💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_یازدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به
سمت پرده رفت و یک جمله گفت :»میرم یه چیزی برات
بگیرم بخوری!« و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه
نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد. تازه
عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش
در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم
کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی اجازه
داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی کسی قلبم
از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار
این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با
دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و
زیر گوشم خرناس کشید :»برای کی جاسوسی میکنی یرانی؟« دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان-
هایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان
وحشتزده ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که
نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا
میزند :»زینب!« احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم
آمده که در این غربت کده کسی نام مرا نمیدانست و نمی-
دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره
با مهربانی صدایم زد :»زینب!« قدی بلند و قامتی
چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و
با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این
قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشیاش
همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و
حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :»این رافضی واسه ایرانی ها جاسوسی
میکنه!« با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش
جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت
عشاء، فریادش در گلو پیچید :»کی به تو اجازه داده خودت
حکم بدی و اجرا کنی؟« و هنوز جمله اش به آخر نرسیده
با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و
نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم
که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم. یک لحظه
دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم
چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از
هجوم وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم
همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است. از
پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_دوازدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم
تحقیرش میکرد :»هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده
که تو فتوا بدی!« سایه دستش را دیدم که به شانه اش
کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده
مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان
روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و
صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی
خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا
میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می-
لرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره
داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید
کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که
به نرمی میلرزید، سوال کرد :»شما ایرانی هستید؟« زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم
التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با
لحنی مردانه دلم را قرص کرد :»من اینجام، نترسید!«
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند
و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای
وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم
که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان
آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب
پرسید :»چی میخوای؟« در برابر چشمان سعد که از
غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه
فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد
بیرحمانه پرخاش کرد :»چه غلطی میکنی اینجا؟« پاکت
خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد
فریاد کشید :»بی پدر اینجا چه غلطی میکنی؟« نفسی
برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی
دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را
گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست
جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :»وهابی ها دنبالتون
هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!« سعد نمی-
فهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم
:»همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! می-
خواست سرم رو ببُره...« و او میدید برای همین یک جمله
به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده ام رو
به سعد هشدار داد :»باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن
آروم نمیگیرن!« دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می لرزید
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
682.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روایتی عجیب و شنیدنی درباره صلوات🌹
39.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_اختصاصی
پویش دو درجه کمتر
انرژی برق و آب و گاز ...... نعمت است ، داشتنش ثروت است، صرفه جویی فرصت است.... شب را برای همه روشن نگهداریم . هم اکنون کلید در دست شماست ، یک لامپ اضافه را خاموش کنید.شعله بخاری را کم کنیم ..... کسی به دنبال مقصر نیست ، ما به دنبال تعهد در مصرف می گردیم.
🎥نفیسه آذرنگ
🇮🇷صبح بخیر شب بخیر
#کلیپ_اختصاصی پویش دو درجه کمتر انرژی برق و آب و گاز ...... نعمت است ، داشتنش ثروت است، صرفه جویی
با تشکر از خانم آذرنگ عزیز💐💐💐
همیشه یادمون باشه که نگفته ها رو میتونیم بگیم اما گفته ها رو نمیتونیم پس بگیریم…
خودبینی ، دیدن خود نیست ، خودبینی ، ندیدن دیگران است ...
هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند !
#عصر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
انسان زود پشیمان می شود
گاه از گفته و
گاه از نگفته هایش
اما سراغ ندارم
کسی را که
از "مهربانی" پشیمان باشد
خوش به حال آنکه
خوب میداند
مهربانی منطقی ترين
گفت وگوی زندگیست...
#عصر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🍃گل، نشانه ی محبت
است و قدر دانی
🌺🍃این گلهای زیبا
تقدیم به شما
دوستانی که مهربانید💕
🍃🌺زندگیتون پر از عشق و آرامش
عصرتون شاداب و پر از زیبایی🌺🍃
#عصر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
2.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عصرتون سه شنبه تون بخیر
امروزتون پر از شادی و سلامتی ❤️
#عصربخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr