💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشٺ
گمانم روز دهم بود که لیلاخانم زنگ زد☎️ مادرم در این ده روز بارها با من صحبت کرده بود. میخواست مرا منصرف کند، اما وقتی اشتیاقم 😇را دید که به جای کاهش، افزایش مییابد، سرانجام تسلیم شد و بااکراه اجازه داد که بیایند. بعد از اینکه گوشی را گذاشت. گفت: «زینب! برای بار آخر میگم🧐 به زندگی خواهرات نگاه کن. هر کدومشون یه خونه به نام خودشون دارن. تو رفاه زندگی میکنن. پدرت خانزاده است. این همه ملک و املاک داره. عجله نکن. برای تو خواستگارهای بهتری میاد.»🙃🙃
گفتم: «برای من ایمان و چشمپاکی مرد مهمه، نه دارایش!»😍
مادرم با تأسف گفت: «تو برای درک این چیزها هنوز خیلی جوونی.»
شب بعد آقامصطفی و لیلاخانم آمدند؛ بدون گل، بدون شیرینی. من آنقدر در رؤیاهایم سیر میکردم که در جواب طعنههای دیگران گفتم: «این تشریفات مال بیگانههاست. ما که فامیلیم!»🌻
خیلی دوست داشتم بروم پیش آنها بنشینم و در رقمخوردن سرنوشتم سهیم
باشم، اما مادرم اجازه نداد. شنیدم بعد از خوش و بشهای معمول، لیلاخانم پرسید: «عمو شرایطتون رو بگین لطفاً»
پدرم گفت: «برای دخترای دیگهام که خیلی طلب کردیم، برای شما کمتر طلب میکنیم. یخچال و ماشینلباسشویی و سرویس چوب با شما، بقیه با ما!»🤓
لیلاخانم خندید: «عمو شما که غریبه نیستین. میدونین پدرم بنایی دارن، زیر قرض و قسط هستن، مصطفی الان که نمیتونه، انشاءالله بعدها میخره.»
پدرم سکوت کرد. لیلاخانم گفت: «مهریه چقدر مَدّ نظرتونه؟»🌺
پدرم باقاطعیت گفت: «اندازۀ خواهراش! پونصد سکۀ تمام بهار آزادی ، برای همۀ دخترام پونصدتا گذاشتم برای زینب هم پونصد تا»🌿🌿🌿
لیلاخانم و آقامصطفی به هم نگاه کردند و با ایما و اشاره کلماتی رد و بدل شد. لیلاخانم گفت: «زیاده عمو! مهریه دِینییه به گردن مرد»😔
پدرم گفت: «پنجتا دختر عروس کردم. همهشون پونصد تا بوده، ولی تا حالا نشده مطالبه کنن. مهریهشون زیاد بوده، اما به شوهرهاشون بخشیدن. من نمیگم که این دخترم هم میبخشه، ولی نمیخوام کمتر از بقیۀ خواهرهاش باشه. تصمیمتون رو بگیرین.»💐💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی