مداحی_آنلاین_فرصت_دیدار_حاج_علی_ملائکه.mp3
6.18M
مىشود فرصت ديدار مهيّا حتماً
غم به دل راه مده مىرسد آقا حتما
حاج_علی_ملائکه🎙
#سه_شنبه_هاى_جمكرانى💔
#شبتون_امام_زمانی🌙
#التماس_دعا🌷
@sobhbekheyrshabbekheyr
#سهشنبههایجمکرانی
🍂عمریست که جنس آهِ مان هجرانی ست...
دردِ دل ما همان که تو می دانی ست....
🍂با یاد تو جمکرانِ دل ابری شد ...
هر هفته سه شنبه های ما بارانی ست...
#اللهمعجللولیکالفرج
@sobhbekheyrshabbekheyr
حبّ حسین، عاقبتم را به خیر کرد
خیرش تویی اگر که بیایی امامِ من...
#سه_شنبه_هاى_جمكرانى💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷
@sobhbekheyrshabbekheyr
#حافظ
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
------------
اگرچه به آنچه میخواستید دست نیافتهاید اما نگذارید یأس و ناامیدی در دل شما رخنه کند. برای رسیدن به مراد دل کافیست پشتکار و تلاش خود را بیشتر کنید. ناراحت نباشید که هرچه پیش آید به صلاح شماست. اگر امروز به نتیجه مطلوب نرسیدید، فردا انشاءلله خواهید رسید. به خداوند توکل داشته باشید.
#فال_حافظ
#تفأل_حافظ
@sobhbekheyrshabbekheyr
🌱
خیلی دیر نشده برای اینکه
خودت باشی
به خودت اعتماد کنی
از حق خودت دفاع کنی
خودت رو دوست داشته باشی.
وارد یه محیط تازه بشی.
مسیر شغلیت رو تغییر بدی.
به آرزوهای دست نیافتنیت برسی.
زندگی ایدهآل خودت رو بسازی.
اون آدمی بشی
که همیشه دلت میخواست باشی.
و در آخر اینو بگم که خودتو دست کم نگیر.
#انگیزشی
@sobhbekheyrshabbekheyr
لحظههاے قشنگ امـروز،
خاطرههای قشنگ فردا هستن...
#تلنگر
@sobhbekheyrshabbekheyr
#حدیث_روایت
🔸امام باقر علیه السلام: إنَّ المُؤمِنَ مَعنِيٌّ بِمُجاهَدَةِ نَفسِهِ لِيَغلِبَها عَلى هَواها، فَمَرَّةً يُقيمُ أوَدَها ويُخالِفُ هَواها في مَحَبَّةِ اللّهِ، ومَرَّةً تَصرَعُهُ نَفسُهُ فَيَتَّبِعُ هَواها فَيَنعَشُهُ اللّهُ فَيَنتَعِشُ، ويُقيلُ اللّهُ عَثرَتَهُ فَيَتَذَكَّرُ...
🔹مؤمن، همواره در كار مبارزه با نفْس خويش است تا بر هَوَس آن، چيره آيد. گاه نفْس خود را از كژى [و انحراف] به راستى مىآورد و در راه محبّت خدا، با هواى نفس، مخالفت مىورزد.
گاه نفْسش او را بر زمين مىافكنَد و در نتيجه، پيرو هوس آن مىگردد؛ امّا خداوند، دستش را مىگيرد و بر مىخيزد، و خدا، لغزش او را مىبخشد و مؤمن، به خود مىآيد. ...
📚تحف العقول : ص ۲۸
آرامشت رو معامله نکن ، بدون اون هیچ ثروتی وجود نداره.....💛
#ظهرتون_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
شروع کن از جایی که شکستی،
از جایی که بُریدی،
از نقطهی انتها ، از لحظهی آخر...
از جایی که ایستادی شروع کن؛
چون داستانت هنوز تموم نشده!
چون تو آدمِ باخت دادن نیستی...
#ظهرتون_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_نهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که از شدت درد ضجه میزدم. هیاهوی مردم در گوشم
میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها
نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می-
گوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان
جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند
کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از
حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به
هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه ام از
درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی
قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه ام پانسمان شده به
دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی حالم تنها سقف بلند بالایِ سرم را می-
دید که گرمای انگشتانش را روی گونه ام حس کردم و
لحن گرمترش را شنیدم :»نازنین!« درد از روی شانه تا
گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم
روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده
ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم
کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از
سیلی سنگینش باور نمیکردم حاال به حالم گریه کند. ردّ
خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم
از گریه به سرخی میزد. میدید رنگم چطور پریده و با
یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم
را نوازش میکرد و زیر لب میگفت :»منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان
لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال
مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر
کرده بود که با نفس هایی بریده پرسیدم :»اینجا کجاس؟«
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید
پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر
لب زمزمه کرد :»مجبور شدم بیارمت اینجا.« صدای تکبیر
امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده
و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی
به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و
او عاشقانه التماسم کرد :»نازنین باور کن نمیتونستم
ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت
کنن!« سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_دهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان
لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال
مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر
کرده بود که با نفس هایی بریده پرسیدم :»اینجا کجاس؟«
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید
پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر
لب زمزمه کرد :»مجبور شدم بیارمت اینجا.« صدای تکبیر
امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده
و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی
به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و
او عاشقانه التماسم کرد :»نازنین باور کن نمیتونستم
ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت
کنن!« سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری ام داد
:»اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه
مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو
بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!« و
نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی
نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد
بلکه دلم را به دست آورد :»تو که میدونی من تو عمرم
یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این
مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد
مخالفت با بشار اسد شده!« و او با دروغ مرا به این جهنم
کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم
کشیدم و مظلومانه ناله زدم :»تو که میدونستی اینجا چه
خبره، چرا اومدی؟« با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و
با حالتی حق به جانب بهانه آورد :»هسته اولیه انقلاب تو
درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!« و
من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل
به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم،
با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم
:»این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا
بین این همه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟«
حالت تهوع طوری به سینه ام چنگ انداخت که حرفم نیمه
ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و
اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس
افتادم :»کجا میری سعد؟« کاسه صبرم از تحمل اینهمه
وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار اشک از چشمانم چکید
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_یازدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به
سمت پرده رفت و یک جمله گفت :»میرم یه چیزی برات
بگیرم بخوری!« و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه
نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد. تازه
عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش
در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم
کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی اجازه
داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی کسی قلبم
از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار
این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با
دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و
زیر گوشم خرناس کشید :»برای کی جاسوسی میکنی یرانی؟« دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان-
هایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان
وحشتزده ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که
نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا
میزند :»زینب!« احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم
آمده که در این غربت کده کسی نام مرا نمیدانست و نمی-
دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره
با مهربانی صدایم زد :»زینب!« قدی بلند و قامتی
چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و
با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این
قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشیاش
همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و
حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :»این رافضی واسه ایرانی ها جاسوسی
میکنه!« با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش
جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت
عشاء، فریادش در گلو پیچید :»کی به تو اجازه داده خودت
حکم بدی و اجرا کنی؟« و هنوز جمله اش به آخر نرسیده
با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و
نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم
که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم. یک لحظه
دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم
چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از
هجوم وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم
همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است. از
پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_دوازدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم
تحقیرش میکرد :»هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده
که تو فتوا بدی!« سایه دستش را دیدم که به شانه اش
کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده
مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان
روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و
صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی
خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا
میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می-
لرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره
داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید
کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که
به نرمی میلرزید، سوال کرد :»شما ایرانی هستید؟« زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم
التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با
لحنی مردانه دلم را قرص کرد :»من اینجام، نترسید!«
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند
و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای
وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم
که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان
آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب
پرسید :»چی میخوای؟« در برابر چشمان سعد که از
غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه
فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد
بیرحمانه پرخاش کرد :»چه غلطی میکنی اینجا؟« پاکت
خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد
فریاد کشید :»بی پدر اینجا چه غلطی میکنی؟« نفسی
برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی
دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را
گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست
جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :»وهابی ها دنبالتون
هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!« سعد نمی-
فهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم
:»همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! می-
خواست سرم رو ببُره...« و او میدید برای همین یک جمله
به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده ام رو
به سعد هشدار داد :»باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن
آروم نمیگیرن!« دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می لرزید
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍