eitaa logo
نبشته های دم صبح
208 دنبال‌کننده
153 عکس
31 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌‌های یک خانم طلبه معلم از زندگی طلبگی و عشق معلمی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. ارتباط با ادمین @mojahedam 🌷🌸🌷🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️▪️▪️حوزه انقلابی بعضی روزها آدم دلش می خواهد تکیه بدهد به کاناپه و خیره بشود به یک نقطه و به گذشته فکر کند.امروز برای من دقیقا ازاین بعضی روزها بود... طلبه بودن و حوزه علمیه درس خواندن خیلی حسن ها دارد، یکی از حسن های خوب طلبه بودن این است که مدام در پی این هستی که اگر بدی خوب بشوی،اگر خوبی خوب تر بشوی،خلاصه اینکه نور علی نور بشوی! "حوزه علمیه باید انقلابی بماند"، نوشته ای که هرروز موقع ورود و خروج به حوزه و سلام دادن به خانم زینب (سلام الله علیها) به چشمم می خورد و برایم تلنگری ست...! "حوزه علمیه باید انقلابی بماند "به فکر فرو می روم! انقلابی! به عنوان یک طلبه چه کنم که حوزه علمیه انقلابی بماند؟! اصلا گذشته از طلبه بودن به عنوان یک فرد انقلابی یک عمر است با افتخار گفته ام: "من انقلابی ام " آیا بوده ام؟یا فقط شعار داده ام؟بله، اینجاست که به گذشته فکر می کنم...می بینم که هنوز اندر خم یک کوچه ام و از من انقلابی ،فقط شعارمانده...عمل نمانده...اثرنمانده... به شهدا، ازشهدای کربلای حسینی تا شهدای کربلای خمینی و مدافعان حرم ارادت دارم و خواهم داشت.اما من ارادتمند، من محب، چه قدر سعی کرده ام شبیه این بزرگواران باشم؟ سال سوم دبیرستان، سرکلاس روان شناسی بودیم که صدای انفجاری همه را متعجب کرد...! فکرمی کنم چهارشنبه سوری نزدیک بود و با بچه ها گفتیم حتما صدای نارنجکی بوده...اما در مسیر بازگشت به خانه، رادیو ماشین روشن بود و شهادت شهید حسن طهرانی مقدم را اعلام کردند و دلیل صدای انفجار ناگهانی مشخص شد... درخاطرات گذشته به این دلیل یاد شهید طهرانی مقدم کردم که به واسطه روحیه انقلابی، شهید صیاد شیرازی و شهید طهرانی مقدم پدر موشکی ایران شدند... شهید صیاد شیرازی،با روحیه انقلابی بالایی که داشتند، توانستند نگاه عده ای را به قوای سه گانه _ ارتش،سپاه،ناجا _که از باب شکاف به این سه قوا نگاه می کردند و دشمن برآن دامن می زد را تغییر دهند! با علم آموزی، باولایت پذیری، باتقوای سیاسی و دینی، با پایبندی به استقلال کشور، با حساسیت در برابر دشمن و عدم تبعیت از آن، با پایبندی به مبانی و ارزشهای اساسی اسلام و انقلاب ثابت کردند این قوا اختلافی ندارند و در کنار همدیگر برای حفظ نظام و ارزش ها برادر و همراه هستند.به علم آموزی با روحیه انقلابی شهید صیاد شیرازی زمانی می توان پی برد که روزی شهید طهرانی مقدم می روند خدمت شهید صیادشیرازی، عرض می کنند که به من و گروه من از علمتان بیاموزید، ما هم می خواهیم موشک بسازیم. شهید صیاد شیرازی هم شاگردی آنها را پذیرفتند و شهید طهرانی مقدم شدند پدر موشکی ایران... آری، بازوان پرتوان ولایت فقیه،یک بازو از ارتش شهید صیادشیرازی و دیگر بازو از سپاه شهید طهرانی مقدم، باروحیه انقلابی توانستند چتر امنیت را در مسیر پیش روندگی انقلاب و پیشرفت کشور به سمت قله های کمال معنوی و مادی بازکنند. بله اگر روحیه انقلابی بودنمان در حد شعار نباشد و آن را به مرحله عمل و اخلاص برسانیم مثل شهید صیاد شیرازی،آن وقت هست که می توانیم اثرگذار باشیم، موثرباشیم. حسن خوب دیگر حوزه علمیه برای من و دیگر طلبه ها،پادگان بودن آن است!پادگانی که سربازان حضرت مهدی درآن خودسازی می کنند و بازوان ولایت فقیه چون شهید صیاد شیرازی ها و شهید طهرانی مقدم ها را الگوی خود قرار می دهند. ساعات فرهنگی این پادگان،از ساعت های شیرین و لذت بخش دوران طلبگی است،این ساعت برای طلبه، نوعی جلسه اخلاق است، نوعی خودسازی است برای انقلابی شدن و انقلابی ماندن...ماندن پای انقلاب ناب محمدی که حضرت رسول آن را در مکه بنا نمودند و حضرت امام خمینی براساس مبانی و ارزش های این انقلاب قیام کردند. ارسالی از سرکارخانم عضو محترم و همراه گرامی کانال نبشته های دم صبح🌸🍃 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️خاطره ای از همسر یک طلبه قسمت اول: هر سال اول محرم، اول تنهایی ما خانواده‌های طلبه است. گاهی ده روز ، گاهی بیست روز وحتی گاهی یک‌ماه. آن‌سال هم که همسرم طبق معمول هرسال برای تبلیغ مأمور شد فرزند دومم تازه بدنیا آمده بود وهنوز یکماهش نشده بود. من حال مساعدی نداشتم و بچه هم هنوز ضعیف بود و هردو نیاز به مراقبت بیشتری داشتیم. ایام نقاهتم که تمام شد کمی روبه راه شدم و همسرم مصمم شد برای رفتن. دلم می‌خواست نگذارم برود ولی نمی توانستم. آنقدر اشتیاق در او می‌دیدم که زبانم بسته می‌شد. او رفت و من ماندم و یک دختر هشت ساله و یک نوزاد بیست روزه و غربت و پردیسان و تنهایی. قرار بود بیست روز تنها باشم. پس باید محکم می بودم و اجازه نمی‌دادم که بچه‌هایم نگران شوند. نمی‌توانم از لحظه‌های سخت تنهاییم بگویم؛ ولی همین قدر می‌گویم که خیلی سخت بود. رسیدگی به کارهای مدرسه دخترم، انجام کارهای خانه، رسیدگی به نوزادی که هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بتوانم به راحتی بغلش کنم. خرید خانه و… از همه بدتر تنهایی‌های شبانه‌اش بود که وقتی فکرش را می‌کنی ترس به جانت می‌افتد. درشهر غربت باشی و نزدیک ترین فرد خانواده‌ات در شهری در صد کیلومتری تو باشد. تا کسی بخواهد به فریادت برسد نوش‌دارو پس از مرگ سهراب است. البته ما دیگر کنار آمده‌ایم با این اوضاع. حداقل سالی دوبار تبلیغ. توکلمان به خداست و غم را به دل راه نمی‌دهیم. در یکی از همین شبهایی که در خلوت خانه و خلوت دلم در کنار بچه‌هایم دراز کشیده بودم صدایی از بالکن شنیدم. گویی کسی به شیشه در بالکن می‌زد و می‌خواست در را باز کنم. قلبم به طپش افتاد. بچه‌ها خوابیده بودند. پسرم آنقدر اذیت کرده بود که بالاخره از شدت خستگی انگار بیهوش شده بود. در گیج و منگی خواب ترس برم داشت. خدایا چه کسی در بالکن است؟ چطور وارد بالکن شده است؟ منزل ما در طبقه دوم یک آپارتمان در پردیسان قم است. درست است که سقف پارکینگ‌ها کوتاه است ولی دیگر ورود به بالکن طبقه دوم به همین راحتی نیست. دلم هزار راه رفت. جرأت برخاستن نداشتم. گوشی موبایل کنار بالشم بود. دست بردم برش دارم. اما آخر چه کنم. بردارم به که زنگ بزنم؟ ساعت یک شب چه کسی را از خواب بیدار کنم که به فریادم برسد. به همسرم زنگ بزنم که کاری ازدستش برنمی‌آید. در روستایی دور افتاده ده‌ها کیلومتر با ما فاصله دارد، به همسایه زنگ بزنم که نیمه شب زابه راهشان می‌کنم. به پلیس زنگ بزنم تا بیاید دل من به حلقم رسیده. نا خودآگاه شروع کردم به خواندن آیة‌الکرسی. تند تند می‌خواندم و به بچه‌ها فوت می‌کردم. بالکن مشرف به اتاق خواب بچه‌ها بود و ما در پذیرایی کنار اپن آشپزخانه خوابیده بودیم. با احتیاط ازجا برخاستم. بچه‌ها را در همان حالت خواب با تشکشان به سمت در ورودی ساختمان کشیدم. لای در را باز کردم. چادرم را از روی چوب‌رختی دم در برداشتم و سر کردم. زیر چانه ام یک گره محکم زدم و به آشپزخانه رفتم. نمی‌دانستم چه بردارم. نه اهل زد و خورد بودم نه اهل دعوا. اما حالا مثل ماده شیری که فرزندانش در خطرند احساس نا امنی می‌کردم. ✍️ به قلم ()🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/D57Bd6 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️خاطره ای از همسر یک طلبه قسمت دوم: بزرگ‌ترین کارد آشپزخانه را برداشتم و به سمت پنجره پذیرایی رفتم. از پنجره پذیرایی می‌توانستم کمی بالکن را ببینم. اما هر چه تلاش کردم چیزی ندیدم. همچنان صدای کوبیدن شیشه می‌آمد. دستانم یخ کرده بود. طبق عادتم مدام زیر لب صلوات می فرستادم. لحظه‌ای به سمت اتاق می‌رفتم دوباره پشیمان می‌شدم و بر‌می‌گشتم. درنهایت به طرف اتاق رفتم و با ترس و لرز در را بستم. سریع کلید را چرخاندم و در را قفل کردم. در خانه را کامل باز کردم و پنجره پذیرایی را هم گشودم. با صدای رسا طوری که شخص داخل بالکن بشنود فریاد زدم: کی تو بالکنه؟ دارم به پلیس زنگ می‌زنم! تو کی هستی؟ به جای صدای طرف صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از حلقم بیرون می‌آمد. دوباره فریاد زدم تو کی هستی؟ تمام تلاشم این بود که صدایم محکم و رسا باشد و هیچ ترس و لرزشی درآن نباشد. اما باز هم جو‌ابی نیامد. احساس کردم کسی ضربه‌ای به در ورودی زد. برگشتم و خانم همسایه را دیدم. با خوف و رجا به سمتش دویدم. پشت سرش هم همسرش ایستاده بود. سریع سلام علیکی کردیم و خانم همسایه آرام و نگران گفت: چی شده؟ این چه وضعیه؟ چرابچه‌ها رو اینجا خوابوندی؟ اشکهایم که ناخودآگاه سرازیر شده بود را پاک کردم و گفتم:نمی‌دونم کی تو بالکنه. صدا میاد. آقای همسایه که تاکنون ساکت ولی نگران بود جلو آمد و گفت: خوب چرا منو صدا نکردید؟ قدمی به داخل گذاشت و منتظر اجازه من نشد. به سمت پنجره پذیرایی رفت و در حالیکه اطراف را وارسی می‌کرد به سمت اتاق بچه‌ها رفت. خواست در را باز کند که دید قفل است. تا او چیزی بگوید من کلید را که در دستم نگهداشته بودم به سمتش گرفتم و گفتم: من قفلش کردم. با احتیاط داخل اتاق شد. من و خانم همسایه همچنان کناری ایستاده بودیم. بچه‌ها هم درخواب ناز بودند. غافل از هیاهوی اطراف. خانم همسایه که شدیداً حواسش به من بود دستان مرا در دست گرفت. آرام با یکدیگر به طرف اتاق رفتیم . آقای همسایه در کنار در بالکن ایستاده بود و از پشت پرده، بالکن را برانداز می‌کرد. نیم نگاهی به من کرد و آرام گفت: اینجا هیچکی نیست! در همین حین دوباره صدا آمد. من و خانم همسایه ناخودآگاه عقب پریدیم. آقای همسایه خیلی عادی پرده را کنار کشید ودر را باز کرد. گربه ی سفیدی به سرعت برق به داخل دوید و درمیان وحشت ما به پذیرایی فرار کرد و بعد از کمی اینطرف و آنطرف زدن از روی بچه‌ها دوید و از در بیرون رفت. پاهایم سست شد و به زمین افتادم. خانم همسایه نمی‌دانست بخندد یا به من کمک کند. این گربه‌ی نگون بخت بار دوم بود که از درخت کنار آپارتمان بالا رفته بود و در بالکنی اسیر شده بود. یک‌ماه پیش به بالکن روبرویی افتاده بود و اینبار نوبت من بینوا بود که از ترس قالب تهی کنم. همسرم به محض اینکه برگشت بالکن را با نرده حفاظ زد. والله خیرالحافظین.... ✍️ به قلم ()🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/D57Bd6 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️مادر دعا کن! بین صفحات مختلف سامانه رفت و آمد می کردم. غرق در فضای مجازی تا شاید مطلبی نظرم را به خود جلب کند. هنوز ناکام بودم که صدای خش خش برگ های حیاط و ناله مادر به گوش رسید. کمی پیش خودم غر زدم که وسط روز چه وقت جارو زدن حیاط است. مگر مادر فراموش کرده، پزشک جراح جارو زدن را ممنوع کرده است. سیستم را رها کردم و با دلخوری راهی حیاط شدم. کمی با مادر صحبت کردم و خواهش کردم دست بردارند. چه اصراری است. فصل پاییز است و جارو زدن و نزدن حیاط، هیچ فایده ای ندارد. چند تا برگ خشک که حرص خوردن ندارد. خودم فردا بعد از نماز صبح که هوا خنک تر است حیاط را مثل آینه تمیز می کنم. مادر دلگیر شد و اظهار نگرانی کرد که چرا عوض شده ام. هیچ وقت برای انجام کاری چون و چرا نداشته ام. بروم به کارم برسم و خودشان حیاط را آرام آرام جارو می زنند. وجدانم قبول نکرد. روسری را از سر مادر برداشتم و موهایم را زیر آن مخفی کردم و زیر آفتاب شدید همه حیاط را جارو زدم. مادر کنارم نشسته بود و هر چه اصرار می کردم که بروند داخل، فایده ای نداشت. مادر همه زیر و بم اخلاقم را از بر است. می داند کنارم هم بنشیند چقدر قوت قلب است. جارو زدن که تمام شد. آبی به سر و صورت حیاط و درختان زدیم. چه صفایی گرفته بود خانه. حق با مادر بود. چند تا برگ است ولی تمیزی منزل، روح زندگیست و نشاط و نشانه ای از دل های زنده و با هم بودن. نگاهم را دوخته بودم به چهره مادر و از رضایتش لذت می بردم. خودم را سرزنش می کردم که چرا این قدر چون و چرا کردم و خدا را شکر می کردم که به حرف مادر گوش داده بودم. دلم می خواست فریاد بزنم مادر ؛ بار اول نیست برای انجام کار درستی چون و چرا می کنم. سال هاست برای انجام دستورات خدایی بی نیاز، مهربان و عالِم به بود و نبود، نه تنها چون و چرا ها دارم ، نافرمانی هایم از شماره گذشته است! مادر دعا کن بی خدا نمیریم. ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/nrLQxt 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ مفتاح غمها به صحیفه سجادیه اهمیت بدهید. دعاهای صحیفه همه اش خوب است اما من اگر بخواهم توصیه کنم، دعای پنجم و دعای بیستم(مکارم‌الاخلاق) و دعای بیست و یکم را می گویم. این دعاها پر از مطالبی است که دل را قرص میکند وگام شما را محکم میکند تا بتوانید حرکت کنید. رهبرانقلاب 95.4.12 ….. بعد از رفتن ناگهانی مادرم، نه در خانه بند می شدم و نه حوصله حرفهای روزمره مردم را داشتم! خیابانها را بی هدف گز می کردم! بین زمین و آسمان معلق شده بودم! از من خیلی بعید بود ! جمعه ای به قم مشرف شدم، در حرم دفترچه ی ختم صحیفه سجادیه را پخش می کردند، من هم یکی را گرفتم و شروع کردم به ختم روزانه ی صحیفه. با هر صفحه که می خواندم، گویا چیز سنگینی را از روی قلبم بر می داشتند، انگار یک قدم از سرزمین اندوه ، دورتر می شدم، اینکار را ادامه دادم تا به مرز شعف رسیدم، تحمل غصه با طعم شیرین رضایت و خشنودی! و تازه فهمیدم که دعا و مناجاتهای امام سجاد ع، بهترین درمان طوفان زدگان غم و اندوه است و کلیدقفل دلهای مصیبت دیده! ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/PukDYP 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️از مباهله تا عاشورا(پرده پنجم) . سال پنجاهم هجری امام حسن علیه السلام، به دلیل بی وفایی یارانش مجبور شد در مقابل معاویه نامررررد صلح کند.. البته صلحی که دست معاویه را رو می کرد!! اما درد آنجاست که عده ای بر امامشان و این صلح تحمیلی خرده می گیرند و بی ادبی می کنند.. امام حسن شهید می شود، اما این مردمان که دارند حودشان را برای پدید آوردن جنایت عظمای کربلا اماده می کنند به تابوت حضرت هم رحم نمی کنند .. اگر نبود حجت خدا، یقینا زمین تحمل نمی کرد ایستادن چنین ظالمان و ناشکرانی را بر خود و عذابی دردناکتر از عذابهایی که بر ظالمان هر یک از اقوام پیامبران سابق فرود امده بود بر سرشان خراب می شد. ارسالی از سرکارخانم عضو محترم و همراه گرامی کانال نبشته های دم صبح🌸 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️از مباهله تا عاشورا(پرده آخر) سال شصت و یک هجری امام حسین علیه السلام، یکی از دو "ابنا" یی که در مباهله حضور داشت، به همراه یاران و خانواده اش به سوی کربلا می رود. مقابلش کسانی هستند که بعضا داغ سجده بر پیشانی شان است و خود را مسلمان و پیرو پیامبر می دانند.. امام حسین نصیحتشان می کند، طلب یاری می نماید، اتمام حجت می کند .. هیییچ یک در دلهاشان اثری ندارد.. خدای من، اینها مقابل خاندانی ایستاده اند که بزرگیشان را حتی غیر مسلمانانی که از نجران آمده اند دیدند.. چه چیز چشمهاشان را کور و دلهاشان را سنگ کرده؟ در میان آنها کسانی هستند که با پیامبر زندگی کردند ، علاقه پیامبر را به حسنین علیهما السلام دیدند، توصیه های حضرت را شنیدند. پس چرا مقابل او ایستادند؟ چرا با خانواده پیامبر این چنین کردند؟ چرا به کشتن بسنده نکردند؟ آخر شقاوت تا چه حد؟!! چرا اربا اربا کردند ؟ چرا تشنه شهیدشان کردند؟ آخر چرا علی اصغر را.. ؟ و من یقین دارم اگر نبودند حضرت زین العابدین و باقر العلوم علیهما السلام، زمین همه این ظالمان و بی رحمان را به کام خود فرو برده بود.. . ارسالی از سرکارخانم عضو محترم و همراه گرامی کانال نبشته های دم صبح🌸 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ تب های نشان دار! پسرم تب کرده، خیلی هم بی قرار است، ظرف آب را می آورم، پاهایش را که در آب می گذارم گریه اش شروع می شود. آرام دستهای خیسم را روی صورت و پیشانی اش می کشم. زبانم باز می شود به ذکر گفتن، “استغفرالله ربی و … “. اشتباهات چند روز قبل را مرور می کنم با چشم های بسته و یک دنیا شرمندگی. از پروسه گناه کردن فقط این لحظه پشیمانی اش را دوست دارم، وقتی همه سلول های بدنت هماهنگ می شوند تا از خودت متنفر شوی و خجالت زده، بعد یکدفعه درهای نور به قلبت باز می شود، سبک می شوی، لبخند خدا را می بینی. به عالم دنیا برمی گردم، تب پسرم پایین آمده اما هنوز بی قرار است، با همان وضع رهایش می کنم… دلم بی قرار سجاده است. “یک رکعت نماز وتر می خوانم برای رضای خدا، الله اکبر..” نماز وتر را دوست دارم، زود می رسی به قنوت، تا غلط کردم گفتن هایت را آغاز کنی. ” خدایا، این مقامی است که از آتش به تو پناه می برم ” و بعد الهی العفو گفتن هایش، می خواهم برای مومنین دعا کنم، اول از آنانی شروع می کنم که حق دارند بر گردنم. ” اللهم اغفر پدرم…. اللهم اغفر مادرم ” بعد می روم به دعاگویی آن ها که دلشان را شکسته ام، که صدایم برایشان اوج گرفت، ” اللهم اغفر…” . قنوت نمازم را با طلب آمرزش برای علامه طباطبایی و آقای قاضی به پایان می برم. آخرش پهن می شوم روی زمین، چند تا ذکر یونسیه می گویم و سبوح القدوس رب الملائکة و الروح گویان، هم نوا می شوم با دیوارها، با کتاب های کتابخانه، با تار و پود فرش. گرچه گوشم کر است برای شنیدن این هم آوایی…. دور سجاده را جمع می زنم تا وعده دیدار دیگر، به رختخواب بر می گردم، پسرم آرام خوابیده، هیچ اثری از بیماری در وجودش نیست، سرم را می گذارم کنار سرش، همه چیز از جلوی چشمم می گذرد، راستی این تب بیشتر از آنکه علامت بیماری جسم او باشد، دردهای تسکین نیافته روح مرا یادآوری می کرد که تمام قلبم را دود اندود کرده بود. ذکرم را تغییر می دهم، “الحمدلله رب العالمین.. “. ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://bit.ly/2xOSiTh 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️بپر بغلم!! دخترکم بی قرار است. غذا را با هزار شکلک و ادا در دهانش می خواهم بگذارم که با چهارتا دندان جلویی سد محکم می سازد و سپس خودش را پرت میکند زمین و گریه… “بمیرم مادر نکند تشنه ت شده؟” می خواهم آب را به زور در حلقومش بریزم صورت می چرخاند و شروع می کند ضجه زدن. جایش هم که خیس نیست، شیرش را هم که خورده . “فدای این چشم های خیست چرا نمی فهمم دردت چیست؟” پدرش بغلش می کند و مثل سورتمه ی شهربازی در هوا میچرخاند بلکه کارگر افتد اما به محض پیاده شدن از دستان پدر ، جیغ و دادش شروع می شود. مضطر شده ایم که نکند نیش خورده! به هیچ صراطی، مستقیم نیست. در آغوش می کشم برگ گلم را. بی خیال چاره اندیشی، قربان صدقه اش می روم، موهای نازک و بورش را نوازش می کنم، بوسه های مادرانه ام به صورتش می‌چکد. آرام شده. کم کم با آوا تلاش میکند با من حرف بزند. با روسری ام با او دالی بازی می کنم. غش غش در آغوشم می خندد. سختی در خوردن و نوشیدن و بازی کردن و خوابیدن، انگار درمانش در دستان محبت من پنهان بود. انگار فقط خود مرا کم داشت! بعدش خیلی راحت غذایش را خورد، بازی کرد و خوابید! بی بهانه و بدقلقی. چرا من به آغوش خداوند نمی روم تا کار و زندگی ام راحت تر شود؟؟ “من اعرض عن ذکری فان له معیشتا ضنکا “ هرکس از یاد و اطاعت من سرپیچی کند زندگی سخت و تنگی خواهد داشت! ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/ifNo1P 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ اثر ایمان به حساب و کتاب! به محض نشستن در ماشین ، راننده با لبخند، روزبخیری گفت و هم زمان با بالارفتن شیشه ها کولر را روشن کرد. در حین رانندگی قوانین را مو به مو اجرا می کرد. عجیب آنکه به راننده های متخلف دیگر گوسفند نمی گفت! به مقصد که نزدیک شدیم عذرخواست که خیابان یک طرفه ست و نمی تواند جلوتر از این ما را پیاده کند! با احترام و دودستی باقیمانده کرایه تقدیممان شد! در آخر هم گفت یادتان نرود در نظرسنجی ما (نرم افزار درخواست تاکسی اینترنتی) شرکت کنید! ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/QgUiWh 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️راهبرد استاد قرائتی می گویند ترک عادت موجب مرض است و من هم نمی توانم « اعتیاد به اخبار» را ترک کنم چون می ترسم مرض دیگری بگیرم!! امروز کانال خبر نوشته: « رئیس دانشکده خودروی دانشگاه علم و صنعت گفت: به مفهوم واقعی، تولید داخلی نداریم و همه چیز مونتاژ می شود. سال 81 به فردی 500 میلیون تومان پول دادند که راهبرد صنعت ایران را بنویسد اما وی پس از دو سال اعلام کرد صنعت ایران نیازی به راهبرد ندارد زیرا دولت ها سلیقه ای عمل می کنند. » چه جالب! دو سال کار ایشان نتیجه عالی داشته است! هیچ کس نگفت و نپرسید که این چه مدل کارشناسی است! اما چند روز است کلیپ آقای قرائتی دست بدست می شود، در حالی که ایشان عذرخواهی هم کرده است. به نظرم خودمان مقصریم که به این راحتی بیت المال را غارت می کنند! ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/Sxd8Fj 🌷 @sobhnebesht 🌷