💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتادویک
🔶من به دنبال کار بودم تا دستم جلو کسی دراز نباشد. بعضیها میگفتند: «پولی که به شما میدن اینقدر ارزش داره؟»😔
میگفتم: «مصطفی بهعنوان نیروی بسیجی رفته، حتی اگه شهید هم بشه، شاید شهید اعلامش نکنن.»😏
ولی آنها سرسختتر از آن بودند که با این جملات کوتاه بیایند. برایم آیندهای را ترسیم میکردند که خونبهای مصطفی را گرفتهام و در ناز و نعمت زندگی میکنیم.😔
اما واقعیت این نبود آقامصطفی چه وقتی که میرفت عراق و چه حالا، وابسته به جایی نبود. 🌸حقوق و مزایایی نداشت برای همین قبل از رفتن، با هم دنبال کار گشتیم. رفتیم بیمارستان رضوی، برای خدمتکاری اسم نوشتم اما چون مدرکم لیسانس الهیات بود گفتند که دنبال کار دیگری باشم.🌿 چند مهدکودک و مهدقرآن هم سر زدم، گفتند در صورتی که نیرو نیاز باشد با شما تماس میگیریم.🌻
🔸ابتدای ماه رمضان آقامصطفی ملیکا را آورده بود و بعد خودش رفته بود. روزهای گرم و آفتابی🌞 تیرماه را روزه میگرفتیم و مدام جای خالی آقامصطفی را حس میکردیم. یک روز که ملیکا بسیار تشنه شده بود، گفت: «کاش آقامصطفی زودتر شهید🌷 بشه هوا اونجا خیلی گرمتر از اینجاست طفلکی چهجوری میتونه هم روزه بگیره هم بجنگه.☘
🔸آخرین روز ماه مبارک رمضان بود آقامصطفی تماس گرفت: «ما برمیگردیم!» همانجا پای تلفن نگفت که آقای کوهساری شهید شده، ملاحظه من را می کرد.🍃
🔸با اینکه شهادت دور از ذهن نبود ولی باز هم باورش سخت بود. چهار نفری رفتند و سه نفری برگشتند.😔 انگار تصویر آقای کوهساری در مغزم حک شده بود. مدام تکههایی از گذشته را مرور میکردم. آقا مصطفی از قول مادر آقای کوهساری میگفت: «جواد خادم افتخاری حضرته 💐شبهایی هم که حرم نیست میره مسجد محل و تا دیروقت به شستن ظرفها و تمیزکردن صحن و سرای مسجد مشغوله.»🌹🌹
🔸آقامصطفی وقتی آمد، زیاد ناراحت نبود گفت: «هر کس قدم توی این راه میذاره مرگ، اسارت و معلولیت رو پذیرفته.»😌
گفتم: «ولی من دوست دارم هیچکدوم از این اتفاقها برای تو نیفته.»
خندید: «رفتن به خونۀ خاله هم بیخطر نیست، چه برسه به میدون جنگ!»🤓
پرسیدم: «خانوادهاش خبر دارن؟»
گفت: «نه، هنوز پیکر نیومده، چون ما خودمون رفتیم عراق، اسمش در هیچ نهادی ثبت نشده، توی عراق فقط نام و نام پدر رو ثبت میکنن، مثلاً به جای جواد کوهساری، مینویسن جواد مددی!»☘
پرسیدم: «چهطوری شهید🌷 شد؟»
گفت: «توی فلوجه داشتیم مین خنثی میکردیم که پرسید آوردن پیکر شهید مهمتره یا خنثیکردن مین؟ گفتم بستگی به زمانش داره، گاهی داری راه رو باز میکنی تا رزمندهها برن جلو، خُب این مهمتره، نمیشه کار رو رها کرد، اما بعداً هم میشه پیکر رو آورد. ناگهان صدای انفجار اومد و یک پای جواد پرت شد طرف من.🕊 بچهها توی منطقۀ مینگذاریشده همۀ پستهاشون رو ترک کردن و دویدن سمت ما، داد زدم برگردین سر جاتون، انگار به جواد الهام شده بود که شهید🌷 میشه، برای همین غیرمستقیم گفت که بهخاطر پیکر من دست از کار نکشین!»
پرسیدم: «پیکرش موند؟»
گفت: «نه، خودم آوردم تو قرارگاه »🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی