ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
نگࢪان رفٺن ها نباشید
ݘون!
زمین گࢪد اسٺ
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #محجبہ ••
♤↻.. #ساجدھ_بانو ••
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_شصت_وپنجم -حالا کی هست باباجون؟ بابا:پسره دوستمه،پدرش پزشکه،20 سالشه اسمش
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شصت_وششم
این چرا میخنده؟؟؟
-کوچیک تر از شما هستن؟
سپهر:بله،خواهرم 17 سالشه و برادرم 14...
-آها...
حدوده 10 دقیقه ای صحبت کردیم بعد از اتاق خارج شدیم...
ساعت 9:30 بود.
یکم دیگه صحبت کردن بعد رفتن.
بابا:سپهر پسر خوبیه...
مامان:آره،خیلی با ادب بود.
بابا:دختر گلم نظرش چیه؟
-پسرخوبیه اما....
بابا:اماچی؟
-بابا من الان اصلا نمیخوام ازدواج کنم.......
مامان:چرا؟؟؟؟نباید فرصت هارو از دست بدی دخترم!
بابا:فعلا عقد می کنید بعد یکی - دو سال میرید سر خونه و زندگی تون....
-نه فعلا....
بابا:حالا بازم بهش فکرکن دخترم...
-باشه.
به بابا گفتن باشه اما اصلا بهش فکر نمی کردم چون اصلا نمی خواستم ازدواج کنم
رفتم و روی تختم دراز کشیدم...
گوشیمو برداشتم.
این مزاحمه 30 تا پیام داده بود...پیام هاشو خوندم مطمئنم اونم مثل امیره......
جوابشو ندادم و رفتم داخل گروه رفقا....
هیچکس آنلاین نبود...
گوشیمو گذاشتم کنار و لباس هامو عوض کردم و دوباره گوشیمو برداشتم و یکمی فیلم دیدم بعدشم خوابم برد.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
•°~🚌☘
بزرگیمیگفت:
مؤمنضعیفاونیهکهدلشمیخواد
کیلومترهاپیادهبره..
تاحرمامامحسینروزیارتکنه!
امادلشنمیادازخوابسحربزنهونمازصبحش
روبخونه..🙂🌿
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #حق••
♤↻.. #مهسا_بانو••
ࢪیحانہ اݪنبے^^
……………………………........…………<𑁍>
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
پسرهتودانشگاه📚↶
جلوۍیہدخترروگرفٺوگفت😣:
خیلۍمغرورۍازتخوشممیادهرچۍبهتآماردادم نگاهنڪردۍ😒
ولۍچونخیلےازتخوشممیاد...
مناومدمجلوخودمازټشمارتوبگیرمـــ📱
باهمدوستشیم
دخترگفت:نمیتونممݩصاحبدارمــ♥️✨
پسرهکہازحسودۍداشتمیترڪیدگفټ: خوشبحالشکہباآدمباوفایےمثلتودوستهـ😏
دخترهگفٺ:نہخوشبحالمݩکہیہهمچینصاحبے دارمـ🌿
پسرهگفٺ:اووووچہرمانٺیڪ😯
ایݩخوشگلخوشبخٺکیہکہاینجورۍدلتوبرده🤨
عکسشودارۍببینمش؟!🙄
دخترگفت:عکسشوندارمخودمهمندیدمشاماما مۍدونمخوشگلترینآدمدنیاستــ😇🌎
پسرهشرو؏کردبہخندیدنـ😂😬
ندیدهعاشقششدۍ؟؟😐
نکنہاسمشمنمیدونـے؟😏
دخترگفت:آرهندیدهعاشقششدم
امااسمشومیدونمـــ💞
اسمشمهدۍفاطمہستـ😍✨
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
..............................................<𑁍>
۞☽︎.. #مهدی_فاطمه••
۞☽︎.. #مهسا_بانو••
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شصت_وهفتم
صبح که بیدار شدم اول رفتم داخل اینستا.
مزاحمه دوباره 10 تا پیام داده بود.
دیگه داشت اعصابم خورد میشد.
گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم دست و صورتم رو شستم.
تیشرت لیمویی با شلوار جین مشکی پوشیدم و رفتم داخل آشپزخانه.
مامان و بابا داشتن صبحانه میخوردن.
-سلام صبح بخیر.
بابا:سلام عزیزم.
مامان:سلام صبحت بخیر.
برای خودم چایی ریختم و بعد نشستم.
بابا:فکر هات رو کردی دخترم؟
-بابا جون من جوابم منفیه.
بابا:میخوای یک جلسه باهاش بری بیرون بعد تصمیم بگیری؟!
-نه.
مامان:یه جلسه باهاش برو بیرون خب دختر ببین چه جوریه.
نمیدونستم باید چی بگم!!!
بابا:بهش میگم امروز بعد از ظهر بیاد دنبالت برین بیرون.
-اما بابا......
بابا وسط حرفم پرید و گفت:اما و اگر نداره دخترم.
بلند شدم و رفتم داخل اتاقم.
روی تخت نشستم،چرا باید با یه پسر قریبه برم بیرون.
من اصلا از این پسره خوشم نمیاد.
خیلی زود بعد از ظهر شد و مامان گفت:پاشو برو آماده شو الان میاد.
-ای خدا.
رفتم داخل اتاقم.
تیشرت صورتی با شلوار جین آبی و مانتو سفید پوشیدم.
شال صورتی سر کردم و کیفم رو برداشتم.
رفتم داخل حال و روی مبل نشستم.
مامان:چرا به خودت نرسیدی؟!
-ای بابا،مامان ول کن دیگه اه.
رفتم داخل اینستا،پسره 5 تا پیام داده بود.
بهش پیام دادم(چیکار داری با من ولم کن دیگه)
سریع سین کرد و گفت(عاشقت شدم)
من(شوهر دارم)
گفت(دروغ نگو)
من(یک بار دیگه پیام بدی میگم شوهرم حسابت رو برسه)
زنگ خونه به صدا در اومد،شازده اومد.
گوشیم رو انداختم داخل کیفم و رفتم دم در.
صندل های سفیدم رو پوشیدم و رفتم جلوی در.
سپهر با یه شاخه گل ایستاده بود جلوی در.
کت و شلوار طوسی پوشیده بود.
گل رو به سمتم گرفت و گفت:سلام،گل برای گل.
گل رو ازش گرفتم و گفتم:سلام،ممنون.
ادامه دارد...............
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
زنده بودن نصف زندگیسٺ
امـــــا...
امید داشٺن همہ زندگیسٺ
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #طبیعٺ ••
♤↻.. #کوثر_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
توانایے هاٺ ࢪو
دسٺ کم نگيࢪ!!.
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #هدفمند ••
♤↻.. #کوثر_بانو ••
دخترا به دلیل اینکه داریم به قسمت های پایانی رمان نزدیک میشیم سعی میکنیم بیشتر پارت بزاریم💕🙃
.........﴾ 𖤐⃟🇮🇷 ﴿..........
فـ؏ـاݪیٺ اݪعان☕️
(سࢪود)
#ساجده_بانو
.........﴾ 𖤐⃟🇮🇷 ﴿..........
MohammadHosein Amani Nehad - Koh Gheirat (1).mp3
5.34M
ࢪیحانہ اݪنبے^^
…………………………….......……<𑁍>
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
زمسٺون گذشٺ،باݟبون اومدۍ؟
دیگہ گݪ نمےخواد بہاࢪے خودٺ..
بیا خونہ و زندگیم دسٺ ٺـو..
ڪہ آجࢪ ࢪو آجࢪ بذاࢪے خودٺ..
ڪسے ڪہ براے نماز شبش
یہ دنیا سٺآاࢪه کنارش مےیاد..
سواد خݪائق کہ گݪ بازیہ..
زبون مݪائک بہ ڪاࢪش مےیااآد..
.................*
۲
آهاے کوه غیࢪٺ صدامون و داࢪے؟
هوامون خࢪابہ هوامونو داࢪے؟
بیا دونہ دونہ گࢪه هاࢪو وا ڪن..
خودٺ ڪہ نشون دݪامونو داࢪے..
.................*
امیࢪے حسین و ونعم اݪ امیࢪ..
هنوزم شنیدھ مےشہ از ݪباٺ..
سࢪٺ پاے دجݪہ اسٺ..وݪے عاشقے..
نگاٺو ڪشوندھ بہ سمٺ فرات..
ٺنٺ ࢪو بذاࢪ ࢪو زمین گوش ڪن!.
ببین قݪب ؏ـاݪم بہ اسم کیہ؟.
ٺو ڪہ جاے خود داࢪے حتے ؏ـݪے!.
امیدش بہ اوون چــــادࢪ خاااآکیہ!.
.................*
۲
آهاے کوه غیࢪٺ صدامون و داࢪے؟
هوامون خࢪابہ هوامونو داࢪے؟
بیا دونہ دونہ گࢪه هاࢪو وا ڪن..
خودٺ ڪہ نشون دݪامونو داࢪے..
.................*
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
.......................................<𑁍>
۞☽︎.. #سࢪود ••
۞☽︎.. #ساجده_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
سلام سلام😍❤️
بریم سراغ کارمون👇
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #شروع_فعالیت ••
♤↻.. #ستاره_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
😕قبرستونا پُره از آدمایی که گفتن از شنبه، از فردا، هفتهی دیگه، امشب...
🔻 حواسمون باشه واسه هر کاری وقت نداریم... اگه میخوای حرفی بزنی، کاری بکنی، همین امروز انجامش بده!
⌛️ خیلی زود دیر میشه... او منتظر آمدن ماست...
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #تلنگرانہ ••
♤↻.. #ستاره_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
............................𖤐⃟✨
خدای مهربان
هم در فرج تعجیل خواهد کردبه شرطی
که ببیند در دل ما سوء نیت نیست✨
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #سلامبهامـٔامزمـٰان ••
♤↻.. #ستاره_بانو ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
🔶اگر کسی گناهی انجام بده و به دیگران نشون نده...
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #امام_رضا ••
♤↻.. #ستاره_بانو ••
ریحانہ اݪنبے^^
--------------------𖤐⃟🦋
..............................𖤐⃟✨
مثل هر هفته،جوان های فامیل جمع شده بودند خانه رجایی!
یک نفر نیامده بود، وقتی سراغش را گرفت جوانی بلند گفت: چون مشروب خورده خجالت می کشد داخل شود.
هیچ کس نفهمید رجایی در گوشی چه حرفی به جوان زد، دستش را گرفت و آورد سر سفره و گفت:
با هم غذا می خوریم
- ولی دهان من نجس است
«تو مهمان من هستی» را گفت و غذا را شروع کرد،
جوان می گفت که دیگر سراغ آن کار حرام نرفتم چون رجایی من را به لجاجت نینداخت
..............................𖤐⃟✨
--------------------𖤐⃟🦋
♤↻.. #شهید_رجایی ••
♤↻.. #ستاره_بانو ••
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شصت_وهشتم
خواستم عقب بشینم که اجازه نداد و گفت جلو بشینم.
بوی عطرش خیلی خوب بود.
جوری که متوجه نشه بهش نگاه کردم.
چشم های قهوه ای،پوست گندمی،هیکل خوب،لب های قلوه ای......
سپهر:خوردی منو با چشمات.
با خجالت سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم.
خندید و گفت:پس خجالتی هستی.
هیچی نگفتم،انقدر حرف زد که آخر خودش خسته شد.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم.
مزاحمه ۲۰ تا پیام داده بود.......
دیگه تحمل مزاحمت هاش رو نداشتم.
-میشه آهنگ بزاری؟!
سپهر:حتما.
وقتی آهنگ رو روشن کرد گفتم:دابسمش بگیریم؟!
سپهر یکم تعجب کرد و بعد از چند ثانیه گفت:آره.
رفتم تو پخش زنده اینستا،سپهر آهنگ رو زد از اول و دوتایی شروع کردیم به خوندن.
سعی کردم خودم رو نزدیک سپهر کنم.
بعد از چند دقیقه که خسته شدیم پخش زنده رو قطع کردم.
سپهر:حالا میشه بگی چرا پخش زنده گرفتی؟!
-مزاحم داشتم میخواستم بگم شوهر دارم.
سپهر خندید و گفت:پس بگو.
گوشیم زنگ خورد،النا بود.
سریع جواب دادم:جونم الی؟!
النا:خیلی آدم بیشعوری هستی.
-چرا؟!!!
النا:با پسر قریبه تو خیابون چه غلطی میکنی؟!
-وای الی.
النا:زهرمار.
تمام ماجرا رو برای النا تعریف کردم،النا و سپهر قش کرده بودن از خنده.
وقتی تلفن رو قطع کردم گفتم:چته؟!
سپهر:هیچی.
تو دلم کلی فوش بهش دادم.
رسیدیم به یه رستوران خیلی شیک.
سپهر:رسیدیم.
-کور نیستم.
سپهر خندید و پیاده شد.
از ماشین پیاده شدم و به سمت رستوران رفتم.
پشت سرم میومد،سر یک میز دو نفره نشستم.
سپهر:چی میخوری؟!
-کباب.
وقتی گارسون اومد سپهر غذا ها رو سفارش داد.
داشتم غذام رو میخوردم که گفت:نظرت راجب به من چیه؟!
خیلی غیر منتظره پرسید!!!!
-نظری ندارم.
سپهر:ولی من نظرم راجب تو اینکه یه دختر خوشگلی.....مهربون.....باحال......بامزه.....
-نظرت اصلا مهم نیست.
سپهر دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:من واقعا دوست دارم.
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و بلند شدم.
عصبی گفتم:آقای محترم حد خودتون رو نگه دارید.....
سپهر:باشه.....باشه.....غلط کردم.
ادامه دارد.................
ࢪیحانہ اݪنبے^^
……………………………........…………<𑁍>
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
#تلنگر:)👇🏿
حواسمان باشد…🙂👌🏻
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ!🥀
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ!😍
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ!😒
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ!🤗
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "ﺩﻝ" ﺷﮑﺴﺖ!💔
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ!😃
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑُﺮﺩ!😔
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ!🤩
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "جدایی" انداخت!😠
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "آشتی" داد!😇
با "زبان" میشود آتش زد!🔥
با "زبان" میشود آتش فتنه راخاموش کرد!🌬
پس حواسمان باشد🙃🤞🏻
✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫
..............................................<𑁍>
۞☽︎.. #تلنگر
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شصت_ونهم
-من نظرم راجب شما منفیه.
پا تند کردم و از رستوران اومدم بیرون.
دنبالم میومد و صدام میزد.
سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونه.
وقتی رسیدم همسایمون خونمون بود.
دخترش که پنج ساله بود رو بغل کردم و بوسش کردم.
چقدر این دختره بامزه هست آخه.....
-سلام.
شیدا خانم:سلام عزیزم.
-خوبین؟!
شیدا خانم:فدات شم خوشگلم.
مامان از آشپزخانه بیرون اومد و گفت:چی شد؟!
-سلام.
مامان:علیک سلام،چی شد؟!
-هیچی بهش گفتم جوابم منفیه.
مامان کپ کرد،از موقیعت استفاده کردم و با هستی(دختر همسایه)رفتم داخل اتاق.
-چطوری هستی خانم؟!
هستی خیلی بامزه گفت:خوبم خاله جونی.
گونش رو بوسیدم و بهش عروسک دادم.
-بازی کن تا بیام.
یک دست لباس برداشتم و رفتم داخل اتاق مامان اینا.
لباس هام رو عوض کردم و رفتم داخل اتاقم.
هستی داشت با عروسک بازی میکرد.......
موهام رو شونه کردم و یک رژ صورتی پر رنگ زدم.....
هستی:خاله چه خوشگل شدی.
-فدات بشم من نفسم.
یکم با هستی بازی کردم و بعد نشستم پای گوشی.
همه دوستام کنجکاو شده بودن که با کی بیرون بودم.
النا هم تو گروه به همشون گفته.
خداروشکر مزاحمه دیگه پیام نداده بود.
گوشیم رو گذاشتم کنار و با هستی رفتیم داخل حال.
مامان:مامان سپهر زنگ زد.
-خب؟!
کنار شیدا خانم نشستم.
مامان:خیلی ناراحت شدن.
-چیکار کنم؟!
مامان:کارت درست نبوده پارمیس.
-خیلی هم درست بوده مامان جان.
مامان چپ چپ نگاهم کرد و رفت داخل آشپزخانه.
شیدا خانم خندید و گفت:خیلی زوده هنوز ازدواج کنی دختر.
لبخندی زدم و گفتم:منم همین رو میگم والا.
ادامه دارد...............
به به سلام سلام😍
یه کانال آوردم براتون😍
یه رمان عالی😍
رمان عشق شهادت
دوست داشتین یه سربزنین😉
خوشحال میشیم😎
پشیمون نمیشین😎
https://eitaa.com/joinchat/3578593444C948b8b35e2
سُلالہ..!
به به سلام سلام😍 یه کانال آوردم براتون😍 یه رمان عالی😍 رمان عشق شهادت دوست داشتین یه سربزنین😉 خوشحال
#حمایتی
رفقا حمایت شون کنید👌🏻
ببنم چیکار میکنیدا.......