۵ سنت.
🔹پسر کوچولو دوباره سکهها را شمرد و گفت:
من یک بستنی ساده میخورم.
🔸پیشخدمت بستنی را آورد، صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت.
🔹پسر بستنی را تمام کرد، پول صندوقدار را داد و رفت.
🔸وقتی پیشخدمت برگشت، شروع به پاککردن میز کرد و بعد چیزی دید که واقعا شوکه شد.
🔹بر روی میز، در کنار ظرف خالی، ۱۵ سنت بود برای انعام!
@sobhbekheyrshabbekheyr
فکر کنم خدا شب تو گوشمون میگه
خـدات کـه منم پـس غمت نباشـه
راحـت بخـواب
به امید فردایی زیبـا
شبتون پر از آرامـش🌸🍃
#شب_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙خـدایـا🙏
🎉چقدر لحظه های
🌙با تو بودن زیباست است
🎉الهی
🌙مشگل گشای تمام
🎉گرفتاریهای بندگانت باش
🎉مسیر زندگیشان را
🌙همـوار کن
🎉و صندوقچه سرنوشت شان
🌙را پرکن از سلامتی
🎉شبتون آرام
🌙فرداتون بروفق مراد
#شب_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁✨خـــــدایــــــا🤲
🤍✨صفحهای دیگر ازعمرمان ورق خورد
🍁✨روز را درپناهت به شب رساندیم
🍁✨پـــــروردگـــــارا🤲
🤍✨شب را برعزیزانمان سرشار از آرامش
🍁✨و درپناه خود حافظشان باش
🤍✨آمــــیـــن یـــــا رَبَّ🤲
🍁✨چون باد به دشت
🤍✨روزی دگر از عمر
🍁✨من و تو بگذشت
🍁✨ای دوست بیا غم
🤍✨دو چیز نخوریم
🍁✨روزی که نیامدست
🤍✨و روزی که گذشت
🍁✨با امید فردایی سراسر خیر
🤍✨شبتون بخیر و در پنـاه خدا
#شب_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr