eitaa logo
🇮🇷صبح بخیر شب بخیر
14.3هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
19.4هزار ویدیو
135 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی برای مخاطبین حلال با ذکر صلوات برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :»میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!« و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :»برای کی جاسوسی میکنی یرانی؟« دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان- هایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزده ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا میزند :»زینب!« احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربت کده کسی نام مرا نمیدانست و نمی- دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :»زینب!« قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :»این رافضی واسه ایرانی ها جاسوسی میکنه!« با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :»کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟« و هنوز جمله اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است. از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :»هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده که تو فتوا بدی!« سایه دستش را دیدم که به شانه اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می- لرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :»شما ایرانی هستید؟« زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد :»من اینجام، نترسید!« هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :»چی میخوای؟« در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :»چه غلطی میکنی اینجا؟« پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید :»بی پدر اینجا چه غلطی میکنی؟« نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :»وهابی ها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!« سعد نمی- فهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :»همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! می- خواست سرم رو ببُره...« و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده ام رو به سعد هشدار داد :»باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!« دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می لرزید نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
682.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روایتی عجیب و شنیدنی درباره صلوات🌹
39.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش دو درجه کمتر انرژی برق و آب و گاز ...... نعمت است ، داشتنش ثروت است، صرفه جویی فرصت است.... شب را برای همه روشن نگهداریم . هم اکنون کلید در دست شماست ، یک لامپ اضافه را خاموش کنید.شعله بخاری را کم کنیم ..... کسی به دنبال مقصر نیست ، ما به دنبال تعهد در مصرف می گردیم. 🎥نفیسه آذرنگ
همیشه یادمون باشه که نگفته ها رو میتونیم بگیم اما گفته ها رو نمیتونیم پس بگیریم… خودبینی ، دیدن خود نیست ، خودبینی ، ندیدن دیگران است ... هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند ! 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
انسان زود پشیمان می شود گاه از گفته و گاه از نگفته هایش اما سراغ ندارم کسی را که از "مهربانی" پشیمان باشد خوش به حال آنکه خوب میداند مهربانی منطقی ترين گفت وگوی زندگیست... 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🍃گل، نشانه ی محبت است و قدر دانی 🌺🍃این گل‌های زیبا تقدیم به شما دوستانی که مهربانید💕 🍃🌺زندگیتون پر از عشق و آرامش عصرتون شاداب و پر از زیبایی🌺🍃 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
2.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عصرتون سه شنبه تون بخیر امروزتون پر از شادی و سلامتی ❤️ @sobhbekheyrshabbekheyr