🔹🔸🔹 شب غفران
خسته روحم را در کوله ام جا دادم و به دوش کشیدم. پا در راهی نهادم تا مرهمی بجویم. خستگی روح و سنگینی گناهانم توان از کفم ربوده بود.
به هر در که رسیدم، بن بست بود. هر آنچه که دویدم بی فرجام شد. نفسم به شماره افتاد و پنجه ی بغضی سنگین بر گلو.
هر چه کردم ره به سویی نبردم. دست به سوی هر کس دراز کردم، ز محبتش بویی نبردم.
غم تنهایی و بی کسی امانم را برید و زمین گیرم کرد.بغض گشودم و هق هقش بی امانم کرد.
وا اسفا از دستان خالی و بار گناهم. وا مصیبتا از دنیای پوشالی ام.
خدایا !آیا به درگاهت، برای بنده ای که فریاد امانش، حنجره میدرد، جایی هست؟ برای بنده ای که از شرم ناخن به صورت میخراشد و العفو گویان، دیدگان خیسش را به زمین دوخته است؟
برای بنده ای که سرگردان و ره گم کرده است؟
برای بنده ای که از دست نفس سرکشش گریخته است؟
یا نور و یا قدوس !تو ناظر بر احوال منی. ستاره های امیدم را ببین، چطور سو سو میزنند. کویر جانم را ببین، چطور تشنه ی بارش رحمت توست. تاریکی و ظلمت دلم را ببین، چطور منتظر درخشش نور وجود توست.
یا غافر الذّنب!با کوله باری از شرم و گناه به درگاهت آمده ام. ببین دستانم خالی و کوله ام تهی است. تنها امیدم لطف و کرم توست.
خدایا! قبولم میکنی؟
یاغیاث المستغیثین! آغوشت را باز کن که سخت تنهایم.
خدایا! دستم را محکم بگیر که سخت محتاجم.
خدایا! تو را به علی قسم، من پشت درم، در باز کن.
✍ به قلم: #آمینا 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/شب-غفران
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔸🔹🔸 چنگال پنیر بیبی
بچه که بودم بی بی گل ماهی، صبحها برایم چنگال پنیر درست میکرد، قاشقی به دستم میداد و میگفت: بیا دخترم نازم، بیا بخور نوش جونت.
میگفتم:چنگال پنیره؟ میگفت:آره دختر کوچیکم، میگفتم: پس چرا قاشق دادی، چنگال ندادی تا باهاش بخورم؟ میگفت: اسمش چنگال داره، خودش رو باید با قاشق بخوری.
خلاصه این چنگال پنیر خیلی ذهنم را مشغول کرده بود که بالاخره این چنگال کجای این صبحانه حضور دارد که بهش چنگال پنیر می گویند.
هر چه بزرگتر شدیم، بهره مندی مان از شیر و دوغ و کره و پنیر و کشک حاصل دسترنج بی بی گل ماهی کمتر شد. زندگی ماشینی و خشکسالی و قهر آسمان از اهل زمین، خیلی چیزها را در ذهنم خاطره کرد، از جمله چنگال پنیر. بوی عطر خاص نان و پنیر و کره و روغن محلی هنوز در شامه ام است.
چندی پیش ویار چنگال پنیر کردم در حد المپیک، نه نان خشک محلی داشتم نه پنیرش را. تصمیم گرفتم از همان نان لواش های خشک و پنیر بسته بندی که دارم استفاده کنم و تب و تاب دلم را آرام باشم.
نان را که پودر کردم، پنیر رویش گذاشتم و با دست شروع کردم به چنگ زدنش، مثل بی بی گل ماهی.
راز چنگال برملا شد و فهمیدم چرا چنگال پنیرش میگویند.
هر چه چنگ زدم، مزه آن چنگال پنیر بی بی را نداد، نه نانش آن نان بود، نه پنیرش، نه چنگالش.
اما بچه هایم خیلی خوششان آمد، حالا دیگر هر روز چنگال پنیرهای مادر را میخورند تا در ذهنشان نقش خاطره ببندد.اتفاقا دخترم پرسید: پس چنگال کجاش هست؟
✍ به قلم: #آمینا 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/چنگال-پنیر-بی-بی
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 ریسمان الهی
خاک باغچه ترک خورده و برآمده شده بود. چند روزی می شد که منتظر چنین وضعیتی بودم، و اکنون چشم انتظاری به پایان رسیده و بذر کدو قلیانی ام پا به عرصه ی وجود گذاشته است. با دیدن جوانه و برگهای کوچکش، از فرط شادی شروع به خندیدن و دست زدن کردم. طوری ذوقش را می کردم که گویی نوزادی به دنیا آورده و در آغوش گرفته ام. روزها از پی هم می گذشتند و بوته ی کدو قلیانی ام بزرگ و بزرگ تر می شد. هر چه او بزرگتر می شد، توجه و مراقبت من نسبت به او کمتر شد. کم کم وقت آن رسیده بود که به گل بنشیند و بار بدهد. برای دیدن گل و شکوفه هایش، پا به باغچه گذاشتم، اما صحنه ای دیدم که حاصلی جز افسوس و اشک نداشت. شاخه های بلندش در گِل و شُل باغچه فرو رفته بود و خیسی باغچه باعث شده بود همه ی گلها ومیوه های کوچکش له بشوند. برگهای سبز و جوانش، طراوت از دست داده و رو به نابودی بودند. دست روی دست گذاشتم و خودم را سرزنش و شماتت کردم.خم شدم تا شاخه هایش را از گل و شل دربیاورم و از نابودی اش برهانم، اما امکان پذیر نبود. پیچک های کدو به علفهای هرز و بوته های موجود در باغچه پیچیده و خودش را حسابی زمین گیر کرده بود.آه و افسوسم بیشتر شد. فطرت وجودی پیچکهای کدو برای پیچیدن به دور طناب و داربستی محکم بود که باعث رشد و به بار نشستن و تعالی اش شود، که من از آن غافل شده و کنون نظاره گر از دست رفتنش بودم. یادم به خودم آمد، به اینکه طناب الهی را محکم در چنگ گرفته ام یا نه؟نکند چنگ به طنابی بیندازم که نهایتم افول و پستی باشد، نکند به سستی طناب خدا را گرفته باشم و از میانه راه سقوط کنم، نکند
✍ به قلم: #آمینا 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
…http://nebeshte.kowsarblog.ir/ریسمان-الهی-4
🌹 @sobhnebesht 🌹
▪️▪️▪️ دختر زینبی من
در حدیثی خوانده ام، از خوش یمنی زن این است که فرزند اولش دختر باشد.کاری به خوش یمنی خودم ندارم، می خواهم از دختر بگویم؛ این دردانه ی الهی.
دختر، عشق بابا، همدم مادر و همراه برادر.
دختر، فرشته ای که همه ی نازهای جهان را در کوله بار شیطنت و مهربانی و دلسوزی اش جا داد و قدم به کره ی خاکی نهاد.
او آمد تا بارقه های امید را در شریان های پدرش به جریان وادارد.
او آمد تا با دستهای کوچکش غبار غم از چهره ی مادرش بزداید و قدمهایش را با برادرش، تنظیم کند.
تو را دوست دارم دخترم؛ تو که زودتر از سن خودت بزرگ شدی و درکت بیشتر از قدت قد کشید.
تو را دوست دارم ای مهربان دخترم؛ تو که با چهره ای غم گرفته، لباسهای عزای برادرت را با صبر و حوصله اتو کشیدی، تنش نمودی، سربند حسینی اش را به پیشانی اش بستی و بوسه ای از مهر و صفا بر هر دو زدی.
تو را دوست دارم ای جان مادر، تو که این شبها برای برادرت لالایی علی اصغری می خوانی و خودت با ذکر یا حسین به خواب می روی.
تو را دوست دارم، تو که عشق کربلا در قلب کوچکت چنان زبانه می کشد که سرت را میان حساب و کتاب هزینه ی سفر و گذر روزها کرده ای، بی آنکه قول سفر از من یا پدرت گرفته باشی.
این روزها که لباس سیاه می پوشی و چادر بر سر می اندازی و هم قدم با من به مجلس عزای حسین می آیی، بیش از پیش به خودم می بالم.
این شبها که مرواریدهای چشمت دانه دانه روی گونه ها می لغزد و بر آتش قلبت می ریزد و شعله ورترش می کند، معصومیتت دو چندان می شود و دوست داشتنت سر به بینهایت می گذارد.
مادر به فدایت شود، تو جان منی و خوش به حال من که خدا چون تویی را به من بخشیده است.
دستان لطیفت را به دستان کوچک بانو رقیه می سپارم و گوشه ی چادرت را به گوشه ی چادر عمه زینبش گره می زنم، مبادا که گم شوی.
✍به قلم: #آمینا 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/دختر-زینبی-من
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ شق القمر!
عباس خسته و تشنه به لب فرات رسیده بود. آب، رخ ماه را در آغوش گرفت و انعکاسش داد. چهره ای گر گرفته. لبهایی خشک و ترک خورده. تشنگی بیداد می کند.
طاقت از کف داده بود. دست به آب برد تا کمی بنوشد. مشتی پر کرد تا خنکی آب،گداز از وجودش بنشاند. آب هم بی تاب می شود برای بوسیدن لبهای عباس!
نگاه عباس در مشت آب حل شد. لبهای تشنه ی خورشید و ستارگانش و ندای العطش شان، از خود بیخودش می کرد. مشتش را باز کرد و مرواریدهای عطشناک آب را برای همیشه، تشنه ی بوسه ی خود کرد. مشک، جرعه جرعه آب را می بلعید و بر دوش خسته ی عباس جا میگرفت.
ماه بی قرار بود و مست. لبهایش تفتیده بود. بر پشت اسب نشست. گونه های خاکی زمین را زیر سم اسبش جمع کرد تا زودتر به خیمه گاه خورشید برسد. میخواست جرعه ای از عطشناک ترین آبِ زمان را به لبهای تشنه ی کودکان برادر برساند.
مشک، چشم به بلندای نگاه ماه دوخته بود. زیر لب دعا می کرد تا آنچه را که در وجود دارد نثار دستان کوچک و منتظر کند. اما ناگاه تیری قلبش را نشانه رفت. قطرات نقره فام درون وجودش، با اشک های عباس در هم می آمیخت و بر خاک های تفتیده کربلا می ریخت. امید عباس نا امید شده بود و گام های بلند اسبش سست.
عباس، نگاه شرمگین خود را از مشکِ پاره گرفت و تا خیمه گاه اهل بیت حسین علیه السلام، امتدادش داد. زمین و زمان و آب و آسمان، همه بی تابِ این نگاه او شدند.
نگاهش را خصم زمانه، تاب دیدن نداشت. همین شد که با تیر آنرا نشانه رفتند. خون با اشک چشمهایش عجین شده بود.رود خون، گرد و خاک را از سر و رویش می شست و فرو می ریخت.
حالا چطور تیر از چشمانش بیرون بیاورد؟ساعتی پیش بود که دو دستش به میهمانی خدا رفته بود. خم شده بود تا تیر را با دو زانو بیرون بکشد که کلاه خود از سرش افتاد. قرص قمر نمایان شد. دل بیمار دشمن جمالش را تاب نیاورد. عمود آهن بود که “شق القمر"میکرد.
ماه با صورت بر زمین افتاد. خورشید از دیدن سقوطش گرفت و پیش چشم زمین سیاهی رفت. سر عباس در دامن یاس بود که صدا زد:” برادر، برادرت را دریاب!”
✍به قلم: #آمینا 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/القمر
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸🔹🔸جامانده
یادم نمی آید کجاها بودیم که سوزن نخ برداشتم و سفتش کردم، ولی الان میبینم که افتاده است. اگر پیدا نشود باید هر شش دکمه را عوض کنم. نمیشود که دکمهی دیگری به جایش دوخت. حالا مگر پیدا میشود؟ خیلی خنده دار است که در طول مسافرتت ندانی اصلا کجا دکمهی لباست افتاده و الان انتظار پیدا شدنش را هم داشته باشی. باید قیدش را بزنم دیگر.
بیسکوییتی که داخل کیفم گذاشتم و با خودم به حرم امام رضا(علیه السلام) بردم، له شده و همه چیزم بیسکوییتی شده است. وسایلش را خالی میکنم و کیف را میتکانم. دکمه ای از درونش، کف سینک می افتد. باورم نمیشود...پیدا شد😍.
لباسم را برمیدارم تا دکمه را بدوزم. با کمال حیرت میبینم این دکمه دیگری است که افتاده و صاف هم توی کیفم رفته.
بعد از زیارت شاه عبدالعظیم حسنی، راهی مسجد جمکران و قم می شویم. برای نماز مغرب و عشا به حرم خانم فاطمه معصومه(سلام الله علیها) میرسیم. به رکوع که میروم دکمه لباسم را میبینم که کنار پایم افتاده است.
لااله الا الله...
چه حکایتی شده این دکمه ها. چه حرفی دارند؟ چرا اینقدر سر به سرم میگذارند؟ چرا کمی هوای دلم را ندارند؟
سلام نماز را که میدهم، لباسم را بررسی میکنم. بله، این سومین دکمه ایست که افتاده.
بعد از نماز صبح و زیارت امامزاده حسین در سعادتشهر، دیگر نمی خوابیم. راهی تا شهر خودمان نداریم. همه مشغول جمع و جور کردن وسایل و حلالیت طلبی از یکدیگر هستند. برای عوض شدن حال و هوا به آخر اتوبوس رفتم. مشغول گفتن و خندیدن بودم که مامان لیلا از جلوی اتوبوس صدایم کرد و گفت:"دکمه گم کردی؟" گفتم: "آره"
دکمه را که گرفتم دلم پرکشید تا کربلا...تا موکب...تا کفشی که گم شد. وقتی به موکب رسیدیم، دستمان آزاد نبود تا همان لحظه کفش هایمان را هم برداریم. سه تایی رفتیم وسایل را گذاشتیم و برگشتیم برای کفشها. هر چه گشتم کفشم پیدا نشد. کاش خودم جامانده بودم. حالا سه دکمه ای که افتاد و پیدا شد و کفشی که ماند و برنگشت، سخت ذهنم را درگیر کرده است.
پ.ن: مادر بزرگها میگویند اگر چیزی را در مکانهای زیارتی گم کردید، زیارت دوباره نصیبتان خواهد شد.
#یاوران_زینب سلام الله علیها
#حسینیه_نبشته_ها
✍ به قلم: #آمینا 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/جامانده-32
🔸🔹🔸 نعمت دورهم بودن!
در تمام مدتی که پای ظرفشویی بود، همه خاطرات مادربزرگ را مرور کرد. دلش برایش یک ذره شده بود. برای قصه های شیرینش. برای ضرب المثلها و معماهای سختش. برای شعرهایی که تند تند و یک نفس میخواند. در دلش خدا را شکر کرد که لااقل یک صوت یک ساعته از صدا و شعر خواندن هایش پر کرده است. تنها چيزی که از مادربزرگ داشت، همین صدا و آلبوم عکس و دیوانی خاطره بود.
شستن ظرفها که تمام شد، آهی از ته دلش کشید و گفت : "میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه" ای کاش این سرمایه های زندگی، این چراغهای خانه، این مادرهای مهربان هیچ وقت از دنیا نروند. کاش میشد همیشه بمانند و صلح و صفا و گرمی را به روحمان تزریق کنند.
با دستمال به جان ظرفهای خیس افتاد و اسیر ایکاش هایش بود که یادش آمد شب یلدا نزدیک است. از بین همه ی شبهای یلدا، شبهایی که در خانه مادرجان دورهم جمع میشوند را بیشتر دوست داشت. پختن یک شام ساده با کمک همه ی خانمها، شستن میوه هایی که هر خانواده با خود آورده بود و قاطی کردن تخمه های جورواجور و ظرف کردنشان، در کنار حرفهای زنانه و خنده های از ته دل را ترجیح میداد به همه ی میهمانی های شیک و آنتیک. اصلا صفایی که در این دورهمی بود را هیچ جا نچشیده بود.
همه این صفاها از وجود با برکت مادرجان است. در دلش برای خوب شدنش دعا کرد و یک لحظه به خودش لرزید که مبادا مادر تا شب یلدای آینده زنده نباشد؟!!! بلند شد گوشی تلفن را برداشت و همه را به صرف یک آش رشته جانانه در کنار مادرجان دعوت کرد.
یلدا فرصت خوبی برای باهم بودن است. فرصتها مثل ابر میمانند. ممکن است زود از دست بروند.
✍ به قلم: #آمینا 🌸🍃
http://nebeshte.kowsarblog.ir/دور-هم-بودن
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 اوج بخشش
بوی غم و ماتم از گوشه گوشه خانه به مشام میرسد. صدای ناله و شیون لحظه ای ساکت نمیشود، همه سیاه پوشیده اند و زار میزنند. در بالای مجلس، مادرش را میبینم که با چشمان گریان و حال زار، زیر لب "رود رود " میخواند.
ما را که میبیند، صدایش را به شیون بلند میکند و میگوید:" وای عزیزم خوش اومدین، مهمونای پسرم خوش اومدین، پسرم مهمون نواز بود، خوش اومدین، پسرم آرزو به دل رفت خوش اومدین...." با دیدن حال مادرش اشکمان سرازیر میشود. دل سنگ هم برای مادرش کباب میشود.
فکرش را نمیکردم که داغ یک روزه ی جوانش این چنین پیرش کند. لحظه ای نفس نمیخورد، فقط سر تکان میداد و "رود رود" میکرد و اشک میریخت.
همکارم گفت: "مادر ما رو تو غم خودت شریک بدون. مرگ حق و روزی همه ما هست، خداروشکر که جوون شما به چنین سرنوشت زیبایی از این دنیا رفته".
مادرش آرام شد، سرش را تکان داد، آهی از ته دل کشید، صورتش از شدت بغض در هم شد و اشک چون سیل از چشمانش سرازیر گشت. کمی که آرام شد، گفت: "مادر! جوون من که دیگه به زندگی برنمیگشت، دلم نیومد قلب مهربونش رو که هنوزم تاپ تاپ میزد و بوی زندگی میداد رو زیر خاک بکنم. ما زنده بودن بچه مون رو در تپیدن قلبش توی سینه ی دیگه ای میبینیم. ما بچه مون رو اینطوری زنده میبینیم که با چشمای قشنگش از تو صورت کس دیگه ای دنیا رو نگاه میکنه، با نفسهای عزیزش از تو سینه ی کس دیگه دم و بازدم میکنه".
این حرف را که از زبان مادرش شنیدم، با خودم گفتم:" بخشش همیشه زیباست، اما چقدر میخواهد بزرگوار و بخشنده باشی که اعضای جوان عزیزت را به دیگری ببخشی!!!؟؟؟" در دلم به سخاوتشان غبطه خوردم، به سعادت آن جوان غبطه خوردم. شاید جوان و ناکام از دنیا رفت، اما عاقبت بخیر و با دست پر رفت. مصداق آیه "وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعا"ً شد و رفت.
در هر گوشه از این کره ی خاکی، انسانهایی زندگی میکنند که درس انسانیت و بخشندگی و بزرگواری را مشق میکنند، حتی اگر نتوانند لفظ قلم صحبت کنند و بر کاغذ برانند. و من امروز درس بزرگی از این پدر و مادر گرفتم، درس: اوج بخشش.
✍ به قلم: #آمینا 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/اوج-بخشش
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 زیارت از راه دور
نمیدانم کار دل بود یا عقل، کار عشق بود یا احساس، کار شور بود یا شعور. کسی آرام و قرار نداشت. انگار چیز دیگری غیر از خون در رگهایمان غلیان داشت که این چنین میخروشیدیم و میرفتیم.
این همه قدم، فقط به عشق او گام بر میداشت، این همه قلب، فقط به عشق او میتپید. این همه دم، فقط به نام او دم میگرفت و “حسین حسین” میکرد. این همه چشم، فقط از غم او میبارید.
دستها یک صدا بر سینه های سوخته میکوبید و اشکها سوز دل را التیام میبخشید.
همه ی راهها، جاده ها، خیابان ها به او منتهی میشد. همچون جذبه ای جذبمان میکرد. خواب و استراحت نداشتیم. صبر و حوصله ی نشستن و دمی آساییدن نداشتیم.
قدم هایمان، همنوا با دل هایمان شده بود و سر از پا نمیشناخت. تند تند طی طریق میکرد و بهایی به تاول ها و سوزش ها نمیداد. جمعیت، چون رودی خروشان موج میزد و به دریای کربلا میریخت.
کربلا انگار، لحظه به لحظه، بزرگ و بزرگتر میشد. میگفتند، چندین باب دارد، باب القبله، باب السلام، باب الشهدا…ولی من نفهمیدم از کدام باب وارد شدم. همچون قطره ی کوچکی بودم در دل دریای خروشان عشاق. مرا هم با خود بردند. بردند تا پای ضریح ارباب. بردند تا مرکز عشق، تا کانون دلدادگی. و من تا مرز جنون، عشق بازی کردم با حضرت عشق.
روزی که میرفتم، فقط عاشق بودم. حالا که برگشتهام، هم عاشقم، هم دیوانه. راهها و مسیرها به چشمم نمیآیند، من معشوقم را هرشب، از همینجا زیارت میکنم. گاهی از باب القبله، گاهی باب السلام، گاهی باب الشهدا…
أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمَهْتُوکِ الْخِبآءِ ، أَلسَّلامُ عَلى خامِسِ أَصْحابِ الْکساء، أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
✍ به قلم: #آمینا 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/زیارت-از-راه-دور-3
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔹🔸🔹 پیر پارسای جمکران!
سلام علی آل یاسین.
سلام بر تو، ای همیشه آشنا.
سلام بر تو، که زیبایی زندگی را می سرایی.
نمیدانم چگونه با تو سخن بگویم و نمی توانم آنچه را که در دل دارم بر زبان بیاورم. نام مقدست را که میشنوم، به احترامت از جا بر میخیزم، اما تو را نمیبینم و این برایم بسیار جانکاه است. خیلی سخت است که تو، در میان ما باشی، مرا ببینی، حرفهایم رابشنوی، به درد و دلهایم گوش دهی، ولی من چهره ی نورانیت را نبینم و صدای دلنشینت را نشنوم.
شرمنده ام مهدی جان! این انسان پای در بند، هنگامی تو را یاد میکند که دیگر از همه چیز بریدهاست. همیشه وقتی به سراغت آمده، که دیگر مونسی برایش باقی نمانده. هنگامی سایهی مهرت را برگزیده، که دیگر سایه ها محو شدهاند. آرامش یاد تو را وقتی فهمیده که نگاه هایی همچون خوره، روحش را آزرده.
اما تو همیشه با لطف بیکرانت ما را پذیرفتهای. اگر چه خیلی وقتها دلت را شکسته ایم و بار گناهانمان چشمانت را اشکبار ساخته اما باز هم سر بر مهر گذاشته و برایمان امن یجیب سر دادهای.
مولاجان! خیلی دلم تنگ شماست. کاش میدانستم کجایی؟ این فراق تا به کی به طول میانجامد؟ این روزها که میگذرد کدامین کوه و بادیه را از سر ظلم ما، سرفراز نموده ای؟
مولایم، آقاترین! شوق دیدار تو در وجودم شعله میکشد. شنیدهام اگر کسی شوق دیدارت را داشته باشد بایدهمه جا به دنبال شما بگردد؛ اما کجا؟ ما تو راگم کردهایم ای راهنما. کاش میدانستم در کجا سکنی گزیدهای تا جای پایت را غرق بوسه میکردم و از خاک پایت، توتیایی برای چشمان منتظرم مهیا.
یابن طه! می دانی که پنجره های خاک گرفته ی وجودم را رو به تو گشوده ام و با همه ی نیستی ام پذیرای تو هستم. بیا که بی تو سرگردانم.
بیا و پیچک مهری به شاخه ی دلهای بی محبت و کینه ای مان باش. بیا و ببین که بی تو، چه تلخ است زندگی کردن در این دنیای پراندوه. بیا و ببین که از نبودنت، بوته های کویر دلمان خشکیده اند و اشک حسرت از دیدگانم جاری است.
ما دلخستگان از این دنیا، همچنان در انتظارتو می مانیم، ای پیر پارسای جمکران.
✍ به قلم: #آمینا 🌸🍃
https://nebeshte.kowsarblog.ir/پیر-پارسای-جمکران
🌷 @sobhnebesht 🌷