💕💞💕💞💕💞💕💞
💞
💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_چهار
من دختر کوچک خانواده بودم. ربابه یک سال از من بزرگتر بود. مادرم بهشدت پایبند سنتها بود. میگفت: «آسیاب به
نوبت!»
با خودم گفتم: «آقام الان فکر میکنه که اون اومده خواستگاری ربابه.»
بعد از خودم پرسیدم: «از کجا معلوم که خواستگار ربابه نباشه؟ اون که اسمی از من نبرد!»
ولی دلم گواهی میداد که خواستگار من است. به آشپزخانه رفتم و به ربابه گفتم: «شنیدی آقامصطفی اومده خواستگاری؟»
ربابه بااکراه گفت: «من از مردهای ریشو و مؤمن خوشم نمیاد!»
گفتم: «واقعاً؟ یعنی تو بهش جواب نمیدی؟»
گفت: « نه!»
خوشحال شدم. گفتم: «ربابه من برعکسِ تو، ازش خوشم اومده!»
گفت: «آره. با روحیات تو جور درمیاد.»
پرسیدم: «تو ناراحت نمیشی اگه من زودتر ازدواج کنم؟»
گفت: «نه! تازه کمکت هم میکنم.»
صبح روز بعد مادرم گفت: «زینب آماده باش! امشب میخوان برات نشون بیارن.»
نمیتوانستم با مادرم بحث کنم و متقاعدش کنم که به آنها بگوید نیایند. رفتم خانۀ آبجی بزرگم. گفتم: «فاطمه جون بیا با هم بریم بیمارستان میخوام با پسر حاجمحمود صحبت کنم.»
آبجیام گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟»
گفتم: «چه کار کنم؟ نمیخوامش، ولی مامان میگه از این بهتر دیگه برات نمیاد.»
فاطمه گفت: «خب راست میگه! میخوای زن یکی بشی که هشتش گرو نُهش باشه؟»
گفتم: «ولی من ازش خوشم نمیاد!»
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی