eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
¹جانم؟ ²بچه ها سرماخوردن ³سرماخوردن ⁴لطف دارید ⁵جون؟😉
¹سلام عزیزم....رمان فاطمه رو مهسا جون می‌نویسه که اسمش رو میزنه رمان عشق در جاده ی خدا رو بنده می نویسم که همه می دونن ²سلام،لطف کردید که نظر دادید....فقط مهسا جون پرسیدن منظورتون از مصنوعی چیه؟ ³چشم،میزارن ⁴چشم ⁵خیلی ممنونم لطف دارید ⁶چشم ⁷باشه..چشم
¹سلام،لطف دارید.چشم ²سلام،هروقت مهسا جان وقت کنن بنویسن ³سلام،چشم ⁴خیلی ممنون لطف دارید
دخترا این پیام هایی که خط میزنم یعنی اینکه قبلا گذاشتم شون،وگرنه اعضا کانال ما با ادب هستن 🙂
https://harfeto.timefriend.net/16374809934428 اینم ناشناس کانال....💋
¹دیگه دیگه 😅 ²💋 ³چشم میزارم ⁴بیا پی وی من که توی بیوگرافی کانال هست آیدی اول ⁵چشم حتما میزارم ⁶💋❤️ ⁷عزیزم کسی که عاشق چادرش باشه واسش فرق نداره پف کنه یا گرمش بشه....اینا که چیزی نیست خوده بنده توی برف هم چادر می پوشم،و خیلی ها هم مثل من هستن...البته چادر حجاب برتر هست و هرکس بخواد برتر باشه چادر بپوشه برتر هست بقیه حجابی که بدون چادر باه اما اون حدی که خدا گفته رعایت شده باشه موردی نداره
¹😂😅 ²لطف دارید ³عزیز شمایید ⁴ممنونم ⁵چشم ⁶😅😅😅😅 ⁷سرم شلوغه
پایان😬چقدر زیاد بود🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[چهل روز بعد] چهل روز از رفتن حدیثه گذشته بود و کم کم اوضاع زندگی داشت به روال عادی بر می گشت. قرار بود امروز برای چهلم حدیثه به سر خاک او برویم. و من در حال حاضر شدن بودم. یک شومیز ساده پوشیدم و روی اون مانتوی جلو بازی که آستین های پفی داشت و مشکی رنگ بود را تم کردم...شلوار تنگ مشکی رو پا کردم،کیف کوچیک سیاهم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. مامان:حاضر شدی؟ –بله مامان:بریم؟ –بریم.... با آسانسور پایین رفتیم من از ساختمان خارج شدم و مادرم رفت که ماشین رو از پارکینگ بیاره. یکم صبر کردم و مامان از پارکینگ خارج شد...سوار شدم و به سمت بهشت زهرا راه افتادیم. مامان:هوا امروز خیلی خوبه.... –آره. بعد از این گفت و گوی کوتاه دوباره برای چند دقیقه سکوت برقرار شد. –مامان بابا کی از سفر بر میگرده؟ مامان:گفت برای ۱۴ آذر بلیط داره. –آهان،میشه 3روز دیگه... مامان:ِآره‌. وقتی رسیدیم به بهش زهرا مامان ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. در عقب ماشین رو باز کردم و گل های که خریده بودیم رو برداشتم. یک ظرف حلوا هم توی دست گرفتم و مامان هم دوتا ظرف حلوا برداشت رفتیم .... خاله الناز و سبحان و سجاد نشسته بودن. اما چند نفر دیگه کنارشون بودند. وقتی یکم دیگه جلو رفتیم فهمیدم که خاله ستاره(خاله ی مامان)و پسر هاش (امید و امیر)و دخترش تینا هم اومدن.... امید ۲۲ ساله بود و امیر ۱۸ساله.تینا هم ۱۴ساله... جلو رفتیم و با خاله ستاره و تینا دست دادیم و رو بوسی کردیم. خاله ستاره داشت از روی مفاتیح دعا می خوند و امید از روی گوشی. مامان هم قرآن رو باز کرده بود و داشت قرآن می خوند. امیر و سجاد داشتند و صحبت می کردند و سبحان داشت قبر رو می شست. ادامه دارد...... @dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
¹جانم؟ ²بچه ها سرماخوردن ³سرماخوردن ⁴لطف دارید ⁵جون؟😉
سلام بچه ها من واقعا خیلی حالم بده😢💔 ولی قول میدم بعد از اینکه خوب شدم براتون کلی فعالیت های کمیاب کنم👍🏻🌸