eitaa logo
صبح بخیر شب بخیر
14.1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
8.1هزار ویدیو
89 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی حلال با ذکر صلوات (دلخواه )برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات و تبلیغات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامی بی جواب از جانب خوبان نمی ماند به سمت کربلا هر صبح میگویم سلام آقا اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ💚 الســلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 مثل لحظه‌ای که ⛅ هوا ابریه اما حالِت خوبه چون می‌دونی که بارون از راه می‌رسه... مثل وقتی تشنه‌ای اما مطمئنی که 🧊 زود با آب خنک خستگی‌ها و تشنگی‌هات تمام می‌شه و آروم می‌گیری... دلتنگیای ما برای کربلا سخته اما دلمون روشنه که به زودی کربلا رو می‌بینیم...🔆❤ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیه السلام در‌روز پنجشنبه و 🔹خواندن این زیارت و عرض ارادت به پدر بزرگوار علیه السلام فقط یک دقیقه زمان می‌برد. @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن به باد ده سر و دستار عالمی یعنی کلاه گوشه به آیین سروری بشکن ----------------- مدتهاست زندگیت دچار رکود و خمودگی شده است و منتظری تاکسی مشکل تو را حل کند. بدان که این مشکل به دست هیچ کس جز خودت حل نخواهد شد. از این تنبلی و بی تفاوتی دست بردار و با تلاشی وسیع، تحولی در زندگی خود ایجاد کن تا به آنچه آرزویش را داری برسی. به ارزش وجود خود پی ببر که تو خود طبیب درد خودی. @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
38.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اختصاصی جشن عدد صد کلاس دومی های آموزشگاه شهید امیدی آران و بیدگل دی ماه ۱۴۰۳ با مدیریت آقای اکبری و معلمان زحمت کش کلاسهای دوم آقای زمینی و آقای مهرآبادی 🎥نفیسه آذرنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﻋﺰﯾﺰ دلم ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﻄﻔﺎ ﺷﮑﺴﺘﻬﺎ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﻰ ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ، ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ ﺭﺍ ، ﻧﻤﻴﮕﻮﻳﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﺮﻳﺰ، ﺍﻣﺎ ﻗﺎﺏ ﻧﮑﻦ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺩﻟﺖ ... ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ، ﻧﮕﺎﻫﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺷﺪ، ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ ... ﺯﺧﻢ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭﻱ ... ﻭ ﺩﺭﺩ ﻣﻴﮑﺸﻲ ... ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺑﻢ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺑﻲ ﻣﻬﺮﻱ ﮐﺴﻲ ﺩﻟﮕﻴﺮ ﺷﻮ ... ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺴﻲ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺩﻟﮕﺮﻡ ... ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﺩﻟﺴﺮﺩ ﻣﺒﺎﺵ، ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻴﺪﺍﻧﻲ؟ ﺷﺎﻳﺪ ... ﺭﻭﺯﻱ ... ﺳﺎﻋﺘﻲ ... ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﻣﻴﮑﺮﺩﻱ .. ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺴﭙﺎﺭ .. ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﻮﻱ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﺪ ... ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ... ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎﺷﻲ !!... ﻫﻴﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ💜 "ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺗﻮﺳﺖ" ⭕️ امروز به محض ورود هر فکر منفی، فوری سه جمله آرامشبخشِ برعکسِ آن فکر را تکرار کن✅ اگر اون فکرها کم نمیارن. تو هم کم نیار! از رو ببرشون دوستم😉 @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و 🌸آلِ مُحَمّد وَعَجِّل فَرَجَهُم         🌸 پیامبر اکرم (ص) فرمودند: ✍ میّت در قبر هم چون انسانی است که در حال غرق شدن است و هر لحظه منتظر رسیدن کمکی به خود است. میّت چشم به صدقه و دعای زنده‌ها دارد همین که می‌بیند شخصی برای نجات او دعای خیر و استغفار کرد یا صدقه داد شادتر می‌شود از اینکه همه دنیا را به او بدهند. و فرمودند: « برای میّت سخت تر از شب اول قبر نیست، پس بر مردگان خود، بواسطه صدقه دادن و هدیه فرستادن برای آنها، رحم کنید.» 📚 لئالی الاخبار، ج ۵، ص ۲۶۰ الی ۲۶۲ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان🥀 برای حاضرهای زندگیتون محبت و توجه و برای غایب های زندگیتون خیرات نثار کنید هدیه به روح رفتگان فاتحه و صلوات🕯🥀🕯 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷 @sobhbekheyrshabbekheyr
📝امام عسكرى(عليه‌السلام): خِـصْلَتانِ لَيْسَ فَوْقَـهُما شَـيْءٌ: أَلايمـانُ بِاللّهِ وَ نَفـْعُ الإخـوانِ. دو خصلت است كه بالاتر از آن‌ها چيزى نيست: 1️⃣.ايمان به خدا 2️⃣.سود رسانى به برادران دينى. 📚بحارالانوار 78: 374 ح 26 @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥗ظهر تون  معطر بہ 🥘بوی مهربانی 🥗دلتون غرق عشق و محبت 🥘لبتـون خنـدون 🥗زندگیتون مملو از آرامش 🥘دقیقہ هاتون بی نظیر @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکسته ام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :»من زنم رو با خودم میبرم!« برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :»پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینتونه!« برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :»این شبا شهر قُرق وهابی هایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی هدف میزنن!« دیگر نمی- خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقلا میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :»فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!« طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد :»هرچی تو بخوای!« انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبه ای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :»هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!« میفهمیدم دلواپسی های اهل این خانه به خصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم :»ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!« صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :»بخدا فردا برمیگردیم ایران!« اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :»فقط بخاطر تو می مونم عزیزم!)) نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - سمیه از درماندگی ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پرده ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :»امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.« حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :»دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر خونه زندگیمون!« باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :»خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!« از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. از حجم مسکّن- هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد و شانه ام از شدت درد غش می- رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :»سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!« همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :»چرا امشب تموم نمیشه؟« تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :»آروم بخواب نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - عزیزم، من اینجا مراقبتم!« چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد و دوباره پلکم خمار خواب شده بود و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :»من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!« و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد. هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند. از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :»ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!« از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :»نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!« مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :»دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی بیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.« و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :»اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.« و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :»من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر می- گذره!« زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :»خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابی ها حتی ما سُنی ها رو هم قبول ندارن...« و سعد دوست نداشت نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - مصطفی با من هم کلام شود که با دستش سرم را روی شانه اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :»زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!« از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با این همه محبت، سعد از صدایش تنفر می بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :»الان کجاییم سعد؟« دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :»تو جاده ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!« خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه اش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم. مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :»نازنین به دادم برس!« تمام بدنم از ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :»بیماری قلبی داره؟« زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می- کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :»تورو خدا یه کاری کنید!« و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه اش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا