💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_چهل_وسه
🔶نشستم داخل هواپیما، هنگام صعود ترسی خفیف دلم را لرزاند. طاها را محکم گرفته بودم، اما او آرام بود و با چشمانی باز 👀اولین سفر زندگیاش را تجربه میکرد. از آنچه فکرش را میکردم زودتر و راحتتر رسیدم. هنگام فرود ترسم ریخته بود.😊 از پنجره بیرون را نگاه میکردم هرچه به زمین نزدیکتر میشدیم، درختهای لخت و ساختمان قدیمی فرودگاه 🛣واضحتر میشد. وقتی هواپیما به زمین نشست، کمی سرگیجه داشتم. دنبال باربری که چمدانم را به طرف در خروجی میبُرد آهسته میرفتم، که چشمم به برادرم و خانمش افتاد. سلام بلندی کردم.😇 خانم برادرم با گفتن« مبارک باشه!» فوراً بچه را از بغلم گرفت برادرم چمدان را برداشت. هوای مطبوع☘☘ فرودگاه احساس ضعف و بیحالیام را از بین بُرده بود. تا محل پارک ماشین قدمزنان رفتیم. همین که ماشین از مقابل تابلو شهر ادیمی گذشت، پرچینهای کوتاه و درختان بلند خانهباغها🌳🌲، آب و هوای وطن، خانۀ بزرگ پدری و خاطرات کودکی چند درجه حالم را بهتر کرد. کمکم جمعهای شبانۀ خواهرها و برادرهایم سرخوشی و نشاطِ از دست رفتهام را به من بازگرداند.☺️ 🔸آقامصطفی هر روز تماس میگرفت حال من و طاها را میپرسید سفارش میکرد حتماً به خانهباغ🏡 قدیمیمان بروم. قبلاً برایش گفته بودم که دوران کودکیام را در یک خانهباغ پُر دار و درخت گذراندهام. گفته بودم که آن موقعها از درخت بالا میرفتیم، روی تنۀ آن مینشستیم و توت میخوردیم. آنجا هر کداممان یک یا دو نخل داشتیم.🌴🌴 تابستانها هر کس خرمای درخت خودش را باز میکرد.
🔸یک روز که با خواهرها خواهر زادههایم در خانهباغ قدیمیمان بودیم، خواهرم گفت: «زینب! آقامصطفی چقدر تو رو میخواد💞، زنگ زده به من که زینبخانم رو صبحها قبل از طلوع ببرید لب برکه، اون نسیم صبحگاهی رو خیلی دوست داره، چهرهشو باز میکنه، روحیهشو تغییر میده، از صدای خروس و آواز جیرجیرک و قورباغه هم خیلی خوشش میاد!»😊😊
شلیک خندۀ جمع لابهلای درختان پُرشکوفۀ باغ پیچید. خواهر دیگرم گفت: «آقامصطفی پدیدۀ کمنظیریه🙃🙃 خواستهاش از یک زن فقط این نیست که بخواد براش پخت و پزی داشته باشه، خونهای تمیز کنه، به بچه برسه، برای اون روحیۀ تو مهم بوده که این سفارشها رو کرده. برای اون وجود خودت مهمه، یعنی تو باشی با همون عشق و علاقههایی که داری.»💞💞💞
🔸آن یکی خواهرم گفت: «اگه به بعضی شوهرها بگی من رو ببر لب برکه میخوام آواز جیرجیرکها رو بشنوم، میگه این بچهبازیها رو بذار کنار، پاشو برو دو تا چایی بیار!»😂😂
با اینکه در کنار خانوادهام احساس خوبی داشتم، دوری از آقامصطفی آزارم میداد.💗💗💗💗💗
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
•┄┅══༻○༺══┅┄•