eitaa logo
نبشته های دم صبح
208 دنبال‌کننده
153 عکس
31 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌‌های یک خانم طلبه معلم از زندگی طلبگی و عشق معلمی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. ارتباط با ادمین @mojahedam 🌷🌸🌷🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
ای غایب از دو دیده ی دنیا بیا بیا ای روشنی ظلمت شبها بیا بیا چشم انتظار روز ظهورت دو عالم است ای آرزوی قلبی زهرا بیا بیا 🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸🔹🔸 قدرت زنان کتاب را ورق می زنم. “نقش زنان در تحولات اجتماعی” .‌.. «مهد علیا مادر ناصرالدین شاه قاجار، یکی از مؤثرترین زنان در حکومت ایران بود که فتنه انگیزی های او به قتل امیر کبیر انجامید.»* کتاب را می بندم. یادم می‌افتد که بعد از سخنرانی در حسینیه، خانم میان‌سالی که گرفتاری از قیافه‌اش می‌بارید، من را به گوشه‌ای کشید و بعد از آن‌که مطمئن شد کسی به ما نزدیک نیست، با نگرانی گفت: من، شوهرم خیلی وقته فوت کرده و با آبرومندی بچه‌هایم را بزرگ کرده‌ام. پسرم به هر کاری دست می زند، جور در نمی‌آید. حالا می گوید یواشکی از ایران می روم. یه جایی هست که به آدم خانه می دهند، کار می‌دهند، حقوق خوبی می‌دهند. خانوم! من می‌دونم اونجایی که میخواد بره از خدا بی خبرند. من که با مال حلال اینا رو بزرگ کردم. حالا گناه این به گردن منه؟ دستهایش را نگاه کردم، زمخت بود و درد آرتروز از مفاصل انگشتانش پیدا. یاد حرف استادی افتادم که می‌گفت: تحقیق کرده‌اند که اگر امیر کبیر را نمی‌کشتند، ایران هفتاد برابر ژاپن پیشرفت کرده بود! رد پای شیطانی مهد علیا، در همه‌ی جامعه ما هست. روز قیامت، دادگاه مهد علیا، باید خیلی بزرگ باشه تا برای همه ایرانی ها جا بشه! *یدالله شکری، عالم آرای صفوی، ص 21. ✍ آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/9prXcV @sobhnebesht
🔶🔷🔶 آخرین حرف ها بابا روزهای آخر خیلی حواس پرت شده بود. اما همه ما را با دقت رصد می کرد. روزهای آخر عاشق تر شده بود. عاشق همه ما. دوست داشت همه را دور و برش ببیند. محمدرضا تازه رفته بود حوزه. خیلی دلتنگش بود. اما می گفت به رویش نیاورید می خواهم خیالم از بابت پسر آخرم راحت باشد. بابا روزهای آخر خیلی بی تابی می کرد. یک بار مادرم صاف توی چشم هایش زل زد و گفت: ای کاش محمدرضا این ترم مرخصی می گرفت. شما اصرار داشتی برود. اما او دلش اینجاست. می خواهد پیش شما باشد. بابا انگار غم های عالم روی دلش نشست. من داشتم سرم را آماده می کردم. همینطور که به کورتون آیه الکرسی می خواندم و آرام آرام تزریق می کردم داخل سرم بی رنگ و روح… بابا نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. "تو هم همینو میگی دخترم؟ محمدرضا که نباید به خاطر من از درسش عقب می افتاد. مگه نه؟” بابا منتظر تایید بود. منتظر بود بگویم بابا تو بهترین کار را کردی. بابا تو همیشه بهترین راه و درست ترین راه را برای سعادت فرزندانت انتخاب کردی. من… اما… سکوت کردم. به سرنگ خالی خیره شدم و نگاهم را دزدیدم. گفتم “نمی دونم. شاید بهتر بود اینجا باشه و کمک تون کنه. شما الان بهش احتیاج دارید.” می دانستم محمدرضا دارد می آید. باید بابا را آماده می کردم که با دیدن محمدرضا شوکه نشود. باید پنهان می کردم حرف های سرد و سنگین دکتر شیمی درمانی را. که می گفت اگر فرزند راه دوری دارد اطلاع بدهید بیاید. شاید یک ماه دیگر… اما به یک ماه نرسید. بابا چند روز بعد از پیش ما رفت. چند ساعت قبل از این‌که محمدرضا برسد. دل محمدرضا تا ابد خون است که نتوانست بابا را ببیند. و دل من خون است که چرا به بابا اطمینان خاطر ندادم… ای کاش بیشتر مواظب حرف هایمان باشیم. شاید این آخرین حرف ها باشد. گاهی وقت ها خیلی زود دیر می شود. ✍ آدرس این مطلب در وبلاگ: https://goo.gl/rFKBCW @sobhnebesht
🔹🔸🔹 یک جمعه یک حرم بعد از نماز در فضای دلنشین حرم تسبیح به دست می گیرم و در حالی که ذکر می گویم به فضای زیبای حرم نگاه می کنم. می گوید: من اما می خواهم نماز امام زمان بخوام. امروز جمعه است و اینجا حرم… تلنگری دلم را می لزراند. چرا من یادم نبود اینجا نماز امام زمان بخوانم؟؟ اعتراف می کنم با خرواری از ادعا گاهی باید در کلاس اخلاق و عرفان آدم های بی ادعا بنشینم. چادر گل گلی حرم را دوباره سر می کشم و قامتم را برای خواندن دو رکعت به نیت تعجیل در فرج مولای غریبمان صاف می کنم. مثل همه کارهایم به کندی پیش می‌روم .من هنوز به نیمه نماز نرسیده ام که او نمازش تمام می شود. نمازم که تمام می شود غم های روی دلم از گوشه چشمم سرازیر می شوند. دلم می خواهد هر چه زودتر از راه برسد و نابسامانیهای دنیا را سامان دهد. موبایلم که زنگ می خورد می فهمم که موقع رفتن است. دل می کنم از حرمی که عجیب به آن دعوت شده بودم. با خودم عهدی می بندم. با خودم می گویم: “هر جمعه به نیت آمدنش نماز می خوانم” و برای غربتش اشک می ریزم. از جاده های سرسبز عبور می کنیم. چند جا توقف می کنیم. در بین راه هم با وسایلی که دوستم با خودش آورده، نان می پزیم و بچه ها از دیدن پخت نان سنتی به وجد می آیند. به خانه که می رسیم همگی خسته‌ایم. سردرد شدیدی دارم. فقط به این فکر می کنم که نماز را بخوانم و بخوابم شاید از سردرد راحت شوم. با خودم می گویم با ابن سردرد و حالی که من دارم بعید نیست نماز صبحم قضا شود. از فرط خستگی، فراموش می کنم ساعتم را برای نماز صبح تنظیم کنم. صبح، چیزی از اذان صبح نگذشته که چشمم را باز می کنم. حس می‌کنم فرشته‌ای در این حوالی پر و بال می زند. آدرس این مطلب در وبلاگ: http://bit.ly/2vi4XNN @sobhnebesht
🔹🔸🔹 روزی مقدر شده روزی که رفتم بنگاه حاج آقا حسینی برای نوشتن قولنامه ی فروش خانه مان، از من پرسید:"دخترم از ته دل رضایت داری این خانه را بفروشی؟ میدانم که دلت راضی نیست. این دو جوان میخواهند در آن زندگی کنند. اگر راضی نیستی ننویسم.؟” گفتم “حاج آقا بنویسید. چیزی که روزی من نیست هرچقدر دنبالش بدوم مال من نمیشود. تا امروز فقط روزی من بود. از امشب دیگر مال من نیست. من از ته دل راضی ام. بنویسید.” حاج آقا حسینی بغضی کرد و گفت: “دخترم این تنها سقف بالای سرتان است. اگر بفروشی نمیتوانی یکی دیگر بخری. مطمئنی؟” حاج آقا میدانست این خانه را با مشقت خریده ایم. برای همین دلش نمیامد دل من بشکند. دلش نمیآمد آنرا معامله کند. گفتم:” بله. مطمئنم. بنویسید. ان شاء الله روزی ما هم از جای دیگر میرسد. خیر است ان شاء الله.” آن خانه روزی ام نبود. مطمئن بودم. سالها گذشته و حاج آقا درست میگفت که دیگر نمیتوانم با آن پول خانه دار شوم اما هنوز هم ناراحت از دست دادن آن نیستم. زیرا چیزی که روزی آدم نباشد اگر زمین و آسمان را به هم بدوزد به دست نمی آورد ✍ آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/1pSzAQ @sobhnebesht
🔹🔸🔹 به سخن گفتن احتیاجی نیست 🔸روبروی ضریح امامزاده. مادر را روی صندلی نشاندم و خودم کنارش روی زمین نشستم. اعیاد شعبانیه است اما فقط من بودم و مادر و امامزاده. با فاصله چند ده متری جمعیت عظیمی مشغول جشن و سرور در مسجد. بودند. صدای مولودی خوانی می آمد. بیش از یک ماه بود مادر ممنوع الخروج بود و دوره نقاهت بیماری را می گذراند. برای تغییر روحیه‌اش آمده بودیم. 🔸مادر زیر لب اذکاری زمزمه می کرد. به شوخی گفتم: به نظرم امشب امامزاده هم رفته اند مسجد جشن، امشب چه وقت عید دیدنی امامزاده است. حاجت ها را بگذار ید برای فردا شب، امشب عیدی خبری نیست. مادر لبخند تلخی زد و ساکت شد. آن که به روحیه احتیاج داشت من بودم. دلم برای نصیحت ها و مهربانی هایش تنگ شده. دستم را در حالی که زیر چانه ام جمع کرده بودم به صندلی مادر تکیه دادم و به روزهایی که این یکی دوماه اخیر بر ما شب شده بود فکر می کردم. 🔸غرق در افکار خودم بودم که با صدای در میهمان ناخوانده ای وارد شد. بچه‌ای روی دوش داشت و لبخند موزیانه‌ای روی لب. یکی از آشنایان نه چندان قدیمی. هم سن و سال من بود اما با زبانی برنده و تیز. استرس داشتم. اولین چیزی که مثل همیشه سوال کرد ازدواج بود و نصیحت و اسم بردن از خواستگاران و مگر چه مشکلی داشت و اشتباه می کنی و… سکوت کردم و لعنتی فرستادم بر زندگی در شهرستان و برخی دغدغه هایش. و بعد از کار چه خبر؟ ما که هر کجا رفتیم و … خبری نشد. و همینطور ادامه داد… نگران رنجش مادر بودم. می خواستم هر طور شده دست به سرش کنم. گفتم: باور بفرمایید دخل و خرجش با هم جور نمی آید. باید یک جوری خاطرش را آسوده می کردم که خبری نیست. وقتی رفت از نگاه به ضریح خجالت می کشیدم. راه حل فرار از بدگویی و زخم زبان، انکار و سخنان ناحق نبود. امامزاده از جشن برگشته بود و به من می گفت هنوز خیلی راه است تا بفهمی سخن گفتن با در نظر داشتن رضای خدا یعنی چه. ✍ 🌸🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/mCEaS4 @sobhnebesht
▪️▪️▪️ من و سارینا 🔸سارینای 5 ساله دختر خواهرم است. من و سارینا به دلایلی مجبور بودیم یک مسیر 150 کیلومتری را درست نزدیک به تحویل سال با هم باشیم. مامان سارینا (خواهرم) صندلی عقب خواب بود. همین که شروع به رانندگی کردم طبق عادت همیشگی‌ام شروع کردم به خواندن چهار قل. هنوز مشغول بودم که سارینا پرسید: “خاله چی می خونی؟” گفتم: “دارم قرآن می خونم.” سارینا گفت: “چرا؟” گفتم: “برای اینکه ان شاءالله به سلامت به مقصد برسیم.” سارینا گفت: “خاله یعنی اگه نخونی به سلامت نمی رسیم؟” داشتم با منّ و منّ یک چیزهایی سر هم می کردم و تحویلش می دادم که دوباره پرسید: “پس چرا ما هیچ وقت نمی خونیم ولی به سلامت می رسیم؟” کلی دلیل فلسفی و عقلی آمد توی ذهنم! خدایا کدام شان را بگویم! چطور به این کوچولوی دوست داشتنی بفهمانم که من به این سوره ها اعتقاد دارم. با هر دردسری بود یک جواب کودکانه پیدا کردم و به سارینا دادم. اما خودم قانع نشدم! از خودم پرسیدم نکند از روی عادت است که چهار قل می خوانم! 🔸چند کیلومتری با خودم درگیر بودم که سارینا دوباره حوصله‌اش سر رفت و چشمش به کیف من افتاد که یک پیکسل روی آن چسبانده بودم. پرسید “این چیه خاله؟” گفتم: “پیکسله. روش نوشته من حجاب را دوست دارم.” با لحن متعجبانه‌ای پرسید: “خاله تو واقعا حجاب رو دوست داری؟!” بلند و کشیده گفتم: “بلللللله.” پرسید: “چرا؟!” دوباره تمام دلایل قرآنی و روایی و روانشناسی و… آمد توی ذهنم. دست چین کردم و به حساب خودم یک جواب تر و تمیز دادم به سارینای گل! بعداز اینکه صحبتم تمام شد سارینا گفت: “میشه یکی از این پیکسل ها برا من بخری؟” حسابی کیف کردم از اینکه توانستم چنین تاثیر شگرفی بگذارم در عرض چند دقیقه! داشت قند توی دلم آب می شد که سارینا گفت: “ولی روش عکس خرس باشه! چون من اصلا حجاب دوست ندارم!!!!” چند کیلومتر هم اینطوری ذهنم مشغول بود و در بین اطلاعات گرد و خاک گرفته ذهنم دنبال جواب بودم. نزدیک تحویل سال شد ولی ما هنوز به مقصد نرسیده بودیم. شروع کردم دعاهایم را یکی یکی مرور کردن. زیر لب دعای تحویل سال را زمزمه می کردم. به سارینا گفتم: “عزیزم الان لحظه تحویل ساله باید دعا کنی. هر آرزویی داری بگو منم آمین می گم.” 🔸سارینا شروع کرد به دعا کردن. وقتی دعاهای کودکانه و قشنگش تمام شد یک دعای بزرگانه کرد. سارینا گفت: “خدایا تو سوریه جنگ نباشه” حسابی شرمنده شدم. من این همه دعا داشتم اما اصلا حواسم به سوریه نبود. لحظه تحویل سال شده بود. تمام دعاهایی که در ذهنم مرور می کردم را کنار گذاشتم! من با این همه ادعا نتوانسته بودم چیزی به سارینا یاد بدهم اما سارینای 5 ساله یاد داده بود. ✍ 🌸🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://bit.ly/2IQ0wLW @sobhnebesht
▪️▪️▪️پیاده ها و سواره ها 🔸بچه ها را پیش مادرم می گذارم و با عجله از خانه می زنم بیرون. چند تا چیز مهم را باید تا فردا شب آماده کنم. نزدیک غروب است اما غلغله خیابان و شلوغی‌های خرید شب عید به من اطمینان می دهد که موقع برگشتن از خیابان‌های خلوت خبری نیست. اولین کارم این است که از یک خودپرداز کمی پول بگیرم. خودپردازهای مسیر را یکی پس از دیگری، به امید رسیدن به یک خودپرداز خلوت، پشت سر می گذارم. اما فایده ای ندارد. آخر سر تسلیم شلوغی می شوم و در صف طولانی یکی از آنها می ایستم. خانمی میانسال با صورتی گرم و دلنشین پشت سرم می ایستد. چهره اش برایم جذابیت و آرامش مادرانه دارد. دوست دارم به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. راستی که خانمها نمی توانند برای یک ساعت هم ساکت باشند. صدای دست فروش های کنار خیابان چنان به هم آمیخته که مجموعه ای از صداهای گنگ را تشکیل داده. در همین یک نقطه کوچک ازاین بازار پررونق شهر همه چیز هست. از لباس گرفته تا سبزی و شمع و گلدان و کیف و ماهی و …؛ هر کس تلاش می کند با صدایی بلندتر جنس خودش را تبلیغ کند. 🔸آقایی که پشت سر ما ایستاده می گوید: چقدر خوبه فردا این موقع. همه این سر و صداها خوابیده! 🔸خانم کنار دست من هم که انگار منتظر این جمله بود با لبخند به من می گوید: آره واقعا این شلوغی اعصابمون رو خورد کرده! 🔸من هم در جوابش می گویم: فکر کنید فردا شب چقدر اینجا تمیز و آرومه! و بعد ژست متفکرانه ای به خودم می گیرم و می گویم: مشکل اینجاست که همه خرید عیدشون رو به روزهای آخر موکول می کنن. من خودم یک ماه پیش هر چی نیاز داشتم خریدم. اگه مردم از چند روز جلوتر شروع کنن این همه بازار شلوغ نمی شه! 🔸خانم میانسال پشت سری ام،جوری که انگار که از حرف من زیاد خوشش نیامده باشد، روسریش را مرتب می کند و می گوید: «راست میگی دخترم اما باید پولش هم به موقع برسه. من خودم دو سه روزه پول به دستم رسیده. الان اومدم برای خرید.» 🔸در جوابش سکوت می کنم. دوست دارم علتش را بدانم اما فکر می کنم فضولی باشد. بعد از مکثی کوتاه ادامه می دهد: «من شوهرم خیاطه. اگر بهت بگم توی این یک سال گذشته هیچ درآمدی نداشته باور نمی کنی. این دو سه ماه نزدیک به عید که مردم برای عید لباس سفارش میدن مقداری درآمد داشته. عزیزم بعضی ها به سختی زندگی می کنن. شما ماشاالله حتما درآمد خوبی داری!» 🔸حرفش مثل پتکی بر سرم آوار می‌شود. برای اینکه خودم را تنبیه کنم با شرمندگی می گویم: «حق با شماست. نفس من از جای گرم درمیاد .من انگار خیلی بی خبرم از همه جا…» 🔸در مسیر برگشت از بازار، نه ذوق عید دارم و نه متوجه اطرافم هستم. ساکت و مبهوت، به پیاده هایی فکر می کنم که سواره ها از آنها بی خبرند…. ✍ 🌸🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/2Mr3zn @sobhnebesht
▪️▪️▪️ سیده رقیه 🔸امروز روز معلم است. تا سید رقیه زنگ بزند یک مطلبی را بگویم: من یک عادتی دارم که معمولاً بعد از هر سخنرانی برای اموات فاتحه می‌فرستم. برایم هم فرقی نمی‌کند که اعیاد مذهبی باشد یا سوگواری و … چون می‌دانم که فاتحه آن‌ها را خیلی خوشحال می‌کند. بعدش فکر می‌کنم آدم چقدر باید محتاج باشد که با فاتحه گره‌ی کارش باز شود! و دست آخر کار به اینجا می‌کشد که بعد از من، چه کسی مرا یاد می‌کند! فکر نمی‌کنم از بچه‌هایم آبی گرم شود و اقوام هم که از بس گرفتارند، معمولاً هر وقت کار داشته باشند زنگ می‌زنند. تازه من بعد مرگم چه گره‌ای می‌توانم از کارشان باز کنم که زنگی بزنند! می‌ماند سید رقیه! طلبه‌ای که حدود 15 سال است که فارغ‌التحصیل شده است. بچه‌ی روستاست. روستایی در همین نزدیکی. با پدری که در کودکی و مادری که تازگی از دست داده و خواهران و برادر گرفتار! با اینکه از 8 صبح تا 4 بعد از ظهر سر کار است و بعدش با دو تا بچه‌ی بلا سرگرم‌، اما حواسش هست ‌ که در هر اعیاد مذهبی و روز معلم بهم زنگ بزند. و اگر بتواند یک سری هم بهم می‌زند. با یک سطل ماست و یا سبزی محلی. یا یک پیاله توت خشک و یا یک شیشه ترشی آلبالو. او سهم من را از یادآوری همیشه کنار می‌گذارد! من مطمئنم که بعدها هم، سهم فاتحه من را کنار می‌گذارد. کاش همه ی ما هم مثل سید رقیه وفادار بودیم برای اهل بیت. ✍ 🌸🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%B1%D9%82%DB%8C%D9%87 @sobhnebesht
▪️▪️▪️سیاست همراه با دیانت... 🔸جمعه مناظره به اتفاق پدر و مادر حاج آقا رفتیم سفر استانی! رسیدیم به ساری دره، در شهرستان توریستی سرعین. 🔸بساط پذیرایی پهن شد با آش دوغ و چای تازه دم و … و نزدیکای غروب برگشتیم اردبیل. بدون اطلاع قبلی به مهمونا شام اومدیم خونه ما به بهانه آغاز هفته معلم! خلاصه تا ساعت 12 و اندی مهمون داشتیم و حدود ساعت 1 بامداد اومدم ببینم چه خبرا… که تازه یادم افتاد ای دل غافل! مناظره رو از دست دادیم. 🔸رفتم گروه 10 نفره خانوادگی! دونفر لفت داده بودند! آخه چرا؟! حس مدیریتم گل کرد و تمامی مطالب ارسالی اعضا رو خوندم…. یکی از بچه‌ها، فیلم نقد یکی از کاندیداها رو ارسال کرده بود و دو عضو خانواده بهشون برخورده بود و با اعتراض به مطالب سیاسی چمدونشونو بسته بودن. حس فرهنگ سازی فضای مجازی‌م گل کرد و مطالب سیاسی از ازل تاکنون ِگروهو پاک کردم و یه میثاق نامه برای گروه ترتیب دادم و خیلی جدی نوشتم: “ارسال مطالب سیاسی پی گرد عاطفی دارد.” 🔸با هزار اما و اگر اعضای ملفوت (اسم مفعول از لفت ) رو مجددا وارد گروه کردم و برای هرچی سیاستمدار محبت ضایع کن ِ تفرقه افکن، دیانت ِ همراه با سیاست آرزو کردم. ✍ 🌸🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/V5y5tT 🌸 @sobhnebesht
▪️▪️▪️بهترین خیرات 🔸خدا رحمت کند همه ی اسیران خاک را. پدربزرگی داشتم که مقید بودند به اینکه کارها به بهترین شکل ممکن انجام شوند. همیشه میگفت یا آدم سراغ یک کار نمیرود یا اگر رفت تمام و کمال انجام میدهد. برای نذری های هر سالشان بهترین و گرانترین برنج ایرانی را تهیه میکرد و سعی میکرد بهترین کیفیت را داشته باشند و خلاصه سنگ تمام می گذاشت. می‌گفت برای امام حسن علیه السلام است. نباید برای ائمه کم گذاشت. خدا بیامرزد. 🔸 بعد از وفاتش، یک شب خوابش را دیدم. من همیشه عادت داشتم هر روز مقداری غذا برایش خیرات میکردم. در خواب به من میگفت :"دخترم همه ی آن آش ها وغذاها که برایم میفرستی به دستم میرسند. دستت درد نکند چقدر هم خوشمزه اند. اما ایکاش خیراتی می‌فرستادی که ماندگار باشد.”گفتم :” آقا جان مثلا چه چیز؟” گفت :” این لامپ مهتابی را بالای سرت میبینی؟ مثلا این چنین لامپی تهیه کن وبه یک مسجد یا امامزاده بده. تا وقتی که روشن باشد برای من خیرات میفرستد.” 🔸از آن شب بسنده به خرما وحلوا نمیکنم. بلکه وسیله هایی برای مساجد یا امامزاده ها تهیه میکنم. یا کتاب هدیه میکنم به کتابخانه. برای اینکه تا هر وقت آن باقی است خیراتی باشد برای آقا جانم! ✍ آدرس این مطلب: https://goo.gl/JDM8XK @sobhnebesht