﷽
#سلام_امام_زمانم
ای همه هستی
فدای نام زیبای شما😍
آسمان هرگز نبیند
مثل و همتای شما✨
کاش می شد
کاسه چشمان ما روزی شود🌱
جایگاه اندکی
خاک کف پای شما💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@barbaleshohada
#ذکر_روز پنجشنبه 🔊
لا اله الا الله المَلِکُ الحَقُ المُبین 🌿
نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار 🎭🎈
@barbaleshohada
دوستان شما می تونید به مناسب ایام محرم خونه هاتون رو پرچم بزنید و عکس رو برای ما بفرستید ماهم اون هارو در کانال به رنگ فیروزه ای قرار میدیم🖤
منتظریم 👇🏻
https://eitaa.com/Firozeie
کانال مون👇🏻
@barbaleshohada
♥️°°
ڀنٲھ مڹ ځـــ❤️ــسىڹ❴؏❵ ٵسٹ!
--------------|📌♥️|---------------
¦♥️⃟📕¦⇢ #حࢪم
¦♥️⃟📕¦⇢ #پروفایل
@Montazeran_zohur12
#رمان ریحانه
#پارت ۴۲
بعد از شام میز رو جمع کردم و رفتم داخل اتاقم.
روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
صبح وقتی بیدار شدم سریع دست و صورتم رو شستم و رفتم داخل آشپزخانه.
محمد هادی و مامان داشتن صبحانه میخوردن.
-سلام صبح بخیر.
مامان:سلام عزیزم.
محمد هادی:سلام.
روی یکی از صندلی ها نشستم.
-چه زود بیدار شدی محمد هادی،چیزی شده؟
محمد هادی:حالم خوب نیست یه چیزی بهت میگم ها ریحانه.
-باشه بابا .....
محمد هادی بلند شد و رفت.
-مامان این امروز چشه؟
مامان:نمیدونم از صبح که بیدار شده همین جوریه.
بعد از صبحانه رفتم داخل اتاق و لباس مدرسه ام رو پوشیدم.
چادرم رو سر کردم و رفتم مدرسه.
وقتی وارد حیاط شدم کوثر و بچه های کلاس داشتن حرف میزدن.
-سلام بچه ها.
کوثر:سلام ریحانه جون.
مریم:سلام.
هلیا:سلام عروس خانم.
-عروس؟؟!!
کوثر:عزیزم هنوز که خبری نیست.
هلیا:با همه آره با ما هم آره؟!
-نه هلیا جون هنوز خبری نیست.
هلیا:حالا معلوم میشه.
دیگه داشتم عصبی میشدم که کوثر دستم رو گرفت و رفتیم داخل کلاس.
کوثر:ریحانه.
-حوصله ندارم کوثر.
کوثر:باشه.
بعد از مدرسه تاکسی گرفتم و رفتم خونه.
اصلا حوصله نداشتم.
لباس هام رو عوض کردم و رفتم داخل آشپزخانه.
مامان:چیزی شده ریحانه؟!
-نه چیزی نیست.
مامان:از محمد هادی خبر داری؟
- نه،حتما بعد از مدرسه با دوستاش رفته جایی.
مامان:آخه هر وقت می خواست بره جایی میومد خونه لباش هاشو عضو میکرد گوشی رو هم می بر
-نمی دونم......
-یعنی کجا رفته؟!
مامان:نمیدونم.
-شهاب و بابا کجان؟!
مامان:بابات و شهاب کار خونه هستند.
-من خیلی گرسنه ام مامان.
مامان:صبر کن الان غذا آماده میشه.
بعد از ناهار میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم.
داشتم داخل اتاق درس میخوندم که صدای گریه مامان رو شنیدم.
سریع بلند شدم و رفتم پایین.
مامان روی مبل نشسته بود و داشت گریه میکرد.
-چی شده؟!
مامان:ریحانه یک کاری بکن محمد هادی هنوز نیومده......
شهاب از اتاقش اومد پایین.
-مامان قشنگم گریه نکن.
شهاب:خاله جان ناراحت نباش انشالله چیزی نشده.
مامان خیلی نگران بود
–مامان جان حتما رفته خونه دوستش سبحان بزار زنگ بزنم خونه اونا....
گوشی رو برداشت.....
زنگ زدم.
گوشی چند تا بوق خورد و بعد جواب دادن مامان سبحان ،حدیث خانم بود
–سلام .
+سلام ریحانه جان خوبی دخترم؟
–ممنونم حدیث خانم.
+محمد هادی جان خوبه؟
–والا از هنوز خونه نیومده خیلی نگرانیم .
+وای!یعنی کجا رفته.
–نمی دونیم.
+انشالله هیچی نیست.
–انشالله.....می تونم با پسرتون حرف بزنم؟
+بله، چند لحظه.......
–ممنونم ...
چند لحظه بعد سبحان اومد.
+سلام ریحانه خانم خوبید؟
–سلام ،ممنونم .تو از محمد هادی خبر داری؟
+محمد هادی؟ مگه خونه نیست؟
–نه،خونه نیومده، تو می دونی کجاست؟
+نه،بعد از مدرسه گفتم بیا بریم خونه ما ......گفت نمی خواد. دیگه بعد منم رفتم خونه.
–آهان پس شما ازش خبر ندارید؟
+نه.
–ممنونم ،خداحافظ
+خداحافظ.
ادامه دارد......
@barbaleshohada⬅️♥️