💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_چهلم
🔶چند روز بعد مادرم بعد از کلی سفارش دربارهٔ اینکه شبها مواظب باشم که هنگام خواب بچه را دمر روی بالش نگذارم🙃 و مبادا شیر جوش به او بدهم برگشت زابل. شبها طاها کنارم بود صبح بعد از نماز بیدار میشد.👶 آقامصطفی میبردش داخل هال و میداد به مادرش، طاها حسابی خودش را توی دل پدر و مادر و خواهرهای آقامصطفی جا کرده بود. ☺️یک شب که تنها بودیم آقامصطفی پرسید: «تو هنوز دلخوری؟»
چیزی نگفتم، ادامه داد: «اتاق عمومی بود همهتون خانم بیحجاب، میاومدم چشمم 👀به هر کی میخورد برام گناهی نوشته میشد تو حاضر بودی من بیام توی اون وضعیت خانمها رو ببینم؟»
گفتم: «من راضی نبودم تو به گناهی بیفتی ولی دوست داشتم که بیای.»😔
با دلخوری گفت: «من فکر میکردم از اینکه توی اون شرایط رفتم حرم و از آقا امامرضا برات زایمانی راحت و بچهای سالم طلب کردم🙏 خوشحال میشی.»
در واقع خوشحال هم شده بودم، اما یکجور لجاجت کور آزارم میداد، گفتم: «تو بهترین کار رو کردی ای کاش بقیه هم فرق اتاق عمومی و خصوصی😠 رو درک میکردن وقتی آقایون میاومدن توی اتاق و من مجبور میشدم بشینم و مواظب حجابم باشم اذیت میشدم. اصلاً موضوع این نیست ، من دلم از جای دیگهای گرفته.»😔😔
🔸فکر کرد میخواهم از نداشتن اتاق و امکانات گله کنم برای همین حرفم را نشنیده گرفت. گفت: «میدونی زینب من خیلی دعا کردم بچه پسر👶 باشه تا هم من از تنهایی دربیام هم یک وقت کسی بهت چیزی نگه، راستی فردا میخوام برای بچه شناسنامه بگیرم. میدونم اسم طاها رو تو انتخاب نکردی، منم زیاد خوشم نمیاد خودت اسم انتخاب کن فقط اسم یا لقب ائمه باشه.»💐💐
گفتم: «با اسمش مشکلی ندارم وقتی اسمش رو خانوادۀ تو انتخاب کردن یعنی بهش اهمیت میدن و دوستش دارن. این خیلی خوبه و اگه زمانی من نباشم، ازش مراقبت میکنن.»😔😔
🔸آقامصطفی ابروهایش را بالا داد🤨 دقیقاً نشست روبهرویم توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «زینب یک چیزی رو داری از من پنهون میکنی راستش رو بگو چی شده؟»🤔🤔
خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم و اشکی نریزم، مثل همیشه که نمیخواستم کسی از آشوب درونم باخبر شود 🌻🌻از این رو بیمقدمه گفتم: «طاها باید به تو وابسته بشه. سعی کن بچهداری رو یاد بگیری.»🕊🕊🕊🕊
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
•┄┅══༻○༺══┅┄•