eitaa logo
صبح بخیر شب بخیر
14هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
8.1هزار ویدیو
89 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی حلال با ذکر صلوات (دلخواه )برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات و تبلیغات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :»من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟« و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد :»من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!« از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط می- خواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم :»من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!« از کلمات بی سر و ته عربی ام اضطراربم را فهمید و می- ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی سمت پرده رفت و دوباره برگشت :»اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن.« و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :»میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟« برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق هق گریه به جان سعد افتادم :»من دارم از ترس میمیرم!« رمقی برای قدم هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :»خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟« لبهایش از ترس سفید شده و به سختی تکان میخورد :»ولید از ترکیه با من تماس می- گرفت. گفت این خونه امنه...« و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :»امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!« پیشانی اش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با این همه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :»ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!« خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد این همه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت :»این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکش ها کار کنی!!!« پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :»تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه بازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!« و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس هایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد :»من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونمون.« سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :»یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!« من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با »بسم الله« شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کندوهنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر »یاالله« پیراهن سورمه ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - چهارشانه اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است. یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه ای دیگر جعبه های گلوله؛ نمیدانستم این همه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :»سریعتر بیاید!« تا رسیدن به خانه، در کوچه های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد. به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :»شما اینجا چیکار میکنید؟« شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمده ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :»چرا نرفتید بیمارستان؟« صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می- خواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :»اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!« و سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :»دکتر تو مسجد بود...« و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :»کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟« برادرش اهل درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :»دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!« و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :»البته قبلش وهابی ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!« سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :»دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!« نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :»اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!« و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :»میدونی کی به زنت شلیک کرده؟« سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :»نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.« من نمی- دانستم اما انگار خودش میدانست دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :»اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟« سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از خنجری که روی حنجرهام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :»فکر نکردی بین این همه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر ناموست بیاد؟ نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش برای نخستین بار در قلب تلاویو شب گذشته برنامه به افق شبکه افق حامل تصاویر خاص و جدیدی از تل آویو بود. 🚀🔥
💗در این عصر 🌸زیبـاوسردزمستانی 💗بـراتـون 🌸یک دنيـا لبخنـد 💗یک دل خرسنـد و 🌸لحظاتی خاطره انگیز 💗آرزو می کنـم 🌸عـصرتـون به شـادی 💗دلتـون پـراز مـهربانی 🌸 @sobhbekheyrshabbekheyr
عصرتون دلپذیر بفرمایید چای☕️ نوش جونتون ☺️ 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داشتنِ چیزے براے گفتن و نبودنِ ڪسے براے شنیدن، خیلے وحشتناک است. اوج تنهاییست! و به دور از دلتنگی 🌸❤️ 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دسته گل زیبا تقدیم به دوستانی که همین الان آنلاین هستند. 😍💐💐 @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ با یاد تو دردش نکند هیچ عذابی [توضیح بیت]اگر گرفتار عشق تو را به جهنم هم ببرند همین که یاد توست، هیچ عذابی برایش دردناک نخواهد بود.. 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... ✨شبهای پر از شهاب را خواهم ديد... درياچه ی نور ناب را خواهم ديد... ✨وقتی که سپيده می دمد می دانم... من چهره ی آفتاب را خواهم ديد... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـروردگارا در این شب زیبـای زمستـانـی برای دوستانم سلامتی آرامش ،نیکبختی و یـک دنیـاااااا حـال خـوب آرزو دارم ... عطا کن به آنان هر آنچه برایشـان خـیر اسـت 🙏🏻 💫 @sobhbekheyrshabbekheyr
❤️نیایش شبانگاهی❤️ تا خـدا بنده نواز است به خلقـــش چــه نيــاز می كشـم نــاز یکــی تـا بـه همـه نــاز كنــم در پناه  پُر مـهر خــ💗ــدا باشیـد 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
رسمِ تقدیر چنین است و چنان خواهد بود می رود عُمر ولی خنده به لب باید زیست 😊 شبتون پر از لبخند 😊 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌸آرزو میکنم خداوند ❄️بـرای شما خوبان 🌸سبد سبد اتفاقهای خوب ❄️و خـوش رقم بزند 🌸و حال دلتون مثل گـل ❄️تازه و با طراوت باشد. 🌸شادی هاتون پایدار ❄️مهرتون مـانـدگار و خوشی🌙 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا بخواهد غیرممکن هم ممکن می‌شود امیدوارم همینقدر قشنگ براتـون بخـواد شب زیبـاتـون پـر از معجزه الهی 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 @sobhbekheyrshabbekheyr 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️خادمان تو نگفتند براي تو مگر ؟ چقدر اشک که از صحن تو جارو کردند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضرت احساس بد بودن نکردم از بس نیاوردم بدی ام را به رویم پل های پشت سر چه شد؛اصلا مهم نیست وقتی که باشد گنبد تو رو به رویم ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا