❤️نماز اول وقت شاه کلید است❤️
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
⭕️- قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
⭕️- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
⭕️- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
💟شیخ نخودکی فرمود:
🔐برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.
🔐برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
🔐برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان
🌸جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!
شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت شاه کلید است.
#رمانریحانه
#پارت ۶۶
من و مامان و بابا رفتیم حیاط بیمارستان نشستیم،داداش شهاب توی بیمارستان بود.....
تازه یکم گریه م قط شده بود که گوشیم زنگ خورد،داداش شهاب بود.
–بله؟
+سلام ریحانه بیا داخل بیمارستان کارت دارم!
–باشه.
+خداحافظ.
–خداحافظ.
قط کردم رفتم تو.
–سلام!
شهاب:سلام.
–چیزی شده؟کارم داشتی...
شهاب:آره....
–بگو من طاقتش رو دارم.
شهاب:محمد هادی!
–چی شده؟
شهاب:رفته توی کما!
–کما؟؟؟؟یا امام رضا.....
دوباره گریه م شروع شد.
شهاب:محمد حسین زنگ زد تا فهمید محمد هادی توی کماست گفت با کوثر مامانش میان بیمارستان.
–شهاب به مامان گفتی؟
شهاب:نه!
–چطوری بهش بگیم؟
شهاب:فعلا چیزی نگو..
–باشه!
دلم واسه محمد هادی تنگ شده بود، ته قلبم می سوخت!دلم می خواست بشینم فقط گریه کنم.
به هر زحمتی شد گریه م رو بند آوردم تا مبادا مامان بفهمه ...
ازجام بلند شدم و رفتم پیش مامان و بابا.
بابا:باهات چه کار داشت.
–هیچی چیز خاصی نبود!
بابا:باشه.
ادامه دارد.......
سُلالہ..!
#رمانریحانه #پارت ۶۶ من و مامان و بابا رفتیم حیاط بیمارستان نشستیم،داداش شهاب توی بیمارستان بود.
دوستان اگر شد تا شب ۲پارت یا بیشتر از رمان رو تایپ می کنم و براتون میزارم😊
#رمانریحانه
#پارت ۶۷
بعد چند دقیقه محمد حسین و کوثر و آسیه خانم وارد بیمارستان شدن.
آسیه خانم گریه میکرد !
اومدن سمت ما.
آسیه خانم:سلام .
محمد حسین:سلام
–سلام
بابا:سلام .
مامان کوثر گریه می کرد.
کوثر:ایشالا که محمد هادی زود خوب میشه.
آسیه خانم رو به مامان کرد گفت:محمد هادی جوونه!ایشالا زود به هوش میاد ، ایشالا زود از کما بیرون میاد...
مامان تا این حرف رو شنید رو به من کرد و گفت.
مامان:ریحانه! محمد هادی توی کماست؟
سرم رو انداختم پایین،اشک هام جاری شد.
–بله!
مامان شروع کرد به گریه....
کوثر و آسیه خانم سعی می کردن مامان رو آروم کنند.
من رفتم داخل بیمارستان.
دکتر اجاره داد یکی وارد اتاق بشه.
چون دکتر می گفت محمد هادی صدا هارو می شنوه می خواستم باهاش صحبت کنم.
وارد اتاق شدم.
نشستم روی صندلی ،کنار تخت محمد هادی.
–سلام داداشی.
دلم واست تنگ شده!
چرا مراقب خودت نبودی؟
محمد هادی اومدم ازت معذرت بخوام!
بابات همه چیز.
بابات گیر هایی که بهت دادم،نیش زبون هایی که بهت زدم داد هایی که سرت کشیدم،بابت همه چیز ازت معذرت می خوام.
تو از بچگی با من مهربون بودی !
با من آروم و مهربون حرف میزدی ،ولی من همیشه سرت داد می کشیدم !
هیچ وقت باهات بازی نکردم چون دلم می خواست با دوست هام باشم، ولی تو هیچی بهم نگفتی.
همیشه یواشکی خوراکی می خوردم و به تو نمی دادم ولی تو همیشه حتی سهم خودت رو هم به من میدادی!
محمد هادی من رو ببخش!
من خواهر خوبی واست نبودم، تو همیشه مهربونی می کردی ولی هیچ وقت هیچ جوابی از من نمی گرفتی،من جوابت رو با خشونت می دادم،برای همین وقتی بزرگ تر شدیم ارتباط مون باهم کم شد.
ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حق ۳ساله ات بطلب حسین جان