💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_سی_ونه
🔶آقامصطفی بچه را بهآرامی در بغلم گذاشت و پرسید: «خانم! اسم آقازاده رو چی گذاشتی؟»☺️
من سکوت کردم در عوض افراد خانواده هر کدام اسمی انتخاب کرده بودند. قرار شد اسمها را بگذارند لای قرآن، پدر آقامصطفی قرآن را آورد و اسمها را گذاشت لابهلای صفحات آن و آقامصطفی باز کرد «طاها»🌷درآمد انتخاب سعیده بود، خواهرشوهر کوچکم، آقامصطفی زنگ زده بود به مادرم، شب نشده مادرم با کلی بار و بندیل از راه رسید🛍، گفته بودم جا نداریم. غیر از تخت و کمد همه چیز خریده بود. کالسکه، نینیلایلای، لباس، کفش، شیشه و پستانک. فقط ناراحت بود 😔که چرا زودتر خبرش نکرده بودیم. مدام میپرسید: «همراه داشتی؟ کسی بود بالای سرت؟ بلد بودی بچه رو شیر بدی؟»🌹
گفتم: «مادرجان تنها نبودم نگران نباش.»
آقامصطفی که متوجه شد دلخورم، گفت: «زنعمو دیشب که بهتون زنگ زدم زینبخانم رو تازه برده بودم بیمارستان،🏨 گفتند تا زایمانش خیلی مونده، میدونید که بیمارستانهای دولتی فقط دو ساعت در روز ملاقات دارن، اونجا جایی برای من نبود. توی بخش همه خانم بودند شب🌙 هم بود. برای همین رفتم حرم و برای زینب دعا کردم. ساعت سه برگشتم از اطلاعات سؤال کردم، اما گفتند که هنوز وقتش نرسیده. باز رفتم حرم، ساعت شش دوباره اومدم بیمارستان، این بار مژدگانی خواستند.💐 پرسیدم میشه ببینمشون؟ پرستار رفت و برگشت و گفت که خانمتون خوابه، بیدارش کنم؟ گفتم نه دوباره برمیگردم، اومدم خونه، خسته بودم. خوابم برد.»
مادرم گفت: «آقامصطفی درست میگه بیمارستانهای دولتی جایی برای همراه ندارن، بهخصوص همراه مرد، 🤔اگه من بودم یک ملحفه میانداختم پای تختت تا صبح همونجا مینشستم به قول پرستارها همراه اگه میخواست بخوابه😴 خونهاش میخوابید. وقتی میاد بیمارستان باید بیدار باشه حالا عیب نداره انشاءالله🙏 برای بچه بعدیات خودم میام» با اینکه از توضیحات آقامصطفی قانع شده بودم ولی احساس میکردم در قلبم خلأیی ایجاد شده است. آنقدر ضعیف و بیحوصله شده بودم که از دیدن مادرم و هدایایی که آورده بود، شاد نشدم.😔 حتی وقتی مادرم کاچی داغی که با کرۀمحلی شهر خودمان درست کرده بود را برایم آورد با بیمیلی مزهمزه کردم و نخوردم. بیشتر داخل اتاق استراحت میکردم. کمتر حرف میزدم طاها را مادربزرگهایش نگه میداشتند.🌷🌷🌷🌷
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
•┄┅══༻○༺══┅┄•