فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁هـر صبح طلوع دوبـاره ی
☕️خوشبختے و امید دیگرے ست
🍁بگشاے دلـت را بـه مـهربانے
☕️و عـشق را در قلبت مهمان ڪن
🍁بے شک شڪوفه هاے خوشبختی
☕️در زندگیت گـل خواهد ڪـرد
🍁ســـــلام
صبح سه شنبه تون زیبـا☕️🍁
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلوع صبحگاهی تون زیبـا ☀️
امـروز براتون
یک حال خوب آرزو دارم☀️
آرزو دارم هفته ات پر باشد
از خـبـرهـای خـوب
و اتفاقات بینظیری کـه☀️
هـمیشه منتظرش بـوديـد☀️
سلام صبح سه شنبتون دل انگیز☀️
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃دنيا چيزايی كه
🌷ميخوای رو
بهت نميده...❗️
🌷چيزايی رو ميده
كه
واسش تلاش می کنی🍎🍃
وصبح بهترین زمان برای شروع است🍎🍃
روزتون سرشار از موفقیت وبرکت🍎🍃
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حال_دلتان_همیشه_خوب
هوایِ خودت را که داشته باشی ؛
هر روز ؛ بهترین روزِ هفته است ،
و پاییز ؛ زیباترین فصلِ سال ...
فقط کافیست
حالِ دلت خـوب باشـد !
#صبح_بخیر
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁امروز معجزه ای در راه است
🍂و من با آغوش باز به استقبال
🍁آن می روم و ایمان دارم
🍂خدایم بهترینها را برایم
🍁محقق می سازد
🍁خداوندا سپاسگزارم
#صبح_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
#حافظ
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
📜تعبیر:
یاد یار لحظه ای از تو جدا نمیشود به خاطر جفایی که دیدهای مدام غصه میخوری پیمان را با تو شکستهاند و بار غم روی دلت سنگینی می.کند. برای اینکه تحمل این غم برایت آسانتر شود و از سرگردانی نجات یابی ، سعی کن زیاد به گذشته فکر نکنی. و تمام حواست بر ساختن آینده متمرکز کن.
#تفأل_حافظ
#فال_حافظ
@sobhbekheyrshabbekheyr
صد ها فواد و مغنیه، سیدحسن دارد
گنجینه دُرُّ وگُهر، دریا است حزب الله
آن جمعه ای که از سفر دلدار برگردد
پشت سر ذرّیهٔ طاها است حزب الله
#روحالله_راوینیا
#حزبالله
@ravinia
مداحی_آنلاین_ری_از_تو_جان_گرفته.mp3
2.3M
ری از تو جان گرفته
ای جان من فدایت
#مدح📺
#ولادت_حضرت_عبدالعظیم(ع)🌺
#حسن_زاده🎙
@sobhbekheyrshabbekheyr
#هر_روز_یک_حدیث
#حدیث_روایت
حدیث امام باقر (ع) درباره علم آموزی
🌷امام باقر(ع) فرمودند:
تَعَلَّمُوا العِلمَ فَإنَّ تَعَلُّمَهُ حَسَنَةٌ، وَطَلَبَهُ عِبَادَةٌ.
دانش بیاموزید که آموختن آن پاداش دارد و جستجوی آن عبادت است.
📚( بحار الأنوار، ج 78)
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یک سبد دعای خوشبختی
🌹تقدیم به تک تک شما
🌸ظهرتون معطر به عطر خدا
🌹تقدیم با بهترین آرزوها
🌸ظهرتون پراز دلخوشی و عالی
🌹زندگی تون پراز خوشبختی
#ظهر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی شک خدا عاشق است ؛
مگر میشود جُز با عشق ،
طبیعت را چنین جانانه سرشت ،
و پاییز را اینگونه زیبا به تصویر کشید...😍
🍁🍂🍁🍂🍁
#ظهر_بخیر
#پاییز
@sobhbekheyrshabbekheyr
#قسمت_سی_و_سوم
#ناحله
چند بار محکم زد به در و گفت
+ زن داداش
جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت
یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت
+سلام عزیزمخوش اومدی بفرماا
نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم
یه راهرویی و گذروندیم و به هال رسیدیم
وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن
بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی و پخش کرده بود
نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم
ریحانه بود
از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
ارایشش خیلی کم بود ولی موهاش و شنیون کرده بود
دوباره بغلش کردم
مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود
دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش
تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم
جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون و دعوت کرده بود
همه رو بهممعرفی کرد
دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن.
چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم
با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود.
خیلی خانواده ی خونگرم و دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود
زود باهاشون صمیمی شم
جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم
ریحانه یه دوربین داد دستم و گفت
+فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟
یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختم و گفتم
_عه دوربین خریدی مبارکت باشه
+نه بابا واسه داداشمه
_آها
نشست رو مبل
دسته گلش و که از گلای رز سفید و صورتی بود و دستش گرفت
دوربین و تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته
یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود
عکس و که گرفتم بهش خیره شدم
لباس نباتیش که روی یقه اش و سینه اش تا کمر تنگش نگینای ریز و براق کار شده بود و دامن پف دار و توری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود
رفتم کنارش و گفتم
_ چ دلی ببری شما از آقاتون
خندید و اروم زد رو بازم و گفت
+مسخره. حالا راسشو بگو خوب شدم ؟
_آره خیلی ماه شدی
+قربونت برم من
چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم
و ازش فاصله گرفتم
داشت با فامیلاش حرف میزد
از فرصت استفاده کردم و عکسارو یکی یکی زدم عقب تا دوباره ببینم
از اخرین عکس که گذشتم چهره محمد تو صفحه مستطیلی دوربین مشخص شد
موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش
داشت میخندید خیلی واقعی! چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود
با اینکه چشماش از خنده جمع شده بود چیزی از جذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود
دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام
ته دلم لرزید!
دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه
چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم
دوباره یکی در زد
زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل
میخواست بلند شه و در و باز کنه
وضعش و که دیدم دلم براش سوخت
بار دار بود
گفتم
_من باز میکنم
با تردید نگام کردوازم تشکر کرد
چون از همه به در نزدیک تر بودم
شالم و سرم انداختم و در و باز کردم
محمد بود
از موهاش فهمیدم کیه !
روش سمت در نبود داشت بایکی که تو حیاط بود حرف میزد
بلند گفت باشه باشههه
برگشت سمتم
دهنش باز شده بود واسه گفتن چیزی ولی با دیدن من یه قدم عقب رفت
باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه
بعد چند لحظه گفت
+ببخشید
چی و میبخشیدم ؟؟مگه کاری کرده بود؟
دوباره ادامه داد
+میشه به نرگس خانوم بگید بیاد ؟
اروم گفتم
_براشون سخته هی بلند شن
با تعجب نگام کرد و دوباره سرش و انداخت پایین
صداشو صاف کرد و گفت
+عاقد میخواد بیاد تو به خانوما اطلاع بدید لطفا
جمله اش و کامل نکرده رفت
در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم.استرسم برام عجیب بود
نفسم و با صدا بیرون دادم و
حرفی که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم
شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم
بعضی از خانوما چادر سرشون کردن
یسریام فقط شال انداختن رو سرشون
یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو
پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومد داخل.
از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه
سه نفر دیگه هم اومدن
یه پسر جوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل
پشت سرش محمد و چند نفر دیگه در حالی که از خنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن
همه با فاصله دور سفره جمع شدن
منم با فاصله کنار ریحانه ایستاده بودم
حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دوماد نشست
شروع کرد ب خوندن
و ریحانه بار سومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیر لفظی شو از آقا دوماد گرفت
بله رو گفت
همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن
دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن ب جیغ زدن و کل کشیدن...
نویسندگان:🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
#قسمت_سی_و_چهارم
#ناحله
مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن
با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن
ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود
گفتم بیکار واینستم
نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم
بلاخره امضاهاشون به پایان رسید
ریحانه و روح الله و از جاشون بلند کردن
به روح الله گفتن شنل ریحانه و واسش باز کنه
شنلش و باز کرد و از سرش در آورد
دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه وشوهرش گل و نقل پاشیدن
بعد از اینکه حلقه زدن
بابای ریحانه رفت و بوسیدشون
بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت
بابا روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش و بوسید
روح الله هم بغل کرد
هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن
داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد
محمد رفت سمتشون
شیطنت خاصی تو چشماش بود
خواهرش و طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش و گرفته بود
حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم
محمد ریحانه و از خودش جدا کرد
از جیبش یه جعبه ای و در آورد
بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد
دور گردن ریحانه بستش وپیشونیش و بوسید
یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد
ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم
من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم
سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم
که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه
گیج سرم و اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه
به خودم اومدم و خواستم دوربین وبیارم بالا که
یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد
چادری بود ولی خیلی جلف
از اونایی ک داد میزدن ب زور چادر سرشون کردن
ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود
دوربین وبا یه لبخند مسخره از دستم کشید
با تعجب بهش نگاه کردم
رفت عقب
لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت
محمدد دوباره اخماش بهم گره خورد
ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنن
دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت
ک فهمیدم ریحانه گفت
+ من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت
ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت
+فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟
فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم
بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود
دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد
محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست
خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد
ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز
رفتم و یه گوشه نشستم
محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد
همه باتعجب نگاه میکردن
همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط
داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم
علی دست محمد و گرفت و بهش گفت
+ولشون کن اینارو بیا بریم
محمد جواب داد
+ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن
همسایه ها اذیت میشن
با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم
_چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی ؟
+میترسم دعوا شه فاطمه
_دعوا چرا ؟
+ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن
_سر چی؟چرا؟
+سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمد علاقه داره .بعد محمد خیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم.خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم و در بیارن
نمیدونم چیکار کنم.تو نمیشناسی محمدو .یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره
_هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش
+ خداکنهه
پدر ریحانه اومد دم در و
+آقا محمد بیا پسرم کارت دارم
محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و با سلما اینا برخورد کنه
با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه با لبخند سیمش و کشید و گرفت تو بغلش
وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت
+ریحانه جون من اینو میبرم یخورده اختلاط کنم باش
صدای خنده جمع بلند شد
الان فقط خانوما بودن داخل
شالم و از سرم در اوردم و رفتم کنار ریحانه
یه چندتا سلفی باهم گرفتیم
ایستادم کنارش
دوربین و داد ب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره
عکسامونو که گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم
ریحانه ام دیگه استرس نداشت و همش در حال خندیدن بود
یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد
بزور ریحانه رو بلند کردن
دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن
البته همش واسه خنده بود
یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن
چند نفر اومدن تو
و بقیه بیرون دم در کمک میکردن
محمدم پشت در سینی هارو میداد دستشون
چون جمعیت زیاد نبود زود کار پذیرایی تموم شد ....
نویسندگان:🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز در خوانسار؛ استان اصفهان
این آرامشبخش
زیبا تقدیم نگاهتون 😊🍁🍃🍂
عصرتون آرام و دلنشین ❤️
#عصر_بخیر
#کلیپ
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این عصر دل انگیز پاییزیی 🍁
آرزو میکنم کلبه دلهاتون🧡
هـمیشه آرام باشه😇
و شادی و برکت
مثل بـاران رحـمت🌦
از آسمان براتون بباره
#عصر_سه شنبه_پاییزیتون_بخیر ☕️🍁
#عصر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr