▪️▪️▪️ من و سارینا
🔸سارینای 5 ساله دختر خواهرم است. من و سارینا به دلایلی مجبور بودیم یک مسیر 150 کیلومتری را درست نزدیک به تحویل سال با هم باشیم. مامان سارینا (خواهرم) صندلی عقب خواب بود. همین که شروع به رانندگی کردم طبق عادت همیشگیام شروع کردم به خواندن چهار قل. هنوز مشغول بودم که سارینا پرسید: “خاله چی می خونی؟” گفتم: “دارم قرآن می خونم.” سارینا گفت: “چرا؟” گفتم: “برای اینکه ان شاءالله به سلامت به مقصد برسیم.” سارینا گفت: “خاله یعنی اگه نخونی به سلامت نمی رسیم؟” داشتم با منّ و منّ یک چیزهایی سر هم می کردم و تحویلش می دادم که دوباره پرسید: “پس چرا ما هیچ وقت نمی خونیم ولی به سلامت می رسیم؟” کلی دلیل فلسفی و عقلی آمد توی ذهنم! خدایا کدام شان را بگویم! چطور به این کوچولوی دوست داشتنی بفهمانم که من به این سوره ها اعتقاد دارم. با هر دردسری بود یک جواب کودکانه پیدا کردم و به سارینا دادم. اما خودم قانع نشدم! از خودم پرسیدم نکند از روی عادت است که چهار قل می خوانم!
🔸چند کیلومتری با خودم درگیر بودم که سارینا دوباره حوصلهاش سر رفت و چشمش به کیف من افتاد که یک پیکسل روی آن چسبانده بودم. پرسید “این چیه خاله؟” گفتم: “پیکسله. روش نوشته من حجاب را دوست دارم.” با لحن متعجبانهای پرسید: “خاله تو واقعا حجاب رو دوست داری؟!” بلند و کشیده گفتم: “بلللللله.” پرسید: “چرا؟!” دوباره تمام دلایل قرآنی و روایی و روانشناسی و… آمد توی ذهنم. دست چین کردم و به حساب خودم یک جواب تر و تمیز دادم به سارینای گل! بعداز اینکه صحبتم تمام شد سارینا گفت: “میشه یکی از این پیکسل ها برا من بخری؟” حسابی کیف کردم از اینکه توانستم چنین تاثیر شگرفی بگذارم در عرض چند دقیقه! داشت قند توی دلم آب می شد که سارینا گفت: “ولی روش عکس خرس باشه! چون من اصلا حجاب دوست ندارم!!!!” چند کیلومتر هم اینطوری ذهنم مشغول بود و در بین اطلاعات گرد و خاک گرفته ذهنم دنبال جواب بودم. نزدیک تحویل سال شد ولی ما هنوز به مقصد نرسیده بودیم. شروع کردم دعاهایم را یکی یکی مرور کردن. زیر لب دعای تحویل سال را زمزمه می کردم. به سارینا گفتم: “عزیزم الان لحظه تحویل ساله باید دعا کنی. هر آرزویی داری بگو منم آمین می گم.”
🔸سارینا شروع کرد به دعا کردن. وقتی دعاهای کودکانه و قشنگش تمام شد یک دعای بزرگانه کرد. سارینا گفت: “خدایا تو سوریه جنگ نباشه” حسابی شرمنده شدم. من این همه دعا داشتم اما اصلا حواسم به سوریه نبود. لحظه تحویل سال شده بود. تمام دعاهایی که در ذهنم مرور می کردم را کنار گذاشتم! من با این همه ادعا نتوانسته بودم چیزی به سارینا یاد بدهم اما سارینای 5 ساله یاد داده بود.
✍ #نسیم_روشنا 🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://bit.ly/2IQ0wLW
@sobhnebesht
▪️▪️▪️پیاده ها و سواره ها
🔸بچه ها را پیش مادرم می گذارم و با عجله از خانه می زنم بیرون. چند تا چیز مهم را باید تا فردا شب آماده کنم. نزدیک غروب است اما غلغله خیابان و شلوغیهای خرید شب عید به من اطمینان می دهد که موقع برگشتن از خیابانهای خلوت خبری نیست. اولین کارم این است که از یک خودپرداز کمی پول بگیرم. خودپردازهای مسیر را یکی پس از دیگری، به امید رسیدن به یک خودپرداز خلوت، پشت سر می گذارم. اما فایده ای ندارد. آخر سر تسلیم شلوغی می شوم و در صف طولانی یکی از آنها می ایستم. خانمی میانسال با صورتی گرم و دلنشین پشت سرم می ایستد. چهره اش برایم جذابیت و آرامش مادرانه دارد. دوست دارم به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. راستی که خانمها نمی توانند برای یک ساعت هم ساکت باشند. صدای دست فروش های کنار خیابان چنان به هم آمیخته که مجموعه ای از صداهای گنگ را تشکیل داده. در همین یک نقطه کوچک ازاین بازار پررونق شهر همه چیز هست. از لباس گرفته تا سبزی و شمع و گلدان و کیف و ماهی و …؛ هر کس تلاش می کند با صدایی بلندتر جنس خودش را تبلیغ کند.
🔸آقایی که پشت سر ما ایستاده می گوید: چقدر خوبه فردا این موقع. همه این سر و صداها خوابیده!
🔸خانم کنار دست من هم که انگار منتظر این جمله بود با لبخند به من می گوید: آره واقعا این شلوغی اعصابمون رو خورد کرده!
🔸من هم در جوابش می گویم: فکر کنید فردا شب چقدر اینجا تمیز و آرومه!
و بعد ژست متفکرانه ای به خودم می گیرم و می گویم: مشکل اینجاست که همه خرید عیدشون رو به روزهای آخر موکول می کنن. من خودم یک ماه پیش هر چی نیاز داشتم خریدم. اگه مردم از چند روز جلوتر شروع کنن این همه بازار شلوغ نمی شه!
🔸خانم میانسال پشت سری ام،جوری که انگار که از حرف من زیاد خوشش نیامده باشد، روسریش را مرتب می کند و می گوید: «راست میگی دخترم اما باید پولش هم به موقع برسه. من خودم دو سه روزه پول به دستم رسیده. الان اومدم برای خرید.»
🔸در جوابش سکوت می کنم. دوست دارم علتش را بدانم اما فکر می کنم فضولی باشد. بعد از مکثی کوتاه ادامه می دهد: «من شوهرم خیاطه. اگر بهت بگم توی این یک سال گذشته هیچ درآمدی نداشته باور نمی کنی. این دو سه ماه نزدیک به عید که مردم برای عید لباس سفارش میدن مقداری درآمد داشته. عزیزم بعضی ها به سختی زندگی می کنن. شما ماشاالله حتما درآمد خوبی داری!»
🔸حرفش مثل پتکی بر سرم آوار میشود. برای اینکه خودم را تنبیه کنم با شرمندگی می گویم: «حق با شماست. نفس من از جای گرم درمیاد .من انگار خیلی بی خبرم از همه جا…»
🔸در مسیر برگشت از بازار، نه ذوق عید دارم و نه متوجه اطرافم هستم. ساکت و مبهوت، به پیاده هایی فکر می کنم که سواره ها از آنها بی خبرند….
✍ #محدثه_بروجردی🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/2Mr3zn
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ سیده رقیه
🔸امروز روز معلم است. تا سید رقیه زنگ بزند یک مطلبی را بگویم: من یک عادتی دارم که معمولاً بعد از هر سخنرانی برای اموات فاتحه میفرستم. برایم هم فرقی نمیکند که اعیاد مذهبی باشد یا سوگواری و … چون میدانم که فاتحه آنها را خیلی خوشحال میکند. بعدش فکر میکنم آدم چقدر باید محتاج باشد که با فاتحه گرهی کارش باز شود! و دست آخر کار به اینجا میکشد که بعد از من، چه کسی مرا یاد میکند! فکر نمیکنم از بچههایم آبی گرم شود و اقوام هم که از بس گرفتارند، معمولاً هر وقت کار داشته باشند زنگ میزنند. تازه من بعد مرگم چه گرهای میتوانم از کارشان باز کنم که زنگی بزنند! میماند سید رقیه! طلبهای که حدود 15 سال است که فارغالتحصیل شده است. بچهی روستاست. روستایی در همین نزدیکی. با پدری که در کودکی و مادری که تازگی از دست داده و خواهران و برادر گرفتار! با اینکه از 8 صبح تا 4 بعد از ظهر سر کار است و بعدش با دو تا بچهی بلا سرگرم، اما حواسش هست که در هر اعیاد مذهبی و روز معلم بهم زنگ بزند. و اگر بتواند یک سری هم بهم میزند. با یک سطل ماست و یا سبزی محلی. یا یک پیاله توت خشک و یا یک شیشه ترشی آلبالو. او سهم من را از یادآوری همیشه کنار میگذارد! من مطمئنم که بعدها هم، سهم فاتحه من را کنار میگذارد. کاش همه ی ما هم مثل سید رقیه وفادار بودیم برای اهل بیت.
✍ #طرید 🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%B1%D9%82%DB%8C%D9%87
@sobhnebesht
▪️▪️▪️سیاست همراه با دیانت...
🔸جمعه مناظره به اتفاق پدر و مادر حاج آقا رفتیم سفر استانی! رسیدیم به ساری دره، در شهرستان توریستی سرعین.
🔸بساط پذیرایی پهن شد با آش دوغ و چای تازه دم و … و نزدیکای غروب برگشتیم اردبیل. بدون اطلاع قبلی به مهمونا شام اومدیم خونه ما به بهانه آغاز هفته معلم! خلاصه تا ساعت 12 و اندی مهمون داشتیم و حدود ساعت 1 بامداد اومدم ببینم چه خبرا… که تازه یادم افتاد ای دل غافل! مناظره رو از دست دادیم.
🔸رفتم گروه 10 نفره خانوادگی! دونفر لفت داده بودند! آخه چرا؟! حس مدیریتم گل کرد و تمامی مطالب ارسالی اعضا رو خوندم…. یکی از بچهها، فیلم نقد یکی از کاندیداها رو ارسال کرده بود و دو عضو خانواده بهشون برخورده بود و با اعتراض به مطالب سیاسی چمدونشونو بسته بودن. حس فرهنگ سازی فضای مجازیم گل کرد و مطالب سیاسی از ازل تاکنون ِگروهو پاک کردم و یه میثاق نامه برای گروه ترتیب دادم و خیلی جدی نوشتم: “ارسال مطالب سیاسی پی گرد عاطفی دارد.”
🔸با هزار اما و اگر اعضای ملفوت (اسم مفعول از لفت ) رو مجددا وارد گروه کردم و برای هرچی سیاستمدار محبت ضایع کن ِ تفرقه افکن، دیانت ِ همراه با سیاست آرزو کردم.
✍ #سعیده_حمیدزاده🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/V5y5tT
🌸
@sobhnebesht
▪️▪️▪️بهترین خیرات
🔸خدا رحمت کند همه ی اسیران خاک را. پدربزرگی داشتم که مقید بودند به اینکه کارها به بهترین شکل ممکن انجام شوند. همیشه میگفت یا آدم سراغ یک کار نمیرود یا اگر رفت تمام و کمال انجام میدهد. برای نذری های هر سالشان بهترین و گرانترین برنج ایرانی را تهیه میکرد و سعی میکرد بهترین کیفیت را داشته باشند و خلاصه سنگ تمام می گذاشت. میگفت برای امام حسن علیه السلام است. نباید برای ائمه کم گذاشت.
خدا بیامرزد.
🔸 بعد از وفاتش، یک شب خوابش را دیدم. من همیشه عادت داشتم هر روز مقداری غذا برایش خیرات میکردم. در خواب به من میگفت :"دخترم همه ی آن آش ها وغذاها که برایم میفرستی به دستم میرسند. دستت درد نکند چقدر هم خوشمزه اند. اما ایکاش خیراتی میفرستادی که ماندگار باشد.”گفتم :” آقا جان مثلا چه چیز؟” گفت :” این لامپ مهتابی را بالای سرت میبینی؟ مثلا این چنین لامپی تهیه کن وبه یک مسجد یا امامزاده بده. تا وقتی که روشن باشد برای من خیرات میفرستد.”
🔸از آن شب بسنده به خرما وحلوا نمیکنم. بلکه وسیله هایی برای مساجد یا امامزاده ها تهیه میکنم. یا کتاب هدیه میکنم به کتابخانه. برای اینکه تا هر وقت آن باقی است خیراتی باشد برای آقا جانم!
✍ #خاتون_بیات
آدرس این مطلب:
https://goo.gl/JDM8XK
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ پویا
🔸سال اول شروع به خدمتم، چون قراردادی بودم 44 ساعت در هفته در مدارس حضور داشتم که با احتساب رفت و برگشت میرسید به حدود 60 ساعت. من مربی پرورشی قرآنی بودم. قبل از ظهرها در مدارس حضور داشتم و کار اصلی آموزشی ام بعداز ظهرها شروع می شد. آن سال، سختترین اما شیرینترین سال خدمتم بود. در تمامی مقاطع تحصیلی فعالیت داشتم و رشته های حفظ، روخوانی، روانخوانی و تجوید را تدریس می کردم. به جرات میتوانم بگویم آن سال در نیر خانه ای نبود که بحث کلاسهای قرانی در آن نباشد.
قبل از گزینش همکاران آقا، حدود دو ماه، هفتهای یک روز در مدرسه ی ابتدایی پسرانه هم حضور داشتم.
🔸روز اول که وارد کلاس چهارم شدم با یک کلاس پسرانه 20 نفره خیلی شلوغ مواجه شدم. یکی از صندلی ها از بقیه جدا و کنار صندلی معلم بود و پسری شیطون روی آن نشسته بود. بعد از سلام و آشنایی اولیه پرسیدم:" شما چرا صندلیتون کنار بچه ها نیست؟" بچهها گفتند:" پویا از بس شلوغه خانوم معلم صندلیشو کنار خودش گذاشته که نتونه با بچه ها شلوغ کنه." در حالی که اشاره کردم بلند شه گفتم:" تو کلاس قرآنی کسی صندلیش از بقیه جدا نمیشه امــــــا کسی هم بدون اجازه من شلوغ نمیکنه!!!"
🔸پویا که شیطنت از حرکاتش می بارید، به خیال خودش که قرار است کلی شلوغ کند نیشخند زنان صندلی اش را کشید کنار صندلی دوستانش. من هم با تلفظ عربی “بسم الله الرحمن الرحیم" شروع کردم.
_ صداهای کوتاه کدوم صداهاست؟
همه گفتند: " َ ِ ُ "
پویا از وسط همهمه بچهها گفت:" این همه راهو از اردبیل اومده اینارو به ما بگه؟!"
خودم را به تغافل زدم و ادامه دادم : ” ولی در عربی قرار نیست اینجوری تلفظ کنیم ” و تلفظ عربی صداهای کوتاه رو یادشون دادم. مثل همه کلاسها آغاز کلاس رو گره زدم به یک حدیث کوتاه از امام علی (ع) و آهنگی که خودم برایش ساخته بودم :” أحسِنوا تلاوه القران” روی تابلو نوشتم و بچه ها با کمک من ترجمه کردند. تلفظ عربی اش را خواندنم و تکرار کردند . و بعد با آهنگ خواندم و بعد از تعجب و خنده و ادا تکرار کردند. وقتی تکرار میکردند ، کلمات را پاک میکردم و این بر شدت اشتیاقشان به نشان دادن اینکه حدیث را حفظ کردهاند اضافه میکرد. در نهایت تابلو سفید بود و حدیث آهنگینی که بچه ها از حفظ میخواندند .
یک قلم هوشمند قرآنی همیشه همراهم بود. آیه ای پس از سه بار تکرار ، از کل کلاس پرسیده می شد و هر کس شلوغ میکرد یا ادا در میآورد، از دور پاسخگویی آن آیه حذف می_شد!!! در آخر کلاس هم کسی که از همه فعالتر بود بعنوان معلم انتخاب میشد و قلم هوشمند در دست به مرور آیات و پرسش از بقیه میپرداخت. آن روز پویا انتخاب شد سوره مسد را با بچهها مرور کند. زنگ خورد و بچه ها با خواندن حدیث حفظ شده ازم خداحافظی کردند.
گذشت و هفته بعد وقتی رفتم مدرسه، خانم حسینی معلم پایه چهارم ازم پرسید : "کدوم زنگ میای کلاس ما؟"
- چطور مگه؟!
_تو با پویا چیکار کردی؟ یه هفته است پدر منو در آورده ببینه کی میای کلاسمون!؟
لبخندی زدمو جواب دادم:" کاری نکردم فقط صندلیشو کشیدم کنار صندلی دوستاش!
🔸قرار نیست حافظ کل قرآن تربیت کنیم؛ قراره در تربیت انسان و متربی به معنی واقعی نقشی هرچند کوچک ایفا کنیم. قرار نیست در روز اول فتح الفتوح کنیم. پله اول رو اگر درست صعود دهیم تا ثریا خواهیم رفت.
✍ #سعیده_حمیدزاده🌸🌸
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ تکه های مشکلات
🔸امروز صبح گفتم کدبانو شوم و بنشینم چند قواره چادری که عزیز داده برایش بدوزم را بُرش بزنم تا همه را با هم یکجا چرخ کنم. اگر چادر بریده باشید حتما میدانید که چیدن تکه های پارچه کنار هم زمان بر است و یک کمی حوصله و دقت و بلدی میخواهد. و الّا اگر خیاط ناشی باشد یا چادرش پر از وصله میشود یا پارچه برای گوشه های چادر کم میآورد. خیلی این تکه ها را این طرف و آن طرف کردم. آخر قواره ی پارچه ، عرضش کوتاه بود و میترسیدم نشود از تکه ها برایش گوشه درآورد. ولی با هر زحمتی بود راست و ریستش کرد.
🔸همینطور که کنار هم این تکه ها را میگذاشتم و کوک میزدم با خودم فکر کردم مشکلات هم مثل این تکه های ناجور پارچه هستند و زندگی مانند این قواره ی چادری عرض کوتاهی دارد. حالا اگر یکی ماهر باشد تکه های مشکلاتش را جوری میچیند که از آنها بهترین استفاده را کند و پیروز شود و یکی هم که خیاط خوبی نیست احتمالا گوشه کم میآورد.
🔸امروز کارم زیاد است. یک دوتایی هم خودم چادر دارم که باید بدوزم
✍#خاتون_بیات 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/تکه-های-مشکلات
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 جشنواره ملی
اشتباه نکنم سال اول دانشجویی بودم. تازه از یک محیط بسته و افکاری سنتی وارد محیط متفاوت دانشگاه شده بودم. خیلی چیز ها برای ما که تا به حال با هیچ نامحرمی هم کلام نشده بودیم نه، حتی هم کلامی با نامحرم ندیده بودیم سخت و متفاوت بود. آرایش کردن، چادر نپوشیدن، استاد مرد، درس نخواندن های عجیب، دوستی با نامحرم و… همه نوبر بود. از طرفی اطلاعیه های مختلف جشنواره ها و برنامه های مختلف فرهنگی به نظرم به همان اندازه متفاوت و البته خیلی جذاب بود. گرفتار نوعی دوگانگی مبهم اما شیرین شده بودم. از شرکت ما در مسابقات و ایده دادن ها و … تا حدی استقبال می شد و نوعی باور و اعتماد «توانستن» به ما دست می داد چیزی که مدرسه غالبا با تمرکز بر درس آن را سرکوب می کرد.
با اینکه سال ها دفتر خاطرات داشتم و می نوشتم و موفقیت در نوشتن یکی از فانتزی های کودکیم بود و هیچ وقت از حد اتاقم و دفترم خارج نشده بودم و حتی از این آرزو با کسی صحبت نکرده بودم، تصمیم گرفتم با نوشتن داستانک در یک جشنواره مشارکت کنم. اعتراف می کنم که حتی نمی دانستم تفاوت جشنواره و همایش و داستان و داستانک و … چیست. داستانکی خاطره وار را در کمتر از یک ساعت در دفترم نوشتم و برای مادرم خواندم. مادر با علامت سر تایید کردند به گونه ای که نزدیک بود منصرف شوم. ولی جملاتی گفتند که تشویق شدم و نوشته را در برگه دیگری که از وسط دفترم جدا کردم به قول خودمان پاک نویس کردم و فردای آن روز تحویل مسئول فرهنگی دانشگاه دادم.
شک داشتم که اصلا در داوری دانشگاه مشارکت داده شود ولی همین که از پیله خودم خارج شده بودم و برای آرزوی دیرینه ام تلاشی کرده بودم برایم کافی بود. از کلام مادر یاد گرفته بودم نردبان پله پله. پیشرفت و موفقیت سختی دارد؛ زمان و تلاش می خواهد. هیچ کس کاری را در شکم مادرش یاد نگرفته و هیچ انسانی نیست که توان انجام هیچ کاری نداشته باشد. روز اول کسی قالیباف حرفه ای نمی شود مادرجان. اول رنگ نخ ها را می شناسد. بعد گره زدن را یاد می گیرد بعد نقشه خوانی و… سال ها که گذشت می شود مثل حاجی خانم همسایه یک قالیباف بی نظیر. حالا بنشیند و گریه کند که خواندن و نوشتن نمی داند یا دکتر نشد؟ هر کس استعدادی دارد و این کار نشد کار دیگر. همه نمی توانند نویسنده باشند یا استاد یا پزشک. یکی می شود رفتگر و یکی پزشک جراح و خدمت خالصانه هر دو می شود راه رسیدنشان به خدا. مدت ها گذشت و نوشتن داستانک از ذهنم خارج شد ولی بیم و امید مادر همیشه آویزه گوشم بود.
چند ماه بعد خیلی ناباورانه از دبیر خانه جشنواره با من تماس گرفتند و دعوت شدم به جشنواره. حائز رتبه کشوری شدن، آن هم در یک جشنواره ملی مهم که شاعران و نویسندگان بزرگی حضور داشتند، در اولین اقدام، اتفاق معجزه آسایی بود. هنوز هم با گذشت سال ها مثال آن جشنواره و برنامه ها و مدعوینش را جایی ندیده ام. بعد از آن نوشتن، در دانشگاه اتفاقات تلخی رخ داد و جفاهایی شد و موجب وقفه ای چند ساله . سال ها گذشته اما هنوز هم نگاه کردن به لوح تقدیر جشنواره برایم انگیزه ساز است. هنوز هم نوشتنم را مدیون همین حمایت اولیه و نترسیدن از اقدام و بیم و امید مادر می ببینم. هنوز هم امیدوارم شاید روزی این اتفاق افتاد و نوشتن را یاد گرفتم. هنوز هم هر کجا جوانی می بینم و انگیزه ای مبهم در گفتارش، رفتارش و یا نوشتارش دعا می کنم هر کجا مسئولی هست، ارتباط با جوانی هست و جوانی هست، همه درک کنند جوان ایرانی «می تواند» محض رضای خدا از استعدادها و انگیزه های آینده سازش، حمایت کنید.
✍ #ارغوان_صداقت🌸
http://nebeshte.kowsarblog.ir/جشنواره-ملی
@sobhnebesht
🔸🔹🔸"قول می دهم پسر خوبی باشم"
امروز حرم شیفت داشتم. دو کارتن کتاب دادند دستمان که برویم بفروشیم به زوار. کتاب ها داستان برای کودکان و نوجوانان بود. داستان های خوبی بود. قرآنی و آموزنده. اما متاسفانه اکثرا گران قیمت بود. مثلا به قیافه و قد و قواره اش می خورد 2000 تومان باشد. اما 8000 تومان قیمت خورده بود. به خاطر همین خیلی از زائرین موفق به خرید نمی شدند. بچه ها هم کمی به مادرشان نق می زدند و بی خیال می شدند. با یک قداست خاصی به این کتاب ها نگاه می کردند. و به چشم می گذاشتند می گفتند کتاب از حضرت معصومه(س) می خریم و سوغاتی می بریم. اما ما چقدر ساده از کنارشان رد شدیم…
پسرک کوچکی همراه مادرش به سمت کتاب ها آمدند. پسرک عاشق یک کتاب شده بود و به مادرش اصرار کرد آن را بخرد. مادر شروع کرد از پسرش قول گرفتن. قول می دهی پسر خوبی باشی؟ قول می دهی به حرف من گوش بدهی؟ قول می دهی فلان؟ قول می دهی بهمان؟ پسرک هم پشت سر هم قول می داد و چشم می گفت. مادرش گفت نه اینطور نمی شود باید به خادم حضرت (اشاره کرد به من) قول بدهی. احساس کردم چه مسئولیت بزرگی به من داد. اما چاره ای نبود باید به حرف مادرش واکنش نشان می دادم و تایید می کردم. پسرک آمد کنارم. با لهجه شیرین یزدی بود گمانم شروع کرد به قول دادن. و من هم گفتم: “آفرین پسر خوب حالا مامانت برات یه کتاب خوشگل می خره.” پسرک انگار بال درآورد.
مادرش پرسید: “کارت خوان دارید؟” گفتم نه ببخشید. پسرک کتابش را انتخاب کرده بود و دستش گرفته بود. حاضر نبود آن را پس بدهد. مادرش گفت بعدا برایت می خرم. اما او این همه قول داده بود که حالا کتاب برایش بخرند و کوتاه نمی آمد. مادرش به زور کتاب را از او گرفت. پسرک گریه می کرد و دنبال مادرش روی زمین کشیده می شد و از رواق بیرون می رفتند.
چند لحظه همه چیز دور سرم چرخید. نمی دانستم چکار باید بکنم. در یک لحظه باید تصمیم می گرفتم که آن کتاب را به پسرک برسانم و پولش را خودم بدهم. در همین فکر بودم که یک خادم انتظامات با سرعت آمد و گفت: من کتاب را برایش می خرم. نصف پول را داد و بقیه پول را نداشت. گفت فردا میاورم. وقتی کتاب را به پسرک داد و برگشت از او خواهش کردم که بقیه پول را من بدهم. با اصرار من قبول کرد. اما می دانم که قطعا به اندازه او لیاقت نداشته ام. لیاقت شاد کردن یک پسر کوچولو در حرم در کسوت خادمی…
السابقون السابقون اولئک المقربون…
پ ن: وقتی داشتم کتاب های فروخته شده را لیست می کردم دیدم اسم کتاب پسرک این بود: “من امام رضا(ع) را دوست دارم”
✍ #نسیم_روشنا 🌸
@sobhnebesht
http://nebeshte.kowsarblog.ir/السابقون-السابقون
🔹🔸🔹دومینوی عاطفی
دلم نمی خواهد درخواست بازی اش را رد و ناراحتش کنم؛ از طرفی از آخرین بازی منچمان سه سالی می گذرد. آن روز ، وقتی دایی کامران با جر زنی بازی را برد و بعد از بردش ادا بازی در آورد، ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و توی دلم با خودم قرار گذاشتم دیگه هیچوقت با هیچکسی منچ بازی نکنم..
حالا دایی کامران بعد از سه سال مهره های دومینو به دست نشسته روبه رویم. میگویم من بلد نیستم و بهانه می اورم. دایی کامران اما شروع می کند به توضیح روش بازی!
میگویم “پس بگو میخوای ببری دیگه!!!! با سرباز صفر بازی کردن و بردن که چیزی نیست دایی جون!”
بالاخره نمی توانم مجابش کنم و بازی را یاد می گیرم. مطمئنم دوست دارد ببرد و دوباره کٌری بخواند!
بازی شروع می شود. مهره ها را که می چیند یکی شان از دستش می افتد و می بینمش! اما نگاهم را می دزدم… دستپاچه می شود!
چندبار وسط بازی با برداشتن این مهره می توانم بازی را ببرم اما وانمود می کنم آن را ندیده ام و یک مهره دیگر برمی دارم.
بازی تمام می شود و دایی کامران می برد؛ اما دیگر کٌری نمیخواند!… یک جور دیگر نگاهم می کند. می گویم “فکر کردی!!! اگه راست میگی یه بار دیگه بازی کنیم ببین کی می بره!!!! من که اولشم گفتم بازی رو بلد نیستم!!!”
می خندد و میگوید ” بازی رو من نبردم تو بردی! مطمئنم مهره مو دیده بودی اما اونقدر جوانمرد بودی که برنداشتیش!”
سالها از این ماجرا میگذرد. بعد از آن روز دیگر هیچوقت دومینو و منچ بازی نکردم … اما همان بازی باعث ارتباط عاطفی و معنوی عمیق بین من و دایی کامران شد. زاویه دید خاصی که باعث شد دایی کامران رابطه معنوی و معتمدانه ای متفاوت از روابطش با دیگر خواهرزاده هایش با من داشته باشد.. یک اعتماد ویژه! با یک حرکت ساده می توانستم ان بازی را ببرم اما ارزشش را نداشت. این باخت شیرین ترین برد زندگی م بود.
پ.ن: این خاطره واقعی است. نام مستعار کامران توسط نگارنده جایگزین نام اصلی شخصیت واقعی شده است.
✍ #سعیده_حمیدزاده 🌸
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 گناه مهتاب چیست؟
از حرف های استاد، دادگاهی درونی برپا بود و چون و چراها، انگیزه ای برای مطالعه باقی نگذاشته بود. با مادر عازم امامزاده شدیم. ساعت نزدیک ده و نیم شب بود. هیچ چیز اندازه قدم زدن در سکوت شب برایم آرامش بخش نیست. از دیدن مهتاب و دخترش در امامزاده خیلی خوشحال شدم. مهتاب برعکس شب های قبل که هیچ عکس العمل خاصی به سلام و احوالپرسیم نداد، خودش سلام گرمی کرد و ارتباط مختصری گرفت. شاید فراموش کرده سال ها قبل در دوران راهنمایی با هم همکلاسی بوده ایم. حرفی از همکلاسی بودن نزدم. همین که توانستیم چند کلامی با هم صحبت کنیم کافی بود. دخترش خیلی زود ارتباط گرمی گرفت. 3- 4 سال بیشتر نداشت. مهتاب مادری صبور است و مهربان. ضمن بازیگوشی های مختلف دخترش، نه داد و فریاد می کرد و نه غر می زد. با هنرهای مادرانه اش بدون اجبار و ناراحتی او را مدیریت می کرد. شیوه ها و ابتکارش خیلی جالب بود. این روزها کمتر مادری دیده ام بدون گوشی و داد و فریاد و کتک کاری بچه داری کند حتی در ملا عام.
دخترش اصرار بر رفتن داشت و مهتاب اصرار بر نشستن. تلفنی از همسرش می خواست چند دقیقه دیگر هم صبر کنند. با اینکه صحبت نمی کردیم متوجه علت اصرارش بر ماندن نمی شدم. از جایش تکان نمی خورد. ناگهان حسی به ذهنم القا شد و از مادر خواستم از امامزاده خارج شویم. مهتاب هم کلاسی بودن با من ر ا فراموش نکرده بود. هنوز هم از اینکه همکلاسی هایش ببینند پایش لنگ می خورد معذب است. در زیبایی تمام و کمال، و در نجابت و عفت نمونه یک دختر ایرانی. اوایل دوران راهنمایی بودیم خبر آمد به خاطر اختلاف خانوادگی و مشاجرات پدر و مادرش خودش را از پشت بام به پایین پرت کرده است. مدت ها بیمارستان بود تا سلامتیش برگشت اما هرگز پایش مثل قبل نشد. با اینکه دانش آموز خوبی بود ترک تحصیل کرد. بزرگتر که شد با اصرار اهالی شهر با پسری که یکی از دست هایش مشکل حرکتی داشت، ازدواج کرد. حاصل زندگیش همین دختر زیبا و شیرین. آن روزها با اینکه نوجوان بودم و مهتاب کلاس «ب» بود و ارتباطی نداشتیم، دائم نگرانش بودم. چطور محیط یک خانه آن قدر غیر قابل تحمل می شود که دختری مثل مهتاب مرگ داوطلبانه، آن هم جلوی چشم پدر و مادر را بر این زندگی ترجیح می دهد؟ دادگاه ها ی درونی کمی آرام گرفته بود. خدا که خوب می دانست سخت گیری هایم از این نیست که مادیات کسی کم و زیاد است. اختلاف سلیقه همه جا هست. موجودات ونوسی و مریخی حتما تفاوت هایی دارند؛ اما باید انتخابی داشت که بتوان امیدوار بود راه حل مشکلات برخورد منطقی است نه جنگ شیر و پلنگ. حالا به جای دادگاه الهی و بی پاسخ بودن نزد خدا، فقط نگران دختر مهتاب بودم. اگر روزی از راه رفتن مادرش سوال کرد مهتاب چه جوابی دارد؟ مقصر این زنجیره رنجش کیست؟
✍ #ارغوان_صداقت🌸
http://nebeshte.kowsarblog.ir/گناه-مهتاب-چیست
🌸🍃
@sobhnebesht
▪▪▪"یک تسویه حساب طلبگی"
انتظار این رفتار ناجوانمردانه را نداشتم از هر دو طرف… از خودم می پرسم مگر من چه کوتاهی ای در حقشان کرده ام؟! آیا من نسبت به فتانه کم لطف تر از زکیه بوده ام؟!
من که به بهانه های مختلف و با روش های گوناگون محبت و خوبی ام را در حق هر دوتایشان تمام کرده ام حالا زکیه برای آرام کردن خودش ( از دلخوری ای که از فتانه برایش پیش آمده ،) از غیبتی که با فتانه در مورد من داشته اند ، می خواهد بگوید ومن به جای پرسیدن از محتوای غیبتشان از اینکه این دو تا در مورد من غیبت کرده اند دلم می گیرد… تمام فردا را تا ظهر به این فکر می کنم که مگر کسی می تواند تا این حد نمک خورده و نمک نشناسی کند…. فتانه چندین سال از من بزرگتر است و چون در حقشان فراتر از خواهر و مادرم رفتار کرده ام، دلم شکسته است. تصمیم می گیرم یک جوری بهش بفهمانم که ازش دلخور هستم … میخواهم مدتی کم محلی کنم… کاری کنم حساب کار بیاید دستش…. تصمیم گرفته ام ته توی ماجرا را در بیاورم!!!! یک پاتک اساسی نثار هر دو طرف بکنم! لباس می پوشم و آماده می شوم …
سری به “گلستان علی” می زنم… گلدان پرگلی را انتخاب می کنم… و سر راهم به یک بوتیک روسری فروشی می روم… یک عدد شادش را انتخاب می کنم. توی دلم آشوبی بپاست… گلدان و روسری کادو شده به دست ، سوار تاکسی می شوم. چند دقیقه بعد دم در فتانه اینا هستم. در حالیکه با خودم قرار گذاشته ام حسابم را باهاش تسویه کنم و درباره دلخوری اش بپرسم، زنگ در را می زنم. خودش در را باز می کند انتظار دیدنم را ندارد. سلام و احوالپرسی می کنیم. می گویم ببین برایت چه گلدانی آوردم! گل برای گل! تشکر می کند و گلدان را می گیرد. داخل خانه می رویم. دلم نمی آید ضد حال بزنم…با خودم می گویم شاید انتظار بیشتری از من داشته است… شاید آن رفتاری که حس می کرده حقش بوده ولی ازش دریغ کرده ام باعث شده از من گلایه کند… چون مهمان دارد، حرف هایم را لابلای همه دلتنگی های سینه ام خاک می کنم و توی دلم می گویم بخاطر فاطمه زهرا (سلام الله علیها) از گناهانش گذشتم… مهمانش می رود و کادویی که خریده ام را می دهم . اولش تعارف و این دست و آن دست می کند. اما بعد روسری را سر می کند. و تشکر می کند. خجالت را در چشمانی که از من می دزدد و مهربان تر شده است، می شود دید،
تشنگان محبت گاهی از عطش شکوه می کنند…جرعه ای بیشتر در کنارشان باشیم… خبر چینان مغرض را به حال خودشان رها کنیم؛ بالاخره چوب بی صدای مهربانی ها را می خورند.
✍ #سعیده_حمیدزاده🌸
@sobhnebesht