هدایت شده از گروه سرود بین المللی ستارگان ولایت تهران
80.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت بانوی بزرگ اسلام ام ابیها،حضرت فاطمه الزهرا(س)🖤
"یاس قد کمان"⚘️🚩😭
اثری از گروه سرود پرافتخار ستارگان ولایت🎙
تکخوان: محمدطاها غلامی
┄┅┅❅•✾-🇵🇸 🇵🇸 🇵🇸-✾•❅┅┅┄
کانون فرهنگی هنری ستارگان ولایت
┗┄┅┅❅•✾-🎙🗣🎶🍁-✾•❅┅┄
✾⊰ ⃟ ⃟❈🗣🎵🎶༅࿐✾
🆔️https://eitaa.com/SetareganeVelayat
هدایت شده از گروه سرود بین المللی ستارگان ولایت تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت بانوی بزرگ اسلام ام ابیها،حضرت فاطمه الزهرا(س)🖤
تقدیر وتشکر مجری توانمند شبکه کودک ونهال فرشاد حسن پور در برنامه زنده کتاب شیرین از نوجوانان پرافتخار ستارگان ولایت👌 😊
┄┅┅❅•✾-🇵🇸 🇵🇸 🇵🇸-✾•❅┅┅┄
کانون فرهنگی هنری ستارگان ولایت
┗┄┅┅❅•✾-🎙🗣🎶🍁-✾•❅┅┄
✾⊰ ⃟ ⃟❈🗣🎵🎶༅࿐✾
https://eitaa.com/SetareganeVelayat
هدایت شده از گروه سرود بین المللی ستارگان ولایت تهران
سلام دوستان عزیز😊
امیدواریم حالتون خوب ودلتون غرق درمحبت خدا وپر از امید وصفا باشه😊🖐
🧑🦯👨🦯اگه دنبال جایی هستید که استعداد فرزندان عزیز ودلبندتون شکوفا بشه🗣🎙😍
🪄 بدون معطلی کانال ستارگان ولایت رو دنبال کنید واز استعداد های بی نظیر این نوجوانان هنرمندو ارزشمند بهرمند شوید ونوجوانان خوش صدا و مستعد رو حتما به ما معرفی کنید😉😍🧿
توانا بود هرکه با ما بود😉👌
لینک کانال ستارگان ولایت ⬇️⬇️⬇️
https://eitaa.com/SetareganeVelaya
محلی براکشف وشناسائی استعدادپسران درتهران😊💞
{علمی_آموزشی_تربیتی_اردوئی}
#محیطی_شاد_و_کلی_نشاط💪🤩
#اجرا_در_صدا_وسیما_و_سراسر_کشور🎤🎙
https://eitaa.com/SetareganeVelayat
صبح بخیر شب بخیر
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه
#ناحله
محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم.
آروم تر گفت: من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم.
سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن.
حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم.
حلما رفت تو اتاق و نقاشیش رو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاد و براش تعریف کرد.
اون شب محمد دیگه طهورا و بغل نکرد.
خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. همش رفتارش و با بچه ی خودمون تصور میکردم و دلم براش غنج میرفت .
محمد خیلی بابای خوبی میشد. از الان به بچه ی آیندمون بخاطر داشتن بابایی مثل محمد،حسودی میکردم.
کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون وجلد زد و مرتب تو کیفش گذاشت.
این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود.جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم.
____
اوایل مهر بودیم که محمد بلاخره گفت عیدیش چی بود. با بلیط سفر به کربلا خیلی غافلگیر شده بودم. خیلی وقت بود که دلم یه سفر دو نفره میخواست.
قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون و جمع کردیمو بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت.
اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود.
محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادم و اسم کربلا و میشنیدم لبخند از ته قلبم روی لبام مینشست.
هیچ وقت اونقدر حالمخوب نبود. هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم. حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم.خودم و خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم.
___
ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم.
محمد کنارمنبود. خیلی گرمم شده بود.
کلافه از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد.
تشنه ام شده بود. با تعجب راهم و از آشپزخونه به اتاق چرخوندم. تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود .
نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد.
انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد. برگشتم و نخواستم که خلوتش بهم بریزه. دلم گرفت. یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم وروی تخت دراز کشیدم. هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد. نفهمیدم چقدر به محمد فکر کردم و چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد. صدای قدمهاش و که شنیدم چشم هام و بستم تا نفهمه بیدارم.
صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم.
یخورده چشم هام و باز کردم که دیدم تیشرتش و با یه پیراهن به رنگ روشن عوض کرده. به کف دست ها و محاسنش عطر زد و موهاش و با شونه مرتب کرد.
مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود.
یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد و روی تخت کنارم نشست. روی موهام دست میکشید و آروم صدام میزد
پنج دقیقه همینطور روی موهام دست کشید که بلاخره رضایت دادم و چشم هام و باز کردم.
اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود. نگام کرد و باخنده گفت: سلام
مثل خودش جوابش و دادم و از جام بلند شدم. رفتم توآشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم.
وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده ام و دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود .
ایستاده بود و دستش و کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازش و ببنده. سریع چادر نماز آستین دار گل گلی که دوخته بودم و سرم کردم و بهش اقتدا کردم.نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت.
تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا زدم و کنارش نشستم.سرم و خم کردم و به صورتش زل زدم.داشت ذکر میگفت و سرش و پایین گرفته بود. نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق و روشن کرده بود.
_آقا محمد،چرا نگام نمیکنی؟
سرش و که بالا گرفت تازه متوجه چشم های قرمزش شدم.
نمیخواست اینجوری ببینمش دوباره سرش و پایین گرفت. با اینکه نگران شده بودم ترجیح دادم اذیتش نکنم.
از جام بلند شدم و چادرم و تا کردم و از اتاق رفتم .
با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود
رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم. محمد هنوز تو اتاق بود.
بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار.
امروز برای ورزش نرفته بود. از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم :صبحت بخیر همسرجان
اونم با خنده جواب داد:صبح قشنگ شما هم بخیر خانم خونه ام
_نمیری پیاده روی؟
+نه کار دارم
دیگه چیزی نپرسیدم.
کارم که تموم شد روی مبل نشستم و به ماهی های توی تنگ زل زدم
محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد. از جام بلند شدم و رفتم تا پیراهن و از دستش بگیرم.
پیراهن و بهم نداد ودوشاخه اتورو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست.
پیراهنش و روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه.
دیگه کلافه شده بودم. لباس هاش و خودش با دست میشست. پیراهنش و خودش اتو میزد. کفش هاش و خودش واکس میزد.
صبح بخیر شب بخیر
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه #ناحله محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی ای
قسمت جا افتاده رمان زیبای ناحله🟥🟥🟥🟥🟥🟥🟥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به تو که خیلی مهربونی 🌹😍
💐 گل برای گل
تقدیم به تو که بهترینی
خداوند مراقب همیشگیت عزیزم❤️😍
عصرتون قشنگ 🥰
@sobhbekheyrshabbekheyr
Masoud Sadeghlo - Hamaro Javab Kardam (320).mp3
6.71M
عصرتون شادشاددوستان همراهم😍
enc_16669637286799358318404 (1).mp3
2.79M
💚 همه مصائب ما از دوری توست؛
یابن الحسن برگرد...
🍂 به کی شکایت ببرم
به کی بگم دردامو
🍂 جوونیم رفت و هنوز
من ندیدم آقامو
🎙 حاج مهدی رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_بخیر
یک روزی خــــدا
دری رو به روت باز میکنه
که جبران همه ی
درهای بسته زندگیت بشه...
#شب_خوش
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهم امشب سڪوت
شب بوها را 🌙🍂
زیر سایه ے ماه بے تاب بشڪنم..
شاید فردا صبح قاصدڪهاے بے قرار
دلتنگے هایم را به دستانت برسانند
و دَم گوشت بگویند :🌸
اینجا هرشب من هستم و اتاقے
پراز تنهایے ڪه تک پنجره اش
رو به یک دیوار گشوده مے شود..
و هرشب تمام واژه هاے اشعارم
بر روے شیشه هاے پنجره اشک مے شود..
بر دل سنگے روزگار لعنت مے فرستد.
مینو_پناهپور
#شب_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبای پاییزی
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﺳـﻪ ﺗﺎ "س"
ﺳﻌــﺎﺩﺕ.. ﺳﻼﻣــﺖ.. ﺳﺮﺑﻠﻨــﺪﯼ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ
شبتــون پرستــاره
خوابهـاتـون رویایــی
و به امیــد فردایی بهتــر
شبتــون بخیــر 🌙
#شب_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
🔅#پندانه
✍ طمع که بیاید حیا میرود
🔹آدم نشسته بود. شش نفر آمدند. سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
🔸به یکی از سمتراستیها گفت:
تو کیستی؟
🔹گفت:
عقل.
🔸پرسید:
جای تو کجاست؟
🔹گفت:
مغز.
🔸از دومی پرسید:
تو کیستی؟
🔹گفت:
مهر.
🔸پرسید:
جای تو کجاست؟
🔹گفت:
دل.
🔸از سومی پرسید:
تو کیستی؟
🔹گفت:
حیا.
🔸پرسید:
جایت کجاست؟
🔹گفت:
چشم.
🔸سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد:
تو کیستی؟
🔹جواب داد:
تکبر.
🔸پرسید:
محلت کجاست؟
🔹گفت:
مغز.
🔸گفت:
با عقل یکجایید؟
🔹گفت:
من که آمدم عقل میرود.
🔸از دومی پرسید:
تو کیستی؟
🔹جواب داد:
حسد.
🔸محلش را پرسید. گفت:
دل.
🔹پرسید:
با مهر یک مکان دارید؟
🔸گفت:
من که بیایم، مهر خواهد رفت.
🔹از سومی پرسید:
کیستی؟
🔸گفت:
طمع.
🔹پرسید:
مرکزت کجاست؟
🔸گفت:
چشم.
🔹گفت:
با حیا یکجا هستید؟
🔸گفت:
چون من داخل شوم، حیا خارج میشود.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🔅#پندانه
✍ از کدام زاویه نگاه میکنی؟
🔹مردی داخل چالهای افتاد و بسيار دردش آمد.
▫️یک روحانی او را دید و گفت:
حتماْ گناهی انجام دادهای.
▪️یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
▫️یک روزنامهنگار درمورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
▪️یک یوگيست به او گفت:
این چاله و همچنين درد فقط در ذهن تو هستند و در واقعيت وجود ندارند!
▫️یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
▪️یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
▫️یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدرومادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند، پيدا کند!
▪️یک تقویتکننده فکر او را نصيحت کرد:
خواستن توانستن است!
▫️یک فرد خوشبين به او گفت:
ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی!
🔸سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و از چاله بيرون آورد.
💢 آنکه میتواند انجام میدهد و آنکه نمیتواند انتقاد میکند.
@sobhbekheyrshabbekheyr
استاد جاودان :
عمر ما بهقدری نیست که اشتباه کنیم! راه، بینهایت است! وقت یک بار اشتباه را هم نداریم.
#تفکر
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند
کلید آسمان را
به کسی میبخشد
که شبی باکلید
اشک چشمانش را
گشوده باشـد
یا بامحبت
اشک چشمی رابسته باشد
شبتون بخیر 🌙
آرامش شب نصیبتان
فرداتون پراز موفقیت❤️
#شب_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلگـرم کننده تـرین حقیقت تاریخ ♡
خــدا حواسش به قلبت هست♡
شب بخیر مـهربـون ♡
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠باید مهیای ظهور باشیم...
🔸 مرحوم آیت الله ناصری دولت آبادی
#ظهور
#امام_زمان عج
@sobhbekheyrshabbekheyr
🌸🍃🌸🍃
#داستانک_های_حقیقی
قصه_نهم
_بهشت
✍خداوند آدم و حوا علیهماالسلام را در بهشت سکنا داد. بهشتی بر روی همین کره ی خاکی، جایی که آن را بین النهرین مینامند. جایی که امروز دو شهر در آن واقع شده، کوفه و کربلا.1
🌍آدم و حوا علیهماالسلام در خانه ی جدید خود ساکن شدند و در رفاه کامل زندگی میکردند. خوراک و پوشاکشان آماده بود، بدون اینکه کوچک ترین زحمتی برای بدست آوردنش کشیده باشند.
⁉️اما این زندگی سرشار از خوشبختی و آرامش چقدر ادامه داشت؟! طبق برخی روایات تنها هفت ساعت!2
🔹خداوند به آدم(ع) فرمود:
ای آدم تو و همسرت در این بهشت ساکن شوید و از هر جای آن که خواستید فراوان و گوارا بخورید و به این درخت نزدیک نشوید که از ستمکاران خواهید بود.3
🔸آدم و حوا از نزدیک شدن به یکی از درخت های بهشت نهی شده بودند و این دقیقا همان چیزی بود که دشمن قسم خورده ی آن دو،ابلیس، به آن نیاز داشت.
این بهترین فرصت بود تا آدم(ع) را از جایگاه رفیعش به زیر کشد.
📚منابع:
1)مجلسی، بحار الأنوار، ج11، ص 149
2)مجلسی، بحار الأنوار، ج11، ص 182؛ مجلسی، حیات القلوب، ص 120
3) بقره،آیه35
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰