سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ 💢 دوستم سلام✋، با چه انگیزه ای این متن را مطالعه می کنی❓می دانی می خواهم تو را
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۲ 💢
#قسمت_دوم
.......سفیانی سپاهی را به مدینه فرستاد وتوانست این شهر را هم تصرّف کند.😔
اکنون، سفیانی در اندیشه تصرّف شهر مکه است؛ زیرا شنیده است امام زمان در این شهر ظهور می کند.
او دستور داده تا تعدادی از سربازانش به مکه بروند واین شهر را محاصره کنند.
اکنون شهر مکه در تصرّف سپاهیان سفیانی است.😞
سؤالی ذهن مرا به خود مشغول کرده است :🤔
امام زمان ویاران او چگونه این حلقه محاصره را خواهند شکست⁉️
سپاهیان سفیانی با دقّت همه راه های ورودی شهر را کنترل می کنند.
آماده شو❗️
ما باید به بیرون شهر برویم، همان جایی که قرار است جوانی ماه رو وارد شهر شود.
آنجا را نگاه کن❗️
آیا آن جوان سی ساله را می بینی که به شکل وشمایل یک چوپان است❓
او در دست خود یک چوب دستی دارد وآرام آرام از میان سپاه سفیانی عبور می کند. خیلی عجیب است❗️
سپاه سفیانی که نمی گذارند هیچ کس وارد شهر شود، چرا مانع ورود این جوان نمی شوند❓
نمی دانم او را شناختی یا نه❓
جان من فدای او💚
این جوان، همان مولای من وتوست 🤗 که به امر خدا به شکل یک چوپان، وارد شهر می شود.
او از راه دوری آمده است. او از "یمَن" به "مدینه" رفته ومدّتی در شهر پیامبر منزل کرده است وبا حمله سپاه سفیانی به مدینه🕌، از آنجا خارج شده واکنون به مکه رسیده است.
صورت نورانیش چون ماه شب چهارده می درخشد 🌕
به گونه راستش نگاه کن❗️ آن خال زیبا را می بینی که چون ستاره ای می درخشد✨❓
این جوان، فرزند پیامبر است ومی آید تا دین جَدّش را زنده کند...
امام وارد شهر می شود و در کنار کوه های این شهر منزل می گزیند.
شهر مکه، شهر خدا وکعبه🕋، محور خداپرستی است وچون هدف امام، ریشه کن کردن کفر است، حرکت خود را از مکه شروع می کند.
هنوز تا زمان ظهور، فرصت باقی است. امام زودتر به مکه آمده است تا برای انجام کارهای مقدماتی رسیدگی کند........
🔚#ادامه_دارد..
🔅مشق مشتاقی🔅
شماره(۱)
دوست دارید جزء یارانش باشید؟
✔️کتاب درّ و یاقوت
✔️تالیف حجت الاسلام محمود اباذری
#کانال_چشم_به_راه
#آموزش_مجازی_مهدویت
#کتابخوانی_مهدوی
https://b2n.ir/037902
•••
روی همهی صفحات دفترش
نوشته بود ↓
او میبیند!
بـاٰ این کار میخواست هیچوقت
خدا را فراموش نکند ...
#شهیدھزینبڪمایے🌱|`
☆∞🦋∞☆
#ڪݪام_شـھید
من به این نتیجه رسیده ام
که شهادتـــــ دستـــــ خودمان استـــــ
انتخابـــــ #شهادتـــــ را خداوند به عهده
خودمان گذاشته استـــــ این ما هستیم
ڪه میتوانیم شرایط آن را فراهم ڪنیم
ما هستیم ڪه تعیین ڪننده این مسئله هستیم.
#شهید_حسن_باقرے🌿
همہ جورآمدنے رفتن دارد...
اِلا شهادتــ
شهادت تنهاآمدنِ بدون بازگشت
است،شهید ڪِ شدے مےمانے
یعنے خدا نگهت میدارد
تـا اَبـد ...🌿
•• #رفیق_شهیدم..
☆∞🦋∞☆
#درمڪتبشھدآ..
اگر میخواهید بدانید
اوضاع آخرتتان چگونہ استـــــ
اوضاع الانتان را ببینید...🌿
#شهیددستغیبـــــ✍
#تلنگـــــر🌿
لینک ناشناسمون👇
https://harfeto.timefriend.net/16199604472794
حرف های قشنگتون رو در ناشناس به ما بگید😍
ڂیـلیا یه ࢪفیــــقایی داࢪݩ ڪہ اوݩ ࢪفیــــقا ࢪازداࢪ ٺࢪیـــݩ و موࢪد اعٺماد ٺࢪیـــݩ ࢪفیــــقانـــ😌
ࢪُفیــــقایی وصݪ ݕہ ڂودِ خدا🔗
کسانـــے ڪہ اڳہ زࢪݩڳے کنےو باهـــاشوݩ دوسٺ میـــبࢪݩٺ، اجازھ ݩمےدݩ ڪہ ٺوے امٺحاݩاٺ سڂٺ اللهے زمیݩ گیࢪ بشے، ݩمےزاࢪݩ ٺوے موقعیٺ هاے گݩاه دلٺ بݪࢪزھ...
ایݩ کاݩاݪ، کاݩاݪیہ ڪہ ݕا ایݩ دسٺ ࢪفیــــقا ݕیشـــٺࢪ آشـــݩاٺوݩ مےڪݩہ🙃
{اݪݕٺہ تـــازھ ساڂٺہ ۅ ݩیاز ݕہ حمایـــٺ همہ شـــما عزیزاݩ داࢪھ🙏🏼❤️}
کاݩاݪ👈🏼 ࢪفیق آسماݩے🕊
╔═🍃🕊🍃═════╗
@asemani_sahid
╚═════🍃🕊🍃═╝
ݪیݩڪ کاݩاݪ👆🏼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
قابلتوجهاوناییکهمیگنچادرتودستوپاست...!😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بذار بیام و تو حـرم ، دورت بگـردم
راه حـرم باز شه ، میام ، بر نمی گردم
یاحسـ♥️ین
سمت سیزدهم : تو عین طهارتی
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت … خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد … بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود … اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد … همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد …
. – چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ … تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار … .
– چی کار می کن
ی هانیه؟ … دست هام نجسه … نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد … .
– تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه … من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد
قسمت چهاردهم : عشق کتاب
زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه … نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش … چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم … عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته … توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم … حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش … حالش که بهتر شد با خنده گفت … عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم … منم که دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم… چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت …
. – چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی … یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد … می خوای بازم درس بخونی؟ … از خوشحالی گریه ام گرفته بود … باورم نمی شد … یه لحظه به خودم اومدم … – اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟ …
. – نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم … ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه … علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود … خودش پیگر کارهای من شد … بعد از ۳ سال … پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد … و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد … اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه …
قسمت پانزدهم : من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی … بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش … – تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ … از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود … علی عین همیشه آروم بود … با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ … قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید … علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟ … و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید … – این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده … – می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟… همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم س
یاه شد … – و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه … از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …
#ادامه_دارد