💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_پنجاه_ویک
🔶اواخر تابستان بود یک شب رفته بودیم مهمانی، پسردایی آقامصطفی با نگرانی زنگ زد: «کجایین؟ هوا رو دیدین؟ آسمون خیلی دلش پره⛈ برید خونهتون یه فکری به حال اسباب و اثاثیهتون بکنین.»
🔸آمدیم روی ایوان، دیدیم رگباری تند، مثل مهمانی ناخوانده از راه رسید. گفتم:
آقامصطفی! زندگیمون رو آب بُرد!»😱
آقامصطفی زنگ زد به پدرش و گفت: «بابا بیزحمت وسایل برقی ما رو از برق بکشین!»🌿
بعد به من گفت: «بارون خیلی شدیده نمیتونیم جلو آب رو بگیریم. بریم خونه هم کاری از دستمون برنمیاد فقط ناراحت😔 میشیم این ناراحتی رو بعداً هم میتونیم بچشیم، پس به روی خودت نیار، بذار مهمونی تموم بشه بعداً میریم.»
دیدم راست میگه ،شیری است که ریخته، جمعشدنی نیست.🤔 صبورانه نشستیم به انتظار شام، شام خورده و نخورده بلند شدیم. وقتی رسیدیم خانه، باد قسمتی از فیبرهای سقف را برده بود. تا ساقپاهایمان در آب بودیم. بعضی
وسایل پلاستیکیمان روی آب شناور بودند.☹️ رختخوابها و لباسهایمان خیس شده بود. داخل وسایل برقیمان آب رفته بود. انگار سیل آمده بود نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم.
🔸آقامصطفی با خاکانداز آبها را بیرون میریخت و سعی میکرد با جملات طنز، سختیهایی که پیش رو داشتیم را به سُخره😉 بگیرد. با خنده گفت: «خانم من اگه جای تو بودم، فردا صبح بلیت میگرفتم میرفتم خونۀ مادرم تا یکی دو هفته هم این طرفها آفتابی نمیشدم.»😊
بعد در حالیکه صفحۀ مانیتور را خشک میکرد، ادامه داد: «بد هم نشد ها! یک خونه تکونی اساسی و اورژانسی نصیبمون شد🌸. تا حالا این طفلیها مخصوصاً وسایل برقیمون یک شستوشوی حسابی نکرده بودن!»
گفتم: «اگه از این همه خوشبختی خفه نشده باشن خوبه!»
گفت: «راستی خوب شد یادم اومد🤓 بِرم دوربین فیلمبرداری رو بیارم این صحنهها باید همیشه بهیادمون بمونه، بعدها که به سر و سامونی رسیدیم و ثروتی داشتیم، هر چند وقت یک بار این فیلمها رو نگاه کنیم👁، یادمون بیاد که ما هم یک روز مثل مستضعفین زندگی میکردیم. از اینکه چهطور بودیم و حالا به کجا رسیدیم، مغرور نشیم. بعضیها بودن که مسافرکشی میکردن، حالا که خونهای دارن ما رو تحویل نمیگیرن، باید برگردن به زندگی گذشتهشون که کی بودن حالا چی شدن!»🙃🙃
🔸رختخوابهایمان خیسخیس شده بود. نه فرشی برای نشستن داشتیم نه جایی برای خوابیدن، تا یک ماه درگیر بودیم وسایل را شستیم خشک کردیم خیلی اذیت شدیم😩. آقامصطفی گفت: «هر زن دیگهای بود، جیغ و داد میکرد، ناسازگاری میکرد، قهر میکرد، من انتظار هر نوع برخوردی رو از تو داشتم، ولی تو صبورانه تحمل کردی.»🤗
🔸تا باران بعدی آقامصطفی درزهای سقف را با پشم شیشه گرفت. روی آکاسیوها ایرانیت انداخت. شیبش را درآورد و شد شبیه سقف خانههای شمال💐💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی