eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 🔴 امروز صدقه برای روز اول ماه صفر فراموش نشه
وداع با محرم🏴 ازدست ما راضی شدی یا نه؟ ارب‍ـ❤️‍اب جانم از مجنون‍ـ❤️‍ت راضی شدی یا نه؟ ▪️سی روز میخواندیم ▪️سی شب گریه میکردیم...😭 ▪️هم پای تو...✋🏻😔 ▪️هم پای گریه میکردیم...😭 روضه به روضه گشتن مارا خودت دیدی...!😢 +رفقا امشبو قدر بدونید✨ انشاءالله همین جمع سال دیگه اربعین کربلا...💔😭 بنده حقیر رو هم دعا کنید...✋🏻🖤 🖤 💔 ❤خدایا شکرت ❤: خداحافظ محرم🕯🏴 مُحَرَّم مٰاه حُسَيْن خُدٰا نِگَهْدٰارَت نمی‌دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه ؟!... اما اگر وزیدی و از سر کوی من گذشتی سلامم را به اربابم برسان و اگر این آخرین محرمم باشد بگو همیشه برایت مشکی به تن می‌کرد و دوست داشت نامش با نام تو عجین شود گر چه جوانی می‌کرد اما از اعماق وجودش تو را از ته دل دوست داشت و اردتمند شما بود با چای روضه، صفا می‌کرد و سرش درد می‌کرد برای نوکری محرم جان تو را به خدا می‌سپارم و دلم شور می‌زند برای صَفری که از "سَفَر" می‌رسد خداحافظ ماه محرم خداحافظ تاسوعای عباس خداحافظ عاشورای حسین خداحافظ ای گریه‌های محرم خداحافظ ای مجلسای پر از غم خداحافظ ای شور و حال و بکا خداحافظ ای پرچم‌های سیاه خداحافظ ای ماه پر شور و شین خداحافظ ای خیمه‌های حسین خداحافظ ای سرزمین بلا خداحافظ ای نینوای کربلا خداحافظ ای یاس ام البنین خداحافظ ای مشک روی زمین خداحافظ ای هجله‌گاه خیمه‌گاه خداحافظ ای گودی قتلگاه خداحافظ ای دیده‌های پر آب خداحافظ ای شیرخوار رباب خـداحـافـظ محرم یامهدی(عج): خدا حافظ ماه محرم خدا حافظ ماه ارباب خدا حافظ ماه گریه خدا حافظ ماه خون کم نوکری کردم ببخش آقا جان خدایا تا سال دیگه ما را به محرم برسان🤲🏻🤲🏻😭😭 باورت میشه محرم گذشت ⁉️ اما چه زود گذشت 😔💔 ادمین ╔═❀•✦•❀══════╗ @barbaleshohada   ╚══════❀•✦•❀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
http://unknownchat.b6b.ir/4522 ناشناس جدید کانال😍
باشه،بگید از کجا شات بدم. اهل تهران خواهر و برادر هم دارم شما هم صفا صدام کن! سلام عزیز دل،خوبم ممنون.
بلخره یکی پیاده شد از من دفاع کنه باشه صبر کن💖😅
۱-آره،خوبه که..من توی این تابستون کلا حوصلم سر رفته بود توی فصل مدرسه درسته درس هست ولی حوصله آدم سر نمیره. ۲-همه شون. ۳-بله. ۴-خیر
۶۳ (چند ماه بعد) آشنایی من و محمد حسین تموم شده بود و قرار عقد رو هم گذاشته بودیم،جواب نسیم هم به داداش شهاب مثبت بود...داداش شهاب هم خیلی خوشحال بود. نزدیک مدرسه مون یه فروشگاه بزرگ پوشاک بود می خواستم برم اونجا و یکم خرید کنم. یک مانتو آبی پر رنگ با شلوار لی پوشیدم یک روسری آبی کم رنگ سرم کردم و چادرم رو پوشیدم.... کیفم رو برداشتم و رفتم پایین. مامان رفته بود خرید و بابا و داداش شهاب و محمد هادی هم سر کار بودن. نگاهی کردم به ساعت دیواری ساعت ۱۰:۳۰بود. از خونه زدم بیرون .چون کسی دیگه توی خونه نبود کله قفل ها رو زدم! با یک تاکسی خودم رو رسوندم به فروشگاه. سهراب لاته و بقیه جمع بودن جلوی در فروشگاه. –وای! سرم رو آروم انداختم پایین و رفتم داخل فروشگاه ،سهراب لاته برگشت و نگاه کرد. ترسیدم! گفتم الان میاد پیشم. ولی نیومد... هزار بار خداروشکر کردم. رفتم و خرید کردم و بعد دوباره سرم و انداختم پایین و اومدم بیرون. می خواستم پیاده برگردم. این بار خداروشکر کردم که سهراب من رو ندید. خوشحال راه افتادم. توی راه یک بستنی فروشی بود. نشستم و یه بستنی خریدم تا بخورم. همین که نشستم سهراب لاته جلوم سبز شد. قلبم ریخت. سهراب:سلام. –سلام بفرمایید! سهراب:خوبید؟ –ممنون،امرتون؟ سهراب:منو می‌شناسید؟ –ببخشید میشه حرف تون رو بزنید؟ سهراب:محمد هادی داداش شما بود؟ –بله،یادمه کتکش زدید! سهراب:توی مسائلی که نباید دخالت کنه کرده بود! –مسئول ادب کردنش شمایید اون وقت؟ سهراب:من هرکسی که مانع رسیدنم به شما بشه رو میزنم! –بله؟ ادامه دارد.....
۶۴ سهراب:من اصلا اهل مقدمه چینی نیستم بزارید رک حرفم رو بزنم! –بفرمایید. سهراب:من خیلی به شما علاقه منم،می خوام باهاتون ازدواج کنم..... –واقعا که!آقا سهراب بزارید یه چیزی رو بهتون بگم ...من دارم با یه آقایی ازدواج میکنم، اگر هم نمی کردم مطمئنا زن شما نمی شدم....حالا هم برید رد کارتون! سهراب اخم هاش رفت توی هم و گفت:من به شما علاقه دارم....این مدرک کیه؟ –آقا احترام خودت رو نگه دار!شما علاقه داری من که علاقه ندارم. سهراب بلند تر گفت:این مردک کیه؟؟؟؟؟ از جام بلند شدم گفتم:آقای محمد حسین طاعتی! بعد هم رفتم.... سهراب پشدم بلند داد زد:ازش متنفرم،از اولش هم ازش متنفر بودم. بهش توجهی نکردم. سهراب:باشه جواب نده!ولی منتطر یه انتقام سخت باش،هم خودت هم محمد حسین جونت. اعصابم رو خورد کرده بود.... توی همین لحظه گوشیم زنگ خورد. جواب دادم.داداش شهاب بود. –سلام. +سلام. –چیه؟ چیزی شده؟ +ریحانه! –جانم؟ +محمد هادی! –محمد هادی؟محمد هادی چی؟ +.... –چی شده داداش؟؟؟؟؟ +محمد هادی.... –داداش بگو چی شده؟؟؟ +محمد هادی تصادف کرده..... –یا امام رضا! اشک هام جاری شد.... –آخه چطور؟ اون که با شما بود. +زودتر رفت خونه دوستش توی راه تصادف کرده.... –کدوم بیمارستانه؟ +بیمارستان امام علی (ع) –باشه....باشه.....الان میام. گوشی رو قط کردم. سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم. توی راه فقط گریه کردم. وقتی رسیدیم بیمارستان سریع رفتم داخل. داداش شهاب روی صندلی نشسته بود. –داداش..... شهاب:سلام! ادامه دارد......
۶۵ –چی شده؟محمد هادی کجاست؟ شهاب: داشته از خیابون رد می‌شده با یه ماشین تصادف کرده... –وای!یا امام حسین.کجاست؟ شهاب:بردنش اتاق عمل... –وای.....وای....وای.... –بابا کجاست به مامان گفتید؟ شهاب:بابا رفته خونه پیشه مامان تا آروم آروم به مامان بگه..... تا محمد هادی از اتاق عمل خارج بشه فقط و فقط گریه میکردم. آقای دکتر که از اتاق عمل بیرون اومد. دویدم جلو. –چی شد آقای دکتر؟ دکتر:خوشبختانه تونستن این عمل رو پشته سر بزارن. –الحمدلله، خداروشکر! نشستم روی صندلی که دوباره گوشیم زنگ خورد. مامان بود. –جانم مامان جان؟ مامان گریه میکرد. +ریحانه مامان راسته محمد هادی تصادف کرده؟؟؟ منم اشک هام جاری شد. –آره مامان. +محمد هادی........ منم گریه میکردم. +تو بیمارستانی الان؟ –آره مامان. +چی شده؟ حالش بده؟ –الان از اتاق عمل اومد بیرون. +ما الان میایم. –باشه. قط کردم. داداش شهاب از در بیمارستان اومد داخل،توی دست هاش ساندویچ بود. شهاب:بیا ،ناهار نخوردی!اینو بخور. –میل ندارم. شهاب:بخور. ازش گرفتم و شروع به خوردن کردم. چند دقیقه بعد مامان و بابا اومدن. مامان گریه میکرد ‌. ادامه دارد.....