#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_چهارم
صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدم،دست و صورتم رو شستم و سفره و چیدم....فکر کردم مامان خوابه،رفتم که بیدارش کنم که دیدم نيست......تعجب کردم،گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم مامان....
–الو سلام مامان
+سلام
–خوبی مامان؟؟کجایی؟چرا صدات گرفته؟
+اومدیم بیمارستان
–بیمارستان؟؟؟؟؟
+آره.
–چرا؟چیشده مامان؟؟؟
+حدیثه....
–حدیثه؟؟؟؟چیشده مامان؟؟؟؟درست توضیح بده
+صبح حدیثه تصادف کرده،خاله الناز زنگ زد به من،منم رفتم بیمارستان،دکتر ها عملش کردن اما متاسفانه خیلی دیر شده بود و حدیثه رفت....
–مامان با من شوخی نکن....
+شوخی نیست پارمیس جان!
–آدرس بفرست بیام.....خداحافظ
گوشی رو قط کردم،باورم نمی شد...حدیثه مثل خواهر بود برام....امکان نداشت....
شکه شده بودم، بغض گلوم رو گرفت و نتونستم تحمل کنم و گریه م گرفت....
سریع رفتم توی اتاق....
یک تونیک مشکی و شلوار مشکی پوشیدم،شالم رو انداختم سرم و وسایلم رو خالی کردم توی کیف مشکی رنگ ،کفشم رو پا کردم از خونه خارج شودم،قلبم داشت می ترکید....توی راه تا برسیم بیمارستان فقط گریه کردم....مامان و خاله الناز توی حیاط بیمارستان نشسته بودن،خاله الناز بلند بلند گریه می کرد و مامان هم با اینکه خودش آروم آروم گریه می کرد سعی داشت خاله رو آروم کنه....
دویدم سمت شون ....خاله الناز تا من رو دید از جاش بلند شد،رفتم توی بغل خاله ....
–خدا صبرت بده خاله....
خاله الناز هیچ حرفی نمی زد فقط گریه می کرد...
یکم بعد سجاد و سبحان داداش های حدیثه از بیمارستان خارج شدن و سمت ما اومدن، سبحان ۲۳سالش بود و سجاد ۲۶ و حدیثه هم ۱۶سال داشت و همسن من بود....
سجاد:قرار شد برنش مرده شور خونه....
سبحان سرش پایین بود و حرف نمی زد....
سجاد:کلی کار داریم سبحان ،باید برای فردا همه چیز رو هما هنگ کنیم....
–فردا تشیع جنازه هست؟؟؟؟
سجاد:بله
سرم انداختم پایین.
سجاد:سبحان برو ماشین رو بیار مامان و خاله و فاطمه زهرا رو برسون خونه
چون اوضاع اصلا خوب نبود نگفتم که دیگه من فاطمه زهرا نیستم و فقط سکوت کردم....
من و مامان کمک کردیم تا خاله الناز بیاد جلوی در،بعد سبحان با ماشین اومد دنبال مون و ما رو رسوند به خونه خاله الناز اینا..
ادامه دارد.....
#خودم_نویس
@dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
احیانا قصد ندارید زیاد مون کنید؟😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#تلنگر ⚠️
📛بزرگیمیگفت⇣
هروقتخواستیگناهکنییکچوب
کبریترو،روشنکنوزیریکیازانگشتات بگیر...‼️
⭕️اگهتحملشروداشتیبروگناهکن♨️
🔥میدانیمکهآتشجهنمهفتادبارازآتش دنیاشدیدترهست🔥
💢پسچراوقتیتحملآتشدنیارا نداریمبهاینفکرنمیکیمکهخودرااز آتشجهنمنجاتدهیم⁉️
#شهـღـیدانهـ
#مهسا_بانو
#انگیزشی ˼💕☁️˹
﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍
كسىكهميگهمیتونم ‹.🦋🍉.›
وكسىكهميگهنميتونم
جفتشوندرستفكرميكنن . . .
ماتبديلميشيم؛ ‹.🍶🌸.›
بههمونچيزىكهفكرميكنيم.
تصميمبگيرچیميخوای،
وجهانازسرراهتكنارمیره ˘-˘‹.🍦💛.›
⤹⿻꧇) !
·⊰ رویاهاتو دنبال کن .☂. ꧇) !
◌ - - - - - - - - - - - - - - - - - ◌
#مهسا_بانو
#شهیدانھ🥀
° سادهپوشبود
° دوتاپیراهنبیشترنداشت.
° گاهےاوقاتمااعتراضمےڪردیم
° ومےگفتیم: خب!
° یہدستلباسنوبگیر
° ایناخیلےڪهنہشده...
° مےگفت: دلیلےنداره..
° همینڪہتمیزومرتبباشہ،خوبہ
° هنوزقابلاستفادهاست...
#شہید_مجید_پازوڪے ♥️
@dokhtarane_mahdavi313
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجم
خونه ی خاله الناز رو سکوت بر داشته بود....مامان داشت کار های خونه رو انجام میداد و غذا می خورد و از سکوت های محض و چشم های خیسش معلوم بود که آروم گریه میکنه، منم با اینکه خودم به زور مقاومت میکردم تا گریه نکنم داشتم به خاله الناز دلداری می دادم ....
–خاله جون....حدیثه قلب پاکی داشت،انشالله اون دنیا جاش خوب باشه.
خاله الناز:ایشالا ...
منم رفتم تا به مامان کمکم کنم ،اما سر درد شدیدی داشتم و مجبور شدم بخوابم....وقتی بیدار شدم ساعت۶ بود،سبحان و سجاد و اومده بودند و خیلی ساکت روی مبل نشسته بودند...
مامان:بیداری شدی؟؟؟
–بله.
سبحان:سلام.
سجاد:سلام فاطمه زهرا.
–سلام
مامان:بچه ها بیاید غذا بخورید.
سبحان و سجاد رفتن سر میز.
مامان:پارمیس تو هم بیا مامان...
از روی مبل بلند شدم و رفتم سر میز ....
سجاد و سبحان اینقدر ناراحت بودن که متوجه نشدند مامان منو پارمیس صدا کرد.
یکم از غذایی که مامان درست کرده بود خوردم.
–مامان من یه سر میرم خونه....
مامان:باشه ،فقط یه سری لباس و وسیله برای من بیار....
–چشم.
از روی صندلی بلند شدم و شالم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در.
سبحان:من می رسونم تون.
–خیلی ممنون، مزاحم شما نمی شم خودم میرم...
سبحان:زحمتی نیست!من می رسنمتون.
–ممنونم.
با سبحان رفتیم پایین من جلوی در وایسادم تا سبحان ماشین رو بیاره....
وقتی سبحان ماشین رو آورد سوار شدم،تا خود خونه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم....
حدودا ۱۰دقیقه بعد رسیدیم خونه ی ما....
–ممنونم
سبحان: خواهش میکنم،من اینجا صبر میکنم تا شما بیاید و برسونم تون....
–نه،شما برید....ممکنه کار من طول بکشه....
سبحان:ایراد نداره،من صبر میکنم.
–نه...این طوری که نمیشه....پس حد اقل بیاین داخل.
سبحان: نه دیگه...من همینجا می مونم.
–ای خداااا...اصلا من اشتباه کردم با شما اومدم،تشریف بیارید داخل..
سبحان:حالا که اسرار میکنید چشم.
سبحان رفت و ماشین رو پارک کرد و اومد و رفتیم بالا.
#خودم_نویس
@dokhtarane_mahdavi313
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_ششم
با سبحان سوار آسانسور شدیم و رفتیمبالا، من در رو باز کردم.
–بفرمایید داخل.
سبحان:ممنونم.
وارد شدیم.
سبحان نشست روی مبل
رفتم تا یه چیزی برای سبحان بیارم تا بخوره که یهو سبحان گفت:فاطمه زهرا زحمت نکش،من چیزی نمی خورم...
–ای بابا، اینطوری که نمیشه.
سبحان:چرا میشه!زحمت نکشید
–به قول خودتون زحمتی نیست.
سبحان:خب من اصلا میل ندارم.
–باشه خب.
رفتم توی اتاق.
همش می ترسیدم الان سبحان اومده خونه ی ما و من رفتم توی اتاق نکنه زشت باشه!
برای همین سریع کارم رو تموم کردم.
یک کوله پشتی سیاه برداشتم و دو دست لباس مشکی گذاشتم داخل اون یک لباس بلند مشکی با یک روسری مشکی.
یک مانتو مشکی و جلو باز و شومیز مشکی برداشتم ،وسایلی هم که مامان گفته بود برداشتم
کتاب و دفتر هان رو هم برداشتم و رفتم از اتاق بیرون.
–کار من تموم شد.
سبحان:بریم.؟؟
–بله.
سوار ماشین شدیم و دوباره رفتم خونه خاله الناز.
حال خاله الناز انگار یکم بهتر بود.
–سلام
مامان:سلام
خاله الناز:سلام
–مامان جون وسایلی که خواستی رو آوردم.
مامان:دستت درد نکنه.
خاله الناز:عزیزم اگه خواستی درس بخونی یا کاری داشتی می تونی بری توی اتاق حدیثه.
_ممنونم خاله.
رفتم سمت اتاق حدیثه،آروم در اتاق رو باز کردم،مثل همیشه اتاقش مرتب بود ! وقتی وارد اتاق شدم بغضم ترکید و اشکاهام جاری شد.....
چون می دونستم حدیثه همیشه مرتب بود و حتی زمان هایی هم که خونه نبود دوست داشت اتاقش پاکیزه باشه کیفم رو در آوردم و من مرتب گذاشتم کنار اتاق.
شالم رو در آوردم رو آویزون کردم پشت در.....
نشستم روی تخت،دلم خیلی گرفته بود حتی گل های اتاق حدیثه شادابه شاداب بود،انگار نمی تونستن چه اتفاق بدی افتاده ....
از روی تخت بلند شدم...روی میز یک آلبوم بود،نمی دونستم برشتارم یا نه.....
اما بعد چند دقیقه تصمیم گرفتم که آلبوم رو بردارم.
نشستم روی صندلی و آلبوم رو برداشتم و ورق زدم....
اولین صفحه رو که دیدم تعجب کردم عکس من و حدیثه بود...
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
https://harfeto.timefriend.net/16374809934428 اینم ناشناس کانال....💋
منتظر نظرات شما عزیزان هستیم
هدایت شده از ⇄↺دختران فاطمی↺⇄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدی که برای اولین بار به نامحرم نگاه کرد که اونهم.......
🥀برای شادی روح شهدای عزیزمان صلوات
بچه ها به دلیل اسرار شما توی ناشناس بعد از یکم پست گذاشتن میرم پارت بعدی رمان رو تایپ می کنم
#درگوشی ✨
+رفیق خوبم!
همیشه سعی کن نمازاتو اول وقت بخونی🌱..
اگههم نمیخونی خب!؟
کم کم شروع کن به نماز خوندن...⚡️
تو تموم لحظات نماز یادت باشه،
داری با خدای خوب و مهربونت حرف میزنی! 😉
یادت باشه خدات چه اندازه بزرگ و حکیمه هاا!
آفرین شروع کن! از همین الان...
آشتی کن با نماز😇!
یجوری که هیچکس نتونه ازش جدات کنههه❕
بهت قول میدم وقتی باهاش آشتی شدی دیگه لذت قشنگش رو به هیچ چیز نمیدی!! 🌸
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
#مهسا_بانو