▪️▪️▪️ نائب الزیاره
به سلامت نائب الزیاره ی من.
میروی و دل میبری. میروی و چه رفتنی...
هیبت مردانه ات در آن لباس سرا پا مشکی دیدنیست و کوله پشتی مشکی ات که حالا دیگر فقط نماد یک چیز است؛ سفری سرخ به دیاری سرخ تر.
سفری طاقت فرسا اما شیرین.
سفری که خستگی اش دلت را خنک میکند و روحت را جلا میدهد.
این بار محکم ایستادم تا اشک هایم را نبینی؛ اما تا پشت به من کردی پشت سرت باران شدم.
هنوز هوایت از این شهر نرفته دلم تنگ شد.
دلم برای تو و تمام سفر های باتو که به زیبایی ها میرسد، بد جور تنگ شد.
مسافر وفادار
همیشه برای رفتنت همه چیز دست به دست هم میدهد. هرگز دلیلی برای جاماندنت وجود نداشته.
در دلم به این پاکی بی ادعا غبطه میخورم و من هم سعی میکنم مانع نباشم برای این عشق بازی.
گفتی دلت نمیخواهد که تنهایم بگذاری. گفتی نگرانی. اما من خیلی خوب میدانم که دلت چه ها میخواهد و حتما مرا به دست کسی تکیه گاه تر از خودت سپرده ای که خیلی زود با گوشه چشم رضایت من راضی به رفتن شدی.
دست خدا به همراهت ای زائر.
حالا که نمیتوانم هم گامت باشم در این مسیر نور؛ در کنار موکب های چای به یادم باش
در کنار آخرین ستون روبروی حرم علمدار به یادم باش
در میان همهمه ی خیابان منتهی به حرم به یادم باش.
به یاد بیاور روزی را که قدم قدم در کنار یکدیگر طی کردیم این جاده را. و برای حال دلم دعا کن.
و سلامی با بوی دلتنگی به اربابم برسان.
✍ به قلم: #حلماء 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
#یاوران_زینب سلام الله علیها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D9%86%D8%A7%D8%A6%D8%A8-%D8%A7%D9%84%D8%B2%DB%8C%D8%A7%D8%B1%D9%87
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ من هم زائرم!
از چند روز قبل که برای چندمین بار از همسرم خواستم من و بچه ها را هم با خود به کربلا ببرد و جواب منفی او را شنیدم، حال خوبی نداشتم. جنب و جوش او در تدارک کارهای کاروان زائران اربعین را که می دیدم، بیشتر غصه دار می شدم و ناخواسته در خود فرو می رفتم.
آن روز با همان حال و هوایی که در سر داشتم مشغول ادای نماز ظهر شدم. راستش در حال نماز هم فکرم مشغول بود و چند بار سعی کردم لحظه ای با بستن چشم ها تمرکزم را حفظ کنم. وقتی سرم را از سجده ی آخر نماز بلند کردم چشمم به لفظ یاحسین روی مهر افتاد. حالم دگرگون شد از درون حرارتی در وجودم احساس کردم. من هر روز و شب بارها پیشانی ام را بر روی تربت امام حسین علیه السلام می گذارم به راستی من هر روز و شب زائر امام حسین علیه السلام هستم.
امروز وقتی کوله پشتی همسرم را بستم و او را با روی خوش بدرقه کردم، احساس کردم من هم زائر امام حسینم. و وقتی فرزندانم را با عشق و مرام امام حسین علیه السلام رشد میدهم، یقین دارم من هم زائر امام حسینم.
این روزها اگرچه قدمهایم به کربلا نرسید اما با پای دلم زائر اباعبد الله علیه السلام هستم.
✍ به قلم: #صدیقه_جمالی 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
#یاوران_زینب سلام الله علیها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D9%85%D9%86-%D9%87%D9%85-%D8%B2%D8%A7%D8%A6%D8%B1-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%D9%85
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ لات
آدم است دیگر ، هزار جور فکر به سرش می زند!
استاد فاطمی نیا می فرمود : وقتی روضه حضرت زهرا س را ، برای یکی لات های قدیمی تهران خونده بودند، گفته بود : مگه تو مدینه یه لات داش مشدی نبوده که به داد اهل بیت برسه ؟!
بعضی وقتها هم خودم فکر می کنم اون همسایه هایی که فاطمه زهرا س براشون دعا می کرده و فرموده بود: الجار ثم الدار، پس روزهایی که خانم با حسنین در بیت الاحزان مویه و ناله می کرد کجا بودند؟!
یا فکر می کنم نخل هایی که امیرمومنان با دست ولایی خود غرس می کرد و به نیازمندان می بخشید ، آن افراد هنگام مظلومیت امام کجا بودند؟!
یا آنهایی که سر سفره گسترده امام حسن ع سیر می شدند ، در حالی حضرت در حوالی مدینه در زیر آفتاب زراعت می کرد، وقتی تابوت آقا را تیرباران می کردند، کجا بودند؟!
یا وقتی اهالی مدینه دچار قحطی شدند، امیرالمومنین ع از امام حسین خواست که دعا کند تا باران بیاید، پس آنهایی که از باران سیراب شدند ، کجا بودند؟!
یا کارگرانی که امام حسین ع را در محل عبور و مرور مردم، به غذا دعوت کردند، حضرت اجابت کرد و با آنها هم غذا شد و بعد آنها را به خانه ی خود دعوت کرد و به آنها هدایای فراوان داد ، آنها روز غربت امام کجا بودند؟!
تاریخ در سرنوشت سازترین لحظات ، غایبان زیادی دارد !!
مراقب باشیم ما هم جزو آنها نباشیم !!
✍ به قلم : #طرید 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
#یاوران_زینب سلام الله علیها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D9%84%D8%A7%D8%AAn-1
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ پازل زندگی
گاهی دلت چیزهایی میخواهد که نه عقل هضمش می کند و نه احساس درکش می کند. چیزی مثل اینکه بگویی کاش آن شتری که می گویند در هرخانه میخوابد در خانه ات را گم کند یا مهلت دهد و زود در خانه بست ننشیند تا تو را ببرد به آغوش فراخ یا تنگ عالمی غریب.
گاهی به ظاهر مهلت میخواهی برای تکمیل پازل چند تکه ای انسانِ کامل؛ اما درست که نگاه می کنی می بینی به یکی از اسبابِ تکمیلِ پازل دل بسته ای. از بین تمام اسباب این یکی رابطه ی غریبی تری با باطنت دارد. گاهی آنقدر دلبسته ای که اگرمهلتت دهند تا پازل وجودت را کامل کنی بی آنکه حواست باشد تمام مهلت های داده شده را می سوزانی و دست آخر با پازل به هم ریخته، نَفَسِ آخرت را می کشی و دلت ابدا نمی سوزد برای مهلت های بر باد رفته.
این جنس دل بستن احتمالا ابتدای عشق باشد. شاید عاقلانه نباشد نگران شتری باشی که سر نرسیده. اما راستش دلداده که باشی نگران وصالی و تشابهت به معشوق. می توانی بروی پی تک تکِ تکه ها و هر روز یکی از تکه های تکاملت را سر جایش بگذاری و به تکامل برسی. و میتوانی طوری مهلت هایت را به عشق اسباب نجاتی که به آن دل بسته بودی بسوزانی که در نهایت تو را با پازل به هم ریخته بخرند یا به یک باره پازلت را برایت بچینند.
راه اول عاقلانه است و راه دوم عاشقانه و عشق امانتی ست که تنها انسان تقبل کرد و پذیرفت در سینه بنشاندش. گاهی دلت مهلتی میخواهد نه برای تکامل بلکه فقط برای بیشتر عاشقی کردن با کشتی نجاتی که در زیارتگاه خدا پهلو گرفته و در گودالی به گِل نه، که به خون نشسته بود.
من از بین تمام نشانه های ایمان پذیرفته ام یک نشانه بیشتر نداشته باشم آن هم عشق به تکه ای از خاک باشد که صاحبش ایمان را نشانه بود. به همین یک عشق قانعم که قناعت فراخی می آورد و خوشی.
اینجاست که می توانی سینه ی گر گرفته ات را به نسیم نَفَسی صاف کنی و رو به شتر سر نرسیده ی مرگ بگویی : نیا ! نیا که کربلا ندیده جان نمیدهم.
کربلا را که بدهند تکه های بعدی جور میشوند که عشق همیشه گره گشاست…
✍ به قلم: #شیما_حمیداوی 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
#یاوران_زینب سلام الله علیها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D9%BE%D8%A7%D8%B2%D9%84-3
@sobhnebesht
▪️▪️▪️مصباح الهدی و سفینه النجاه
پدر و دختر بودند و از بصره به کربلا میرفتند. پدر پیر و بیمار بود، حنجرهاش را در زندانهای صدام از دست داده بود و نمیتوانست صحبت کند. دختر نیز یک پایش را در اولین پیادهروی بعد از سقوط صدام در اثر انفجار مین ازدست داده بود و با دو عصا راه میرفت.
امروز از طلبههای کلاس پرسیدم آیا رسالت پیامبر جواب داده و انسان در انسانیتش پیشرفت کرده است؟ میگفتند: بله، جواب داده است. پرسیدم: پس چگونه است که در سال 61 هجری به فاصله پنجاهسال از وفات پیامبر، عاشورا رقم خورده است؟ چه پیشرفتی حاصل شده است؟ انسانیت که در روز عاشورا تمام شد، ثارالله شهید شد و بر بدن مبارکش اسبها هنرنمایی کردند.
همانهایی که صحابه پیامبر بودند یا فریاد هل من ناصر ینصرنی را نشنیدند و خوابیدند و یا شنیدند و در صف دشمن ایستادند که بیایند و ببُرَند و ببَرند و بسوازنند و شامی بسازند که در خاطره حضرت سجاد از روز عاشورا نیز درد عمیقتری ایجاد کند. پیشرفت انسانیت کجاست؟
هریک از طلبهها چیزی میگفتند و من رد میکردم. به آنها نشان میدادم که رسالت پیامبر جواب نداده و در عصر حاضر فرزندانی همچون داعش دارد که مانند عاشورا، عاشوراها میسازند. فقط نمیکشند، بلکه … .
در ذهن طلبهها چالش ایجاد شده بود و پاسخ میخواستند، اما من عادت ندارم پاسخهای دقیق بدهم که خودشان به جواب برسند. فقط گفتم: چه شده است که حدود چهارده قرن پس از عاشورا 20 میلیون انسان با پای پیاده به کربلای حسین میروند و خبرش در 60 ثانیه در کشوری اروپایی مصباح الهدایه جوانی مسیحی میشود؛ او به کربلا میآید و در کشتی نجات حسین مینشیند و به سیل عاشقان متصل میگردد؟ واقعا چه شده است؟
✍به قلم: #شهره_شریفی 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
#یاوران_زینب سلام الله علیها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/مصباح-الهدی-و-سفینة-النجاة
@sobhnebesht
🔸🔹🔸جامانده
یادم نمی آید کجاها بودیم که سوزن نخ برداشتم و سفتش کردم، ولی الان میبینم که افتاده است. اگر پیدا نشود باید هر شش دکمه را عوض کنم. نمیشود که دکمهی دیگری به جایش دوخت. حالا مگر پیدا میشود؟ خیلی خنده دار است که در طول مسافرتت ندانی اصلا کجا دکمهی لباست افتاده و الان انتظار پیدا شدنش را هم داشته باشی. باید قیدش را بزنم دیگر.
بیسکوییتی که داخل کیفم گذاشتم و با خودم به حرم امام رضا(علیه السلام) بردم، له شده و همه چیزم بیسکوییتی شده است. وسایلش را خالی میکنم و کیف را میتکانم. دکمه ای از درونش، کف سینک می افتد. باورم نمیشود...پیدا شد😍.
لباسم را برمیدارم تا دکمه را بدوزم. با کمال حیرت میبینم این دکمه دیگری است که افتاده و صاف هم توی کیفم رفته.
بعد از زیارت شاه عبدالعظیم حسنی، راهی مسجد جمکران و قم می شویم. برای نماز مغرب و عشا به حرم خانم فاطمه معصومه(سلام الله علیها) میرسیم. به رکوع که میروم دکمه لباسم را میبینم که کنار پایم افتاده است.
لااله الا الله...
چه حکایتی شده این دکمه ها. چه حرفی دارند؟ چرا اینقدر سر به سرم میگذارند؟ چرا کمی هوای دلم را ندارند؟
سلام نماز را که میدهم، لباسم را بررسی میکنم. بله، این سومین دکمه ایست که افتاده.
بعد از نماز صبح و زیارت امامزاده حسین در سعادتشهر، دیگر نمی خوابیم. راهی تا شهر خودمان نداریم. همه مشغول جمع و جور کردن وسایل و حلالیت طلبی از یکدیگر هستند. برای عوض شدن حال و هوا به آخر اتوبوس رفتم. مشغول گفتن و خندیدن بودم که مامان لیلا از جلوی اتوبوس صدایم کرد و گفت:"دکمه گم کردی؟" گفتم: "آره"
دکمه را که گرفتم دلم پرکشید تا کربلا...تا موکب...تا کفشی که گم شد. وقتی به موکب رسیدیم، دستمان آزاد نبود تا همان لحظه کفش هایمان را هم برداریم. سه تایی رفتیم وسایل را گذاشتیم و برگشتیم برای کفشها. هر چه گشتم کفشم پیدا نشد. کاش خودم جامانده بودم. حالا سه دکمه ای که افتاد و پیدا شد و کفشی که ماند و برنگشت، سخت ذهنم را درگیر کرده است.
پ.ن: مادر بزرگها میگویند اگر چیزی را در مکانهای زیارتی گم کردید، زیارت دوباره نصیبتان خواهد شد.
#یاوران_زینب سلام الله علیها
#حسینیه_نبشته_ها
✍ به قلم: #آمینا 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/جامانده-32