eitaa logo
نبشته های دم صبح
208 دنبال‌کننده
153 عکس
31 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌‌های یک خانم طلبه معلم از زندگی طلبگی و عشق معلمی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. ارتباط با ادمین @mojahedam 🌷🌸🌷🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️▪️▪️ اخلاص برخی از دوستان شیخ عباس قمی یک روز به او گفتند:” آقا خوب است شما کتاب دعای مفتاح الجنان را کامل کنید.” ایشان هم پذیرفت و این کتاب را اصلاح و تکمیل نمود. ادعیه‌ای را که سند درستی نداشتند، حذف و ادعیه و تعقیبات و زیارات زیادی به آن اضافه کرد و نام آن‌ را از مفتاح الجنان به مفاتیح الجنان تغییر داد. کتاب مفاتیح الجنان در لابه‌لای مطالب ارزشمند دعا و زیارت، حکایات قشنگ و شیرینی هم دارد که خواندشان خالی از لطف نیست. بعد از اتمام کار، یکی از ارادتمندان شیخ همراه فردی بازاری و تاجر به دیدار او رفتند. شیخ سرمای بدی خورده بود و سر و وضع مناسبی نداشت و در یک خانه محقر و نامناسب زندگی میکرد. فرد بازاری از وضعیت ظاهر شیخ و خانه ی محقرش خیلی مشمئز شد. او ناراحت بود که چرا به این‌جا آمده است. هنگام رفتن از روی دلسوزی به شیخ گفت:” کاری داری من برایت انجام دهم؟” شیخ به دست‌نوشته‌های مفاتیح الجنان که روی کاغذهای مختلف نوشته بود اشاره کرده و گفت:” بله اگر برایت مقدور است اینها را چاپ کن و به دست مردم برسان.” اخلاص شیخ عباس باعث شد الان در خانه‌ی همه‌ی شیعیان مفاتیح در کنار قرآن قرار دارد و برخی دعاهای آن در مناسبتهای مختلف خوانده می‌شود. اما ای کاش فقط به کمیل و زیارت عاشورا و جوشن شب‌های قدر، بسنده نکنیم و مانند حضرت امام (ره) مفاتیح را از ابتدا دوره کنیم. شاید حتی بتوانیم آن‌را مثل کتاب درسی بخوانیم و مباحثه کنیم. این کتاب دریایی از توحید ناب است که در دعاها منعکس شده و راهگشای خطاهای معرفتی است. خوب است هربار که این کتاب را میخوانیم صلواتی به روح شیخ عباس قمی هدیه کنیم. ✍ به قلم: 🌹 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/اخلاص-99 @sobhnebesht
▪️▪️▪️ غربت سامرا! ساعت از ده شب گذشته بود که رسیدیم. گفته بودند بعد از نماز مغرب درهای حرم بسته می‌شود. اما زائرها را راه می‌دهند. وقتی رسیدیم فقط تانک بود و سرباز. ولی احساس امنیت بود. شهر، در ورودی داشت. دیوارهای بتنی بلند. سر آن بلندای بتن سیم خاردار. شهر نبود. پادگان بود. جاده از هیچ سمتی داخل شهر نمی‌شد.  غربت از همان بازرسی اول میبارید. به جز دستگاه بمب یاب، سگها هم  می‌چرخیدند تا نکند کسی چیزی داشته باشد. وسایلمان را از گیت بازرسی عبور دادیم و وارد شدیم. بانوان یک سمت وارد می‌شدند و آقایان یک سمت. همسرم گفت:” خانم جان دیر نکنی. نگران میشم. اینجا امنیت نیست.” اما من احساس نا امنی نداشتم. قد و قامت سربازان اسلام را که میدیدم خیالم تخت می‌شد. از صبح چیزی نخورده بودم. راننده ای که ما را رسانده بود برایمان بین راه یک قوطی نوشابه خرید. اما راستش را بگویم ترسیدم بخورم. سرتاسر جاده پر از تانک بود و کسی اطمینان نمی‌کرد راننده ما را سلامت برساند. خدا مرا ببخشد. او مرد خوبی بود.  به بازرسی خانم ها که رسیدم، ماموران خانم بیدار بودند اما خسته. دیگر نا برایشان نمانده بود. عربی گفتم:” الله خَلیچ” یعنی خدا حفظ تان کند. این را همسرجان یادم داده بود. خوشحالشان می‌کرد.از آخرین بازرسی که عبور کردم کمی دیر شده بود. مامور آخر به فارسی گفت:” ساکهاتونو نمیتونید تو حرم ببرید. باید بسپرید امانات. اما اگرچیزی داری که لازمت میشه بردار.” دوتا پتوی مسافرتی تنها چیزی بود که برداشتم. و یک قوطی نوشابه ی کوکا که راننده برایم خریده بود. کف صحن های حرم عسکریین سرتاسر فرش است. پتو و متکا می‌دادند که همانجا میان حیاط استراحت کنیم. سربازهای مدافع حرم هم که وقت استراحت شان بود همان وسط ها خوابیده بودند. گرسنگی امانم را برده و راه طولانی خسته ام کرده بود. همسرم گفت:” خانم جان می‌گن غذا تموم شده. میرم برات بیسکوییت بگیرم. پتو هاتو  بکش سرت تا بیام. پتو هم تمام شده. دیر رسیدیم.” اشک گوشه ی چشمم نشست. مهربان بابای امام زمانم علیهما سلام مهمان هایش را نهار و شام و صبحانه هم می‌دهد. پتو و جای گرم. داخل حرم عسکریین علیهم السلام. به خواب هم نمی‌دیدم اینجا بیایم. یکی دو بسته بیسکوییت بیشتر پیدا نشد برای گرسنه ای که صبح تا حالا چیزی نخورده. قندم افتاده بود. نوشابه را باز کردم و دوتا دوتا بیسکوییت ها را خوردم.  زیر زمین حرم عجب جای دنجی است. گرم و شیرین. مهمانسرای بزرگی بود برای پذیرایی از زائران. چقدر امشب میهمان اینجاست. پتویم را کشیدم سرم و همانجا خوابیدم. یعنی دیگر توان برایم نمانده بود. نیمه های شب بود. موبایل هم کنارم نبود. تحویل داده بودیم امانات حرم. ساعت دیواری سرداب را نگاه کردم. نوشته بود ۳ صبح. بلند شدم و گفتم:” بسه. الان دور حرم خلوته. برم زیارت و دعا و نماز شب. اگر نماز صبح شود دستم به ضریح نمیرسد.” وضو گرفتم. کمی آب خوردم و کفشهایم را که یادم رفته بود دوباره بدهم امانات تو یک کیسه گذاشتم و رفتم داخل. خانم ها کنار ضریح آقا هم خوابیده بودند. خلوت و سوت و کور. هیچ کس بیدار نبود. کسی هم متعرض مهمانان خواب نمی‌شد. دلم شکست. گفتم:” آقاجان کجایی؟ خانه‌ی پدرتان پر از مهمان است و خودت را اینجا جای ماندن نیست. فقط برای شما اینجا امنیت ندارد؟” یاد تخریب گنبد و حرم افتادم و گریه تاب دلم را ربود. اشک ریختم و دور ضریح چرخیدم. بوسه هایم تمام نمی‌شد و اشکهایم هم. گوشه ای نشستم و شروع کردم به خواندن زیارت و دعا و نماز شب تا نزدیک اذان صبح شد. نماز جماعت که خواندیم کنار ضریح بودیم. بعد از نماز همانجا یک صلوات فرستادم و خانم های اطرافم را متوجه خودم ساختم. گفتم:” از نشانه های ظهور امام زمان علیه السلام پنج چیز است که حتمی است. تا اتفاق نیافتد ظهور نمی‌رسد. خروج سید یمانی، خروج سید خراسانی، خروج سفیانی، صیحه ی آسمانی و قتل نفس زکیه. اما دشمنان ما هم این را میدانند. برای همین مدام در حال تراشیدن مدعیان دروغین هستند. همین احمد الحسن بصری که اینجا در بصره قد علم کرده یک مزدور است. گول او را نخورید. در وقایعی که پیش می‌آید فقط به مراجع عظام تقلید و علمای ثقه مراجعه کنید."  حرفهایم که تمام شد تا ساعتی جواب سوالات و شبهات و احکام میدادم. یک جمعی از زائران آقا ایرانی بودند و یک جمعی افغان و یک سری تاجیک. خلاصه فارسی زبانها دورم جمع بودند. بهتر از این برای گفتن این حرفها جا پیدا نمی‌شد.  دست آخر خانم های جوان را راهنمایی کردم تا در حوزه ی علمیه ثبت نام کنند تا در کشور خودشان روشنگر و راهنما باشند.  بیرون که آمدم هوا روشن بود. همسرجان گفت:” کجا بودی؟ برات صبحانه گرفتم. دیر کردی.” گفتم:” در محضر پدر و پدر بزرگ آقاجانم درس پس میدادم.” ✍ به قلم: آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/سامرا-1 @sobhnebesht
▪️▪️▪️ بغض شیرین از شیرین ترین لحظاتم در کربلا لحظاتیست که در خانه ی قدیمی و عجیب ابو احمد سپری شد. خانه ای که از هر گوشه اش یک اتاق سرباز می‌کرد و  هر لحظه یک نفر از هر اتاق آن بیرون میامد که ما نمی‌شناختیمش. از همان موقعی که اورا با آن هیبت مردانه ومهمان نواز دیدم تا زمانیکه برگردیم، لحظه به لحظه اش شیرینی بود. روح بزرگ و در عین حال صمیمیت پدرانه و بی نظیرش زبانزد بود. از معدود مردهایی بود که در میان کربلایی ها با وجود سن بالا فقط یک زن داشت؛ و آن از شدت علاقه اش به همسر مهربانش بود. در شب نشینی هایمان که سر به سرش می‌گذاشتیم می‌گفت بار دیگر که بروم حج و برگردم زن دیگری می‌گیرم و خانم می‌خندید و همهمه می‌کرد. یادم نمیرود که چقدر اصرار داشتند شیعه باید نسلش را زیاد کند. وقتی فهمیدند ماهم بر همین عقیده ایم چقدر به ما افتخار کردند و تشویقمان کردند. دوست همسفرمان یک روحانی بود و تا حدودی به زبان عربی مسلط. ابو احمد برای خواندن نماز جماعت پشت سر ایشان به قدری مشتاق بود که انگار پشت امامش نماز میخواند. او اذان انتظار می‌گفت و ابو احمد به وجد آمده با موبایل لاکچری اش از او فیلم می‌گرفت. لذت روضه هایی که به اصرار ابو احمد ترکیبی از لهجه فارسی و عراقی توسط دوستمان برگزار می‌شد را هرگزفراموش نمیکنم. حال و هوای خانه ی ابو احمد صفای دیگری داشت. لحظه ی آخرمان و خرماهای نخلستانش که با زور عربی خودش همه را بار راهمان کرد تا ایران. و عودی که روی ساق دستم ریخت و دستم را سوزاند و ابو احمد که ادایم را در میاورد و جیغ میزد و میخندید. و حتی زمانی که سوار ماشین شدیم و مثل هر بار اجازه نداد تا کرایه مان را خودمان حساب کنیم. همه ی اینها یادش بخیر. آن موقع نمیدانستم که هر لحظه ی اینها برایم بغضی شیرین خواهد شد. آن لحظه فکر نمیکردم امسال علاوه بر اربعین و پیاده روی و حرم آقایم دلم برای یک پیرمرد و اهل و عیالش تنگ می‌شود. این روزها همه دارند آماده می‌شوند که بروند؛ اما من… خدایا هیچکس را از همسفرانش جا نگذار. ✍به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/بغض-شیرین @sobhnebesht
دم اربعین حسابی حال و هوا غریب میشود. انگار بوی دلتنگی و عشق از زمین و زمان می بارد. یکهو می بینی آنهایی که برنامه رفتن نداشتند بار سفر بستند و راهی شدند. ان شاءالله امسال از این یکهویی ها گیرتان بیاید و شما هم کربلایی باشید. @sobhnebesht
▪️▪️▪️ همنوا پسر کوچکم محمد حسن سه سال دارد. وقتی به تمام افکار، اهداف، دانسته ها، علایق و سلایق، خواسته ها و روزمرگی هایش فکر می کنم همه چیز خلاصه می شود در امور ساده. صبح ها که از خواب بیدار می شود، باید او را در آغوش بگیرم و نوازش کنم. صبحانه اش را که می خورد مشغول بازی می شود، گاهی تنها گاهی همبازی برادرش. برنامه ی کودک نگاه می کند. بعضی وقت ها با هم نقاشی می کشیم یا کاردستی درست می کنیم. یا شعر می خوانیم و بازی می کنیم. در برخی کارهای خانه مثل تا کردن لباس ها یا گذاشتن ظرف ها در کابینت و جمع و جور کردن کمک می کند. اما گاهی هم بهانه گیر می شود و به پر و پای من می پیچد. یا موقع بازی سر اینکه تراکتور قرمز دست چه کسی باشد با بردارش دعوا می کند. خدا نکند که دستش زخم شود، حتما چسب زخم می خواهد. بعد هم تا ساعتی از آن دستش استفاده نمی کند. اگر هم زمین بخورد تا نگویم که چیزی نشده، آه و ناله سر می دهد. شب ها هم که باید قصه بشنود و قربان صدقه اش بروم تا بخوابد. همه ی اینها را گفتم تا به اینجا برسم که زندگی کودک سه ساله با همین چیزها سپری می شود. کودک سه ساله گرسنگی، تشنگی، خستگی، آدم های غریبه و ترسناک، از دست دادن عزیزان، ضربه ی سیلی، آتش سوزی، خار بیابان، زخم و تاول پاها را چطور می تواند هضم کند؟ تحمل کند و کنار بیاید؟ ببیند و بگذرد؟ تاریخ ثابت کرده که کودک سه ساله تا این اندازه توان ندارد. محرم امسال با محمد حسن در روضه ها شرکت کردیم. هر بار که روضه ی حضرت رقیه س را می شنیدم، با نگاه کردن به محمد حسن، مصیبت های آن خانم سه ساله را بیشتر حس می کردم و بیشتر می سوختم.  هر بار می‌گفتم:"صل الله علیک یا بنت الحسین (ع)” ✍ به قلم: 🌹 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/همنوا @sobhnebesht
24.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد. @sobhnebesht
شماره تلفن‌های ضروری در راهپیمایی اربعین حسینی #الحسین_یجمعنا @sobhnebesht
همه رفتند و دل بی سرو پا جامانده ز هوای حرم کرب و بلا جامانده به گمانم که میان همه ی زائر ها فقط امضای برات دل ما جامانده 😢 زائرای اربعین! سلام مارو هم به آقا برسونید. ارباب یادم نمیره اون شبارو حال و هوای موکبا رو گریه های زیر چفیه زمزمه های رو لبارو @sobhnebesht
▪️▪️▪️ خودت را بساز! رو به دریا ایستاده و به آینده می‌نگرد. به روزی که دنیا را عوض خواهد کرد. به روزی که به جای دشمنی، کبر، غرور، فقر، کودکان در بند آندورایی، سربازان آفریقایی تبار کشتی‌های آمریکایی، افغان‌های به خاک و خون کشیده شده از زد و بندهای با طالبان، جهانی بهتر بسازد. جهانی که در آن کودکی کشته نشود. رنگین‌پوستی کتک نخورد. کودک شیرخواره‌ای نماد آزادی‌خواهی نشود. از روستا میرود که درس بخواند و جهانی را تغییر بدهد. اما نمی‌داند درس او دنیا را تغییر نمی‌دهد، بلکه فقط زندگی مادی‌اش را بهتر می‌کند. راستی! چرا آدمها واقف نیستند اصالت با فرد است نه با اجتماع؟ تا وقتی که آدمها خودشان ساخته نشوند؛ در برابر شیطان و اغوایش کمر خم نکنند؛ تا وقتیکه غرور خودشان تمام نشود؛ کبر را به خاک ننشانند؛ تا وقتی‌که داشته‌های دنیا برایشان بی‌ارزش نشود، جهان عوض نخواهد شد. کاش پنجاه‌سال پبش که رو به دریا ایستاده بود و نقشه تغییر جهان را می‌کشید، کمی به خودش و به ضعفهایش می‌اندیشید. کاش فقط قوت‌هایش جلوی چشمش رژه نمی‌رفت. کاش اول به تغییر خودش فکر می‌کرد که حالا بعد از این سال‌های ازدست‌رفته، نه خودش تغییر کرده باشد و نه دنیا. یادمان باشد ترامپ‌ها و مشه دایان‌ها و قذافی‌ها و صدام‌ها تکرار تاریخ‌اند و جایشان را نوبه‌نو عوض می‌کنند. پس تو خودت را بساز و بگذار گوشه‌ای از این زمین، انسان را آن‌گونه که باید باشد ببیند. تعداد مردان و  زنان خودساخته که زیاد شود، زمین جای بهتری برای زیستن خواهد بود. یادت باشد، سنگ بزرک نشانه نزدن است. زور تو به آن نمی‌رسد. سنکریزه‌های کوچک را بردار؛ امتحانش به اندازه یک عمر می‌‌ارزد. ✍ به قلم: 🌹 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/خودت-را-بساز @sobhnebesht
▪️▪️▪️ دل اربعینی به کتانی هایی که امسال مادرم به من هدیه داد، نگاه میکنم. از لحظه ای که دیدمشان فقط یک جمله در ذهنم آمد؛ این همان کفش هایی‌ست که برای پیاده روی نجف تا کربلا همیشه دنبالش بودم وپیدا نمی‌کردم. یک جفت کتانی کاملا مشکی و راحت و سبک. اما امسال پیاده روی در کار نیست…بهتر بگویم کربلا و اربعینی در کار نیست… امسال فهمیدم مثل هر سالی میشد با صندل و دمپایی پیاده روی کرد؛ اگر دل بود. ملزومات اربعینی شدن کتانی و لباس و پول نیست؛ دل است. توفیق است. دعوت است. ✍ به قلم: 🌹 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/دل-اربعینی @sobhnebesht
▪️▪️▪️ کالسکه زائر! یکی از دوستانم زنگ زد و گفت راهی سفر کربلاست. برای فردا صبح کالسکه ی بچه می خواهد. من هم با کمال میل استقبال کردم و گفتم همین امشب برایت آماده میکنم. فورا حاضر شدم و به انباری رفتم. از سال گذشته که دیگر به کالسکه بچه احتیاج نداشتیم، تشک و سایبانش را جدا کردم و شستم و بدنه اش را انتهای انباری گذاشتم. بعد از برداشتن چند کارتن بهش رسیدم. حسابی خاکی بود. آن را به خانه آوردم و در حمام شستم. و بعد از خشک شدن، لوازمش را نصب کردم. وقتی این کالسکه را خریدم فکرش را هم نمی کردم که روزی بدون من و فرزندم، مسیر نجف تا کربلا را طی کند. خوش به سعادت کالسکه که بعد از یک سال بلااستفاده بودن و خاک خوردن گوشه ی انباری به زیارت دعوت شده است. یااباعبدالله اگرچه امسال پای جسمم لایق زیارت نبود ولی خداروشکر که گوشه ای از مالم را پذیرفتی. ✍به قلم: 🌹🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/کالسکه-ی-زائر @sobhnebesht