eitaa logo
نبشته های دم صبح
204 دنبال‌کننده
153 عکس
31 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌‌های یک خانم طلبه معلم از زندگی طلبگی و عشق معلمی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. ارتباط با ادمین @mojahedam 🌷🌸🌷🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️▪️▪️ عطش غربت ساعت ده صبح بود که به قصد زیارت حرم حضرت معصومه(ع) از خانه بیرون زدیم. سه چهارروز بود که برای کمک ومراقبت از خواهر و خواهرزاده تازه متولد شده‌ام به قم رفته بودیم. بچه‌ها را هم باخود برده بودم. تابستان بود و تعطیلی و بیکاری بچه‌ها. بعد از دوسه روز پرستاری و نگه‌داری از زائو و فرزندش، یک نصف روز ازشان مرخصی گرفتیم تا به زیارت برویم و کمی برای بچه‌ها از دور حرم خرید کنیم. تا به حرم رسیدیم ساعت یازده شد. یک ساعتی هم به زیارت و نماز و دعا پرداختیم. حدود ساعت دوازده از حرم بیرون آمدیم و قدم‌زنان به مغازه‌های اطراف حرم رسیدیم. بچه‌ها با ذوق و شوق شروع کردند به انتخاب و خرید. چند قوطی سوهان و عطر و تسبیح و جاسوئیچی و … نزدیک اذان ظهر بود و دلم نمی‌خواست نماز اول وقت حرم را ازدست بدهم. محمد متین پسر بزرگم یک جفت کفش انتخاب کرده بود و منتظر بودیم تا شماره پایش را فروشنده پیدا کند. دلم شور می‌زد. هوا گرم بود و عطش ظهر مرداد ماه بر همه جا مستولی. شیشه آبی که با خود آورده بودیم تمام شده بود و حسین پسر کوچک‌ترم مدام می‌گفت: مامان تشنمه. گفتم : صبر کن کفش محمدمتین رو بخریم بعد تو راه حرم برات آب می‌خرم. تا کارت را به فروشنده بدهم جانم را به لب رساند بس‌که گفت آب آب. با حرف فروشنده درجا خشکم زد: خانم موجودی ندارید! مگر امکان داشت؟ شب قبل همسرم دویست تومن به حسابم ریخته بود. از قبل هم حدود صد تومن داشتم. سرجمع خرید امروز هم به پنجاه تومن نمی‌رسید. پس چطور موجودی من تمام شده بود؟ پول کفش را با پولهای ته کیفم و لطف فروشنده پرداخت کردم. فروشنده که دید خیلی ناراحت بودم پنج تومن تخفیف داد و من کل پولم را دادم و از مغازه بیرون آمدیم. دلشوره ام بیشتر شد. صدای صوت قران از بلندگوها می‌آمد و من درحال بررسی کاغذهای مختلف رسید بودم. یکی پنج تومن ، یکی بیست تومن، یکی ده تومن. ولی هیچکدام اشتباه نشده بود و من هیچ موجودی نداشتم. حسین هم مدام می‌گفت من تشنمه،خیلی گرمه، چرا برنمی‌گردیم. حالا دیگر صدای اذان فضا را پر کرده بود. نمی‌دانستم چه کنم. حتی پول بلیط اتوبوس برای رفتن به پردیسان را هم نداشتم. حسین تشنه بود و گرما کلافه کننده. تا حرم حدود بیست دقیقه پیاده روی بود و بچه‌ها خسته و من درمانده. گریه‌ام گرفت. احساس غربت کردم. انعکاس تابش نور خورشید بر آسفالت خیابان گرما را دوچندان می‌کرد. حسین گونه‌هایش گل انداخته بود و می‌گفت من دیگه نمیتونم راه برم. گرممه. هرجا را نگاه کردم یک آبخوری ندیدم. حتی به اندازه یک شیشه آب معدنی پول نداشتم. هرچه به همسرم زنگ زدم که به حسابم پول واریز کند موفق نمی‌شدم. سر ظهر بود و حتما برای نماز رفته بود. ناگهان مغزم آزاد شد. از همه بندها و گرفتاریها. چشمم به یک مسجد نزدیک بازار افتاد. به بچه ها گفتم :همینجا نمازمون رو می‌خونیم. تا برگردیم حرم نماز تموم می‌شه. بچه‌ها که انگار از دیدن مسجد از من خوشحال‌تر شده بودند جان تازه گرفتند و تا مسجد دویدند. خدا را شکر به جماعت رسیدیم…. بعداز نماز بچه‌ها دوباره به آبخوری مسجد رفتند تا خود را برای یک پیاده روی تا حرم سیراب کنند. تلفنم زنگ خورد. همسرم بود. ظاهرا پیامم را دریافت کرده بود و برایم پول ریخته بود. به محض شنیدن صدایش گریه‌ام گرفت. چقدر غربت و تنهایی سخت است. آنهم با کودکانی که تنها پناهشان تو باشی. وتو دستت خالی و پشتت بی‌پناه. ✍️ به قلم ()🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:http://bit.ly/2y2InsY 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️دخترها بابایی ترند فرقی نمی کند سه ساله باشی یا پنج ساله، رقیه صدایت بزنند یا فاطمه. سیلی به صورتت بخورد، به اطراف نگاه کنی و آشنایی نبینی، ممکن است به چکمه های حرامی پناه ببری. فرقی هم نمی کند که بدانی باد آتش را شعله ور می کند یا کینه حرامی، شراره داغ به دامنت بیفتد، هراسان در باد می دوی. فرقی هم نمی کند تشنه باشی یا گرسنه، بی تاب بابا شدی هیچ چیز به کارت نمی آید. همه اینها را که چشیدی، دیگر فرقی نمی کند بابا سرش را به پایت برساند یا تو سر به سرش بگذاری. حالا بگویید عمه را صدا کنند، تمام شد، مرغ از قفس پرید… ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:https://goo.gl/xNNP6E 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️سهم ابا عبدالله چند وقت پیش، یکی از اقوام از شهرستان آمده بود و مقداری بلغور گندم، سوغاتی آورده بود. امروز که برای هیئت آش می پختیم، بلغور گندم سوغاتی را هم داخل آش ریختیم. بلغور از راه دور خود را به آش نذری رسانده بود! هر کس و هر چیزی که خالص و مخلص است، خود را به دستگاه اباعبدالله علیه السلام می رساند، بلغور باشد یا شکر یا قند و چای یا برنج و لپه و عدس، یا فرش و موکت و پرده و یا دست و سینه! « مرحوم دکتر اسماعیل مجاب نقل می کند: عده ای از بازرگانان هندو، به اباعبدالله معتقد و علاقمندند و برای برکت مالشان، مقداری از سود مال خود را صرف مراسم عزاداری حضرت می کنند. روزی عده ای از آنها نزد قبرستان شیعیان آمده و گفتند: یکی از اقوام ما همیشه در ایام محرم بدنبال دسته های عزاداری شیعیان می افتاد و سینه می زد. وقتی وی از دنیا رفت، طبق عادت هندوها جسد وی را سوزاندیم اما دست و سینه وی نسوخت! لذا یقین کردیم چون آتش بر سینه و دست وی اثر نمی کند، پس این دست و سینه متعلق به حسین شماست!» آثار و برکات سیدالشهدا در دنیا و آخرت، ص ۱۲۱ . ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:http://bit.ly/2k0sVXQ 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ قدرت محبت ارباب دلخورم! هرکاری می کنم نمی توانم از یاد ببرم. هنوز حرف های آن روز آزارم می دهد! فراموشی نعمتی ست که من از آن محرومم. هم درد دارم و هم عذاب وجدان از برخوردم با تو. افسار نفس شل شد و دلت را شکاندم..دلم را شکاندی… من و تو خوب بودیم قبل اینکه فامیل شویم! چشم شور کدام بدخواهی ما را اینچنین کرد؟ انگار خدا همه را در موقعیت ها و نسبت های مختلف قرار می دهد تا اخلاق پنهانی ما را برای خودمان نمایان کند. انگار این رابطه آمد تا من و تو را محک بزند. من که باختم.. یک بازنده ولی زخم دیده… که با خطور هر خاطره ای زخمش می سوزد. یقین دارم تو هم حال و روزت بهتر از من نیست. و از این یقین شرمنده ام. می دانی، این روزها دلم طور خاصی نرم شده است. محبت یک بزرگ در دلم موج انداخته. دیروز هق هق گریه ات در روضه اباعبدالله را که شنیدم وجه اشتراکمان دوباره زیاد شد. چقدر دوست داشتنی تر به نظرم آمدی. مثل قبل. این حواشی از یادم برده بود که قلبت برای این خاندان می تپد. اصلا بیا آن مشاجره را به حرمت عزای اربابمان ببخشیم. بی هیچ بهانه و شرطی. وگرنه جز شیطان چه کسی از تلخی بین من و تو سود می برد؟ ابر رحمت حسین علیه السلام باریدن گرفته، من که دلم را دست گرفتم و بی چتر زیر این بارش ایستاده ام. بلکه بشوید همه ی تیرگی ها را. تو هم بیا…. اصلا همه اش تقصیر من، قبول؟! من و تو از کودکی عهد بستیم که دوست باشیم با هرکس که حسین علیه السلام را دوست دارد. بیا این دفعه راست بگوییم وقتی که زمزمه می کنیم انی سلم لمن سالمکم! ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:https://goo.gl/bLt5zB 🌷 @sobhnebesht 🌷
غم عاشورا را از تو باید پرسید که در شام بلای ستمگران هروله می کنی! خانه ات ویران! فرزندانت بی پناه! و عشقی که فقط خاطره ای از او مانده! فقط بجرم آنکه ایمان داری! تو حسین را تلاوت کن! @sobhnebesht
بازنشستگی شان به اینجا ختم شد، بعد از یک عمر سِترُالارضی، آرام گرفته اند کفِ پای سینه زن ها... عاقبت بخیر شدند فرش های رنگ به رنگ حسینیه ما! #حسینیه_نبشته_ها @sobhnebesht
4.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ "منم بايد برم" با صدای #شهيد_مدافع_حرم "محسن قُطاسلو" و به كارگردانی سيد مهران علوى @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ از سفر شام بلا آمدی! آقا محسن خوش آمدی. خداقوت سردار. زیارت قبول کربلایی! دلمان برای جای جای پیکر شریفت شور میزد. سردار بی سر، شنیده ام مرثیه خوان ارباب بوده ای! بی‌خود نیست که دوماهی هست داری برای دلهای ما روضه ی قتلگاه می‌خوانی! روضه های مصور! بخوان کربلایی بخوان! اگر کشتند چرا آبش ندادند؟ اگر کشتند چرا خاکش نکردند؟ کفن بر جسم صد چاکش نکردند؟… بخوان سردار! بخوان… جوانان بنی هاشم بیایید! علی را بر در خیمه رسانید! خدا داند که من طاقت ندارم! علی را بر در خیمه رسانم! آقا محسن بخوان! اما دیگر تمام شده روضه های مصورت سردار. حالا رفقا برای تو روضه می خوانند! پیکر بی سر زکجا آمدی! واویلا! واویلا! از سفر شام بلا آمدی! واویلا! واویلا! ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/d56hbM 🌷 @sobhnebesht 🌷
4.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 کلیپ خوش آمدگویی با مویه لری به افتخار ورود نماد میهن پرستی و افتخار کشورمان شهید #محسن_حججی @sobhnebesht
▪️▪️▪️ بَرات مادری شش سالی بود که ازدواج کرده بودم، دلم مادر شدن می خواست و این ممکن الوجود برایم ناممکن شده بود، کلی این در و آن در زدم، دکترهای گیاهی، موسسه های ناباروری، هرجا که فکرش را بکنید، مشکلی نبود که دکترها بتوانند درمان کنند، یک صبح جمعه از خانه بیرون زدم، پاییز هم بود، یادم هست سوز آذرماه به صورتم می خورد. بین راه به مقصد نامعلوم، گوشی زنگ خورد. _” الو…. سلام، خوبی، ناهیدم. میای بریم مهدیه… همایش شیرخوارگان حسینیه… الو…الو.. ” و بوق های ممتد… به نظرم مسخره می آمد، دست خالی بدون بچه، چرا باید در همایشی که شیرخواره ها را می آوردند نذر حضرت کنند شرکت می کردم. همه دلایل منطقی ام برای نرفتن را گذاشتم تو جیب پالتو قهوه ای رنگم. دست دلم را گرفتم و رفتم به مراسم. دوستم را در طبقه دوم مهدیه پیدا کردم، او هم بچه نداشت، دوتایی تکیه دادیم به دیوار، با حسرت به مادرها نگاه می کردیم، مداح دم گرفته و مجلس را حسابی گرم کرده بود، در اقدامی غافلگیرانه گفت همه مادرها به نشان لالایی گفتن بچه ها را تکان بدهند، آن ها که بچه ندارند دست های خالی را گهواره کنند، یهو دلم شکست، صدای شکستنش در هق هق بی امان گریه هایم معلوم شد، چادرم را کشیدم روی سر، سرم را در قلاف زانوها پنهان کردم و در سکوت و سکون گهواره شش ماهه را تکان دادم، توی آن بغض و انکسار گفتم “یا امام حسین، قربون گلوی بریده علی اصغرت، وساطتت کن سال دیگه دستام پر باشه، بچمو بیارم اینجا مثل بقیه نذر پسرت کنم “. آن روز گذشت، سال بعد و سال های بعدتر هربار پسرم را برای عرض ادب برده ام خدمت آقا، چون اسمش را علی اصغر گذاشتیم برای خودش دو مادر پیش بینی کرده است، یکی من و دیگری به زبان کودکانه خودش ” حضرت مُباب” . من هم سپردمش به دامن پرنور خانم رباب که علی اصغری تربیتش کند. با آرزوی بهترین سعادت برایش، یعنی شهادت. ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:https://goo.gl/xXBLsp 🌷 @sobhnebesht 🌷
داغ جسم بی سر و بی دستت همیشه بر دل عزیزانت خواهد ماند! همانطور که داغ های زیادی بر دل زینب ماند! اگر کشتند چرا آبت ندادند؟ اگر کشتند چرا دفنت نکردند؟ کفن بر جسم صدچاکت نکردند؟ @sobhnebesht
▪️▪️▪️دوربین... صدا... حرکت... نه! چند لحظه دست نگه دارید. من نمی فهمم! هرچقدر بیشتر پیش می رویم بیشتر نمی فهمم! مطمئنم که اگر زندگی نامه ات هم چاپ شود باز به نافهمی ام افزوده می شود! صحرای محشری باید، تا حقیقت ارتباط تو با سیدالشهدا برملا شود. اصلا خودت بگو چگونه تو این همه ای؟ عمری از شباهت عاشق به معشوق گفتیم، تو مثالش شدی! در فلسفه معلول را نشان وجود علت خواندیم، تو مصداقش شدی! تو همه ی صغری کبری چیدن های تکفیری را برهم زدی! حجت اسلام و مسلمین بودن را معنا کردی! تو کار ما منبری ها را سهل و کار روضه خوان ها را دشوار ساختی! گفته بودی شهید می شوی، شدی. عکس اسارتت دل کشوری را لرزاند. نحوه شهادتت روضه مجسم بود. گفته بودی برمی گردی، بازگشتی. آن هم در محرم! شهادتت را از امام رضا طلب کرده بودی، دور ضریحش طوافت دادند. ولی امر مسلمین به دیدارت آمد! روز جناب علی اکبر هم اربااربا به خاک می سپارندت ! این ها عجیب نیست؟ کارگردان های درجه یک هم دست جمعی، نمی توانستند چنین فیلمنامه ای بسازند. یا اگر هم می نوشتند انقلاب دل ها و حیرت و حسرت و سوز میلیون ها نفر با هم را در پی نداشت. مطمئنم این قصه ی تو به اینجا ختم نمی شود. و سکانس های بعدی زیباتری در پیش است. این سناریوی رفتن تو مرا دوباره به کارگردان هستی مومن کرد! مرگت حیات من بود جوان ساده و خاکی نجف آبادی! ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://bit.ly/2y9TUXA 🌷 @sobhnebesht 🌷