💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت
🔶دیوار گلی نسبتاً کوتاهی توجهمان را جلب کرد. ظاهراً این دیوار قدیمی، اطراف باغ بزرگی🏡 کشیده شده بود که درختانی زیبا با قامتی بلند و برگهای انبوه داشت. خرامان دیوار باغ را دور زدیم و مقابل درخت🌳 بسیار بلندی ایستادیم. تنه و شاخههای این درخت به طرز جالب توجهی پیچ و تاب خورده بود و جالبتر از همه تنوع رنگ برگهایش بود. برگهایش زرد، نارنجی، بنفش، قرمز و صورتی بودند🤓 به آقامصطفی گفتم :«عجب درخت قشنگی!»
گفت: «بهش میگن درخت انجیلی یا چوب آهن بس که چوبش محکمه، کاربرد صنعتی نداره بیشتر بهخاطر برگ های رنگارنگش جنبۀ تزئینی داره.»🧐
گفتم: «شاید قبلاً این درخت رو توی پارکها یا کنار خیابونها دیده باشم ولی تا حالا از نزدیک اینطور دقت نکرده بودم.»🤔
🔸آقامصطفی گفت: «رنگها از نشانههای عظمت خداوند و از مهمترین عناصری هستن که در هنر و روح و روان انسان تأثیر بسزایی دارن»☺️
🔸نگاه دیگری به سر تا پای درخت کردم نسیمی که از لابهلای درختان میوزید خنک و معطر بود. بعد از ساعتی پیادهروی، برگشتیم نزدیک ماشینمان🚗 تشنه بودیم و هر دو میل شدیدی به نوشیدن چای داشتیم. یک فلاسک دوقلوی بزرگ برای همین مسافرت خریده بودم. اطراف مرقد امام هنگامی که داشتیم وسایلمان را از صندوق عقب ماشین به چادر انتقال میدادیم، متوجه شدم فلاسکمان نیست😳 با افسوس گفتم: «عجب دزد حرفهای بود. تو یک چشم بههم زدن فلاسک رو دزدید!»😄
آقامصطفی گفت: «خدا هدایتت کنه مرد بگو فلاسک به چه درد تو میخوره؟ حالا خوبه ما تو خماریِ چای بمونیم؟»
پرسیدم: «از اینجا کجا بریم؟»
گفت: «هرجا تو بگی»🌺
گفتم: «بریم شمال!»
نگاه اعتراضآمیزی کرد و گفت: «ولی من جنوب رو ترجیح میدم.»
گفتم: «بندرعباس زیاد رفتیم این بار بریم رشت»🍃🍃
گفت: «خُب دلیلش اینه که، اونجا بیحجابی کمتره باشه این بار میریم شمال» راه افتادیم .💐💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت_و_یک
🔶در طول مسیر، جلو یک فروشگاه لوازم خانگی نگه داشت و یک فلاسک خریدیم.🌺
🔸صبح زود رسیدیم رشت، زیرانداز و سور و سات صبحانه را از داخل ماشین برداشتم به آقامصطفی گفتم: «صبحونه رو کنار ساحل بخوریم.»😊
🔸مدتی بر لب ساحل برای یافتن جایی مناسب قدم زدیم. به آسمان ابری☁️، به مرغهای دریایی در حال پرواز، به قوطیهای خالی نوشابه🥤و انواع پوستهای شکلات 🍫و چیپس و پفک شناور روی آب نگاه کردیم، به صدای موتور قایقهای بادی که از هر طرف شنیده میشد، گوش سپردیم. چند بار طاها تا زانو توی آب رفت و برگشت و هر بار گفت: «بابا بیا بریم شنا کنیم.»🏊♂
آقامصطفی زیرانداز را روی یک شانهاش انداخته بود و ساکِ پارچهای🛍 سنگینی را روی شانۀ دیگرش، فلاسک چای نیز به یک دست من بود و تیوپ بادی طاها به دست دیگرم. هر جا میرفتیم میدیدیم زنها و مردها با هم درون آب هستند😔 مردها با رکابی و شلوارکهای نخی و خانمها با شالهای رنگی نازک و لباسهای خیس و چسبان،🙈 روی یکدیگر آب میریختند. صدای چلپچلپ همراه با خندههای جیغمانندشان فضا را پر کرده بود و این به مذاق ما خوش نمیآمد.😔
مجبور شدیم کمی دورتر از ساحل به دنبال جایی برای نشستن بگردیم. آنجا هم هر طرف رفتیم، عدهای دور هم جمع شده بودند و صدای ضبط و دست و آهنگشان تا شعاع چند متری به گوش میرسید🙃انگار نمیشد بدون گناه تفریح کرد. ناچار زیراندازمان را خیلی دورتر از ساحل، نزدیک یکی از انشعابات «گوهررود» پهن کردیم. یک تکه کیک شکلاتی🍰 جلو طاها گذاشتم و یک قوطی شیر کوچک را برایش نی زدم. برای خودمان چای ریختم، احساس میکردم لباسهایم خیس🌿 هستند. مهر ماه بود و هوا بهشدت شرجی، هر آن منتظر باران بودیم. بعد از صرف صبحانه، پیاده به شالیزارهای اطراف سرک کشیدیم.🌸🌸
🔸طاها پرسید: «مامان کی میریم دریا؟»🤔
گفتم: «ناهار بخوریم، کنار ساحل یهکم خلوتتر بشه، میریم عزیزم.»
بعد از ناهار، بهخاطر طاها، با قایق گشتی در دریا زدیم و شبهنگام رهسپار مشهد🕌 شدیم.
🔸یک هفته از مهر گذشته بود که برگشتیم خانه، بعد از آنهمه کار و سختی بنایی، حالا زندگی آرامی داشتیم😇 روزها از پی هم میگذشتند. طاها هر روز صبح به مدرسه میرفت و ظهر که برمیگشت یک عالم حرف برای گفتن داشت.🌺🌺🌺🌺
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت_و_دو
🔶از وقتی خانهدار شده بودیم، آقامصطفی دنبال فرصت میگشت و به بهانههای مختلف زنگ☎️ میزد به پدر و مادرم یا به بچههای خواهرم که پدر نداشتند و میگفت: «آماده باشین میام دنبالتون میارمتون مشهد.»😊
آنها را میآوردیم، چند روزی میماندند و دوباره میرساندیمشان زابل، گاهی از مهمانداری زیاد گله میکردم و میگفتم: «نرو دنبالشون، خستهام»😔
میگفت: «قول میدم بیشتر کمکت کنم اینها زائر امامرضا هستن خدا خواسته و
توفیق اجباری نصیبمون شده باید قدر بدونیم.»🌺🍃
🔸بعد از اینکه بناییهایمان تمام شد، آقامصطفی با پسرداییهایشان کارگاه امدیاف دایر کردند. درآمد خوبی هم داشتند.♦️
🔸تابستان بود و اوج گرمای هوا و ماه مبارک رمضان در پیش، یک روز خواهرم زنگ زد بعد از خوشوبشهای معمول پرسیدم: «ملیکاجان چه کار میکنه؟ گمونم امسال روزه بهش واجبه نه؟»🤔
گفت: «آره. نُه سالش تموم شده و باید روزه بگیره، اما چون جثهاش ضعیفه و هوا هم گرمه، اکثراً میگن نذاری ملیکا روزه بگیره.»🌻
گفتم: «الان نگیره، بعداً تنهایی سختشه بگیره.»
گفت: «چند روز اول سحر بیدارش میکنم اگه دیدم واقعاً نمیتونه، چاره چیه؟ مجبوره بعداً بگیره.»😒
تلفن را گذاشتم به آقامصطفی گفتم:«خواهرم سلامت رسوند»
پرسید: «بچههاش خوبن؟ کم وکسری ندارن؟»🤓
گفتم: «امسال روزه به ملیکا واجب شده، ولی گمون نکنم بتونه بگیره!»
آقامصطفی گفت: «به این راحتی به بچه میگن روزه نگیر؟ بگو ملیکا رو آماده کنن میریم دنبالش, مشهد سردتره, این یک ماه رو نگهاش میداریم.»☺️
ملیکا را آوردیم مشهد، برنامۀ هر روزمان این بود که بعد از افطار، گروهی میرفتیم سمت طرقبه، شاندیز، وکیلآباد. آقامصطفی با پسرداییهایش و مردهای فامیل، والیبال 🤽♀و فوتبال بازی میکردند. خانمها هم در جمع خودشان بودند تا سحر، خیلی وقتها سحریمان را هم میبردیم و همان جا درست میکردیم.🥘 آقامصطفی خیلی حواسش به ملیکا بود. مرتب از من میپرسید: «ملیکا تخم شربتیاش رو خورد؟ میوهاش رو خورد؟ قرص مولتی ویتامینش رو خورد؟»🌷
🔸همیشه بعد از نماز صبح میخوابیدیم. آقامصطفی به من میگفت: «مواظب باش طاها👦 سر و صدا نکنه بذار ملیکا بخوابه، دو ساعت مونده به اذون مغرب بیدارش کن. حتی برای نماز ظهر هم بیدارش نکن! نیازی نیست توی ماه رمضون ملیکا همۀ نمازهاش رو سر وقت بخونه نماز صبح و عصر و مغرب و عشا رو که سر وقت بخونه کافیه.»🙏
در تمام ماه رمضان، ملیکایی را که گفته بودند نمیتواند روزه بگیرد با آن جثۀ ضعیفش، روزههایش را گرفت. بعد از آن، هر ماه مبارک رمضان ملیکا مهمان ثابت ما بود.💐💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت_وسه
🔶شوهرخالهام تازه از سامرا آمده بود یک روز رفتیم دیدنش، برایمان از حال و هوای سامرا گفت از غربت ائمه😔 از وهابیونی که عرصه را بر شیعیان تنگ کردهاند. گفت چون در سامرا بمبگذاریها زیاد است، منطقۀ حساسی محسوب میشود و کمتر کسی برای بازسازی میرود🌷وقتی شوهرخالهام صحبت میکرد، چهرۀ آقامصطفی هر لحظه گرفتهتر و متفکرتر میشد و افسوسی در نگاهش موج میزد.🌻
به آقامصطفی گفتم: «دوست داری بری سامرا؟»
گفت: «کار سامرا چهلوپنج روز طول میکشه🧐میدونی که برای رضای خدا میرن، حقوقی در کار نیست مشکلی نداری؟ میتونی از پس تنهایی و بیپولی و کارهای خونه بربیای؟ البته یک مقدار پول پسانداز کردم.»🌺
گفتم: «دوریت خیلی برام سخته، اما اگه تو دوست داری بری، من تحمل میکنم.»
گفت: «برای خدا سختی کشیدن، هم لذت داره هم ثواب!»❤️
چند روز بعد، شوهرخالهام اسم آقامصطفی را در ستاد بازسازی عتبات
نوشت، گفته بودند شصت نفر نیرو میخواهند و برای اعزام باید ظرفیت تکمیل شود. چند بار ظرفیت تکمیل شده بود، اما هر بار تا عدهای میفهمیدند در سامرا درگیری و بمبگذاری زیاد است انصراف میدادند.🕊برای همین تاریخ اعزام عقب میافتاد. چند ماه طول کشید تا بالاخره لیست تکمیل شد. روزی که به آقامصطفی زنگ زدند و خبر قطعیشدن رفتنشان را به سامرا دادند، همزمان بود با امتحانات من 📚قرار بود یک هفته بعد امتحاناتم شروع شود. با ناراحتی گفتم: «چه بدموقع! الان فرصتی نیست که بخوام درخواست انتقالی بدم به زاهدان یا زابل، مجبورم مشهد🕌 بمونم، این مدت به من خیلی سخت میگذره.»
آقامصطفی گفت: «اشکالی نداره، توسل کن خدا خودش درست میکنه من هم برات دعا 🤲 میکنم خودت هم دعا کن.»
گفتم: «چند روز بیشتر به امتحانهام نمونده، چی بگم به خدا؟ ازش معجزه بخوام؟»😔
گفت: «تو فقط بخواه، همیشه از خدا چیزهای بزرگ بخواه، نگو نمیشه.»🌹🌹🌹
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت_وچهار
🔶در عین ناامیدی زنگ زدم به دانشگاه قوچان و گفتم: «کار ضروری و مهمی برام پیش اومده، امکانش هست برای امتحاناتم به سیستان و بلوچستان منتقل بشم؟»🆘
طرف کمی مکث کرد و گفت: «اجازه بدین سایت رو باز کنم ببینم مهلت تغییر محل آزمون تموم شده یا نه؟»
بعد از چند لحظه ادامه داد: «اتفاقاً یک طرح آزمایشی 🌻دو روزه برای تغییر محل آزمون دانشجویان اومده که دیروز بوده و امروز، ولی متأسفانه هیچ کدوم از دانشجوها متوجه نشدن. تا یک ساعت دیگه هم سایت بسته میشه. شما سریع درخواستتون رو فکس کنین. اگه قبل از بستهشدن سایت درخواستتون رو ارسال کنین، انتقالیتون درست میشه.»
در حالتی از بهت و ناباوری 😳به آقامصطفی نگاه کردم. آقامصطفی گفت: «اگه ما در راه اهل بیت قدمی برداریم، شک نکن که چند برابرش رو جواب میگیریم.»💐
🔶آقامصطفی رفت سامرا، من هم مدارکم را فرستادم برای تغییر محل آزمون و تنها دانشجویی بودم که تغییر محل آزمون گرفت.☑️
🔸آقامصطفی علاوه بر بنایی به کارهای نرمافزاری کامپیوتر 💻هم وارد بود. با این وجود، اولین بار که از سامرا زنگ زد، گفت: «من رو انداختن توی آشپزخونه!»
خندیدم: «تنها کاری که ازش بدت میاومد!»😊
گفت: «دوران سربازی هم من رو انداخته بودن توی آشپزخونه، بهشون گفتم من حاضرم همین کولهها رو به دوشم بکشم برم بالای کوه⛰ و برگردم ولی آشپزخونه رو به من ندید دوست ندارم بشینم یک گوشه سیبزمینی 🥔پوست بکنم.»
گفتم: «دوست داری سختی بکشی؟ الان چلۀ تابستونه، هوا خیلی گرمه،🌝 کار توی آشپزخونه که از بنایی بهتره.»
گفت: «اومدم اینجا که سختی بکشم زود کارهام رو توی آشپزخونه انجام میدم، میرم کمک بناها.»💥
🔸با اینکه آقامصطفی هر روز زنگ میزد، اما هنوز یک هفته نگذشته بود که بسیار دلتنگ شدم 😔برای مداحیهایی که با هم گوش میدادیم، گردشهای شبانهای که میرفتیم، کتابهایی که میخواندیم سعی میکردم با درسخواندن و با رسیدگی به طاها دلتنگیام را تعدیل کنم آقامصطفی خودش چیزی از بمبگذاریها به من نمیگفت دیگران میگفتند. دیگران آمار شهدای سامرا را به من میدادند. خودم اخبار گوش نمیدادم.🕊🕊
میترسیدم از شنیدن خبرهای مربوط به بمبگذاریها در سامرا حالم بد میشد. با اینحال آقامصطفی اصرار داشت اخبار گوش کنم و اهل سیاست باشم. من با سماجت خاصی تمام این چهلوپنج روز از گوشدادن به اخبار اجتناب کردم.🙃 بالاخره این مدت با سختیها، دلتنگیها، اشکها و دلهرههایش به پایان رسید. آمدن آقامصطفی همزمان شد با به دنیاآمدن بچۀ خواهرم، پدرم این اتفاق را به فال نیک گرفت. گوسفندی قربانی کرد و ضیافتی داد.🌹🌹🌹🌹
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت_وپنج
🔶آقا مصطفی دوستان جدیدی در سامرا یافته بود.☺️ یک روز به دیدن پیرمردی رفتیم که با هم آنجا آشنا شده بودند. پیرمرد که خیلی از آقامصطفی تعریف میکرد و شیفتۀ اخلاق و مرام 😇او شده بود، گفت: «اول آقامصطفی رو گذاشتن توی آشپزخونه، بعد رئیس ستاد بازسازی سامرا که فهمید ایشون به کامپیوتر وارده گفت میدونین که اتاق کامپیوتر💻 دست مهندسهای عربه اونا هم سرسری کار میکنن، دلسوز نیستن، همیشه سیستمها مشکل دارن کارها به موقع انجام نمیشه من شما رو میبرم پیش عراقیها میگم که ایشون مهندس کامپیوتر هستن، اجازه بدید کمکتون کنن. آقامصطفی گفت نه! اینطوری نگین، اگه از من بپرسن، من نمیتونم بگم مهندسم. رئیس ستاد بازسازی گفت شما اصلاً چیزی نگو، صحبت نکن.»🌺
🔸آقامصطفی حرفهای پیرمرد را ادامه داد: «دست من رو گرفت بُرد و گفت این مهندس کامپیوتره، قراره سیستمهای ایرانیها دست خودمون باشه، اونا هم با اکراه قبول کردن. دیدم یک اتاق کولردار اون هم کولر گازی، یخچال پُر، تخت شیک و همهجور امکانات رفاهی🌸 مهیاست، نشستم پشت سیستم، سیستمها سالم و آپدیت بودند. با خودم گفتم این بندههای خدا یا وارد نیستن یا عمداً کارشکنی میکنن. از اون روز اتاق کامپیوتر رو از دستشون درآوردیم و کارها روبهراه شد.»🌷
🔸پیرمرد با خنده گفت: «همون روز اول، بعد از اینکه آقامصطفی کارش تموم شد اومد توی اتاق ما. دید کولرمون خرابه و عرق از سر و رومون میچکه فوراً رفت روی پشتبام، 🔻رئیس ستاد سر رسیده بود و گفته بود مهندس عارفی شما اون بالا چهکار میکنی؟ بیا پایین ما شما رو مهندس معرفی کردیم. پرستیژ کاریتون رو حفظ کنین؛🧐 آقامصطفی هم گفته بود من نمیتونم برم توی اون اتاق خنک بشینم و دوستام توی گرمای پنجاه درجه بدون کولر باشن.»
پیرمرد ادامه داد: «برای استراحت، کمتر به اتاق کامپیوتر میرفت، بیشتر پیش ما بود.»🌹
گفتم: «آقامصطفی خیلی متواضعه، هر بار که میره سفر تأکید میکنه برای من پرده و پلاکارد تبریک و خوشآمد نزنین هم اسراف میشه، هم ریا!»
پیرمرد گفت: «موقع برگشت به همۀ بچهها سفارش میکرد مهر و تسبیح و سوغاتی کم بخرین 🌸چون یک مسافتی از راه رو باید پیاده بریم، حملش مشکله، اما بعضی از مردهای مسن گوش نکردن، زیاد خریدن و موقع برگشتن از عهدۀ حملش عاجز شدن. آقامصطفی بندۀ خدا کمکشون میکرد، بارشون رو میکشید اونقدر که شانههاش رد افتاده بود!»🌷
آقامصطفی گفت: «انشاءالله دوباره با هم همسفر بشیم.»💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت_وشش
🔶بین راه که برمیگشتیم مشهد، آقامصطفی از گروهی به نام داعش میگفت🧐 در سامرا از وجود چنین گروهی مطلع شده بود گفت: «زینب، قبلاً وقایع آخرالزمان رو خونده بودم جایی نوشته بود گروهی میآیند با شمشیر گردن میزنند😳 اون موقع از خودم میپرسیدم یعنی چی؟ ما توی دورانی زندگی میکنیم که بهترین سلاحها رو در اختیار داریم چرا باید یک عده خودشون رو به زحمت بندازن؟ آخه گردنزدن کار خستهکننده و کثیفیه! با اینکه توی کتابهای معتبر نوشته شدهبود، ولی برام قابل درک نبود.🤔 حالا با چیزهایی که شنیدم و کلیپهایی که دیدم باور کردم.»
پرسیدم: «سرکردهشون کیه؟»
گفت: «ابوبکر بغدادی! البته خیلی وقته این گروه تشکیل شده، ولی حالا
فعالیتشون گسترش پیدا کرده!»🙈
پرسیدم:«مسلمونن؟»
گفت:«شاخهای از وهابیتاند که شعارشون جهاد و خشونته.»👹
آهی کشیدم و گفتم: «اسلام دین لطیفیه و هیچ سنخیتی با خشونت نداره»
اما از همان لحظه، ترسی😯 موهوم در وجودم ریشه دواند. ترس از داعش، از اینکه آقامصطفی بخواهد برود با کسانی مبارزه کند که آیینشان کشتن شیعیان به فجیعترین وضع است؛ مثل سر بریدن با خنجر به سیخکشیدن و در آتشسوزاندن یا پرتاب از ساختمانهای بلند😱 سعی کردم دیگر دربارۀ جنایات داعش چیزی نپرسم. کلافه بودم، رادیو را خاموش کردم. سکوت بر فضای اتاقک ماشین حکمفرما شد شب زیبایی بود در متن سیاه آسمان ستارههایی ✨درخشان خودنمایی میکردند و من از پس تاریکی رقیقی که جاده را احاطه کرده بود، به زندگی مردمانی میاندیشیدم که قربانی این جنایات میشدند.😔
🔸مدتی گذشت، یک روز آقامصطفی گفت:«زینب میخوام برم کربلا تو هم میای؟»🌷
کمی فکر کردم گفتم: «دوست دارم بیام، ولی طاها مدرسه میره خودم هم درس دارم!»🌿
گفت: «من قصد دارم بعد از این، سالی چند بار برم کربلا!»
گفتم: «فکر خوبیه، نائبالزیارۀ من هم باش»🌻
گفت: «اولین دعایی که کنار ضریح امام حسین(ع) کردم این بود که مکرر به کربلا برم.»🌷🌷🌷🌷
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت_وهفت
🔶از آن پس هر چند ماه یک بار آقا مصطفی راهی کربلا میشد. علاقۀ عجیبی به زیارت امام حسین(علیهالسلام)🌹 داشت گاهی یکباره هوای کربلا میکرد، خیلی هم شدید, شرایط برایش جور میشد اغلب، خانوادۀ من یا خانوادۀ خودش دلسوزانه میگفتند: «پولهاتون رو پسانداز کنین, از حالا به فکر دامادی طاها باشین.»🌸
🔸من برای کربلا رفتنهایشان، برای عشق و علاقهشان به زیارت ائمه(علیهمالسلام)🌺 نه تنها مانع نبودم، که مشوق هم بودم توی این زمینهها جفتمان همعقیده بودیم و همین همعقیدهبودنمان💞 خیلی در آرامش زندگیمان تأثیر داشت. بیشتر اوقات خودم او را میفرستادم البته این فرستادنها راحت نبود, اینطور نبود که او برود و من نه حرف و حدیثی بشنوم نه زخم زبانی,😔 هر وقت که او میرفت من از همه طرف در فشار بودم؛ هم از طرف خانوادۀ خودم هم از طرف خانوادۀ شوهرم.😔
میگفتند: «کربلا سالی یکبار بسه! چه نیازی که یکسره برن کربلا؟ سعی کنین به فکر زندگیتون باشین، پولهاتون رو پسانداز کنین.»🌿
من چیزی نمیگفتم، نمیتوانستم توضیح بدهم عقیدهام این بود وقتی من خودم طلب نمیشوم، همسرم را که خیلی دوست دارم به جای خودم میفرستم که نایبالزیارهام ❤️باشد. روایتی شنیده بودم که اگر کسی بتواند سالی یک بار به
به زیارت امامحسین(علیهالسلام) برود و نرود بر خود جفا کرده است و در قیامت به حال زائران امام حسین(علیهالسلام) غبطه خواهد خورد، گاهی که دلم میگرفت، هوس کربلا میکردم. شرایطم جور نمیشد مصطفی را میفرستادم و او به محض اینکه میرسید کربلا، زنگ میزد. من از اینجا سلام💐 میدادم و بلافاصله آرام میشدم. انگار که خودم کربلا هستم و این باعث ریشخند خیلیها بود. میگفتند: «سرت کلاه گذاشته و از سادگی تو سوءاستفاده کرده!»😕
اگر میخواستم به این حرفها گوش بدهم، باعث بههمریختگی زندگیام میشد. یک روز که آقامصطفی کربلا بود یک نفر خیلی جدی به من گفت: «مصطفی یک زن عراقی گرفته وگرنه دلیلی نداره اینقدر بره کربلا!»😠
بدون اینکه خودم را ببازم گفتم: «اشکالی نداره خانومش میاد اینجا به طاها عربی یاد میده!»☺️
با نگاهی عاقلاندرسفیه گفت: «این همه سادگی هم خوب نیست!»🌹🌹🌹
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت_وهشت
🔶مدتی بود حالم خوش نبود، نمیدانستم بیحالی و دلآشوبهام به خاطر تغییر فصل و استرس است یا مهمان عزیزی😉 که در راه داریم. با آقامصطفی رفتیم کلینیک خانم دکتر آزمایش نوشت. روزی که نتیجۀ تست بارداری را از آزمایشگاه گرفتیم، از مثبت بودنش، هر دومان خوشحال شدیم😍 اوّلین سؤالی که به ذهنم رسید این بود که بچه پسر است یا دختر؟👶👧 خیلی دوست داشتم دختر باشد. از آقامصطفی پرسیدم: «دختر دوست داری یا پسر؟»
گفت: «از دوست هر چه رسد نیکوست!»🌷
🔸آن روز ماشین چمنزنی در حال کوتاهکردن چمنهای وسط بلوار بود. نفس عمیقی کشیدم سرخوش بودم، آنقدر که دلم میخواست روی چمنهای تازهکوتاه شده و زیر آفتاب🌝 کمرنگ پاییزی تمام راه را تا خانه قدم بزنم. آقامصطفی جلو یک شیرینیفروشی نگه داشت، پیاده شد و با یک جعبه شیرینی🍪 برگشت گفت: «این خبر رو باید جوری به طاها بگیم که حساس نشه البته زودتر از اینها باید به فکر خواهر یا برادر براش میبودیم.»😊
گفتم: «بچهها زود با هم اُخت میشن»
گفت: «به شرط اینکه پدر و مادرها زیاد لیلی به لالای دومی نذارن.»
گفتم: «تو چون تکپسر بودی احتمالاً عزیز دُردونۀ مامان و بابات بودی اینطور نیست؟»☺️
گفت: «برعکس پدر و مادرم اصلاً بین دختر و پسر فرقی نمیذاشتن!»
پرسیدم: «بابات هم مثل تو تکپسر بوده نه؟»🤔
گفت: «تا جایی که بابام میدونه ما نسل اندر نسلمون تکپسر بودیم.»
گفتم: «اگه این بچه پسر باشه، قانون تکپسریتون نقض میشه.»😉
گفت: «اینقدر بچه میاریم تا بالاخره این قانون نقض بشه!»
گفتم: «بچه نیاز به تربیت و مراقبت داره عزیزم، از اینها گذشته بچه خرج داره، سر این یکی باید بریم بیمارستان خصوصی، که مثل اون دفعه نشه و تو بتونی بیای دیدنم.»🌹
آقامصطفی چشمکی زد و گفت: «هنوز یادت نرفته؟»
کمی فکر کرد بعد ادامه داد: «میدونی زینب! درسته بیمارستان خصوصی بهتره، اما یک جورایی بین خانمها چشم و همچشمی میشه، اونی که نداره تو فشار قرار میگیره.»🤓
گفتم: «یکجوری حرف میزنی انگار ما مسئول نداشتن اوناییم. تو که نمیدونی سر طاها چقدر به من سخت گذشت. چقدر تو بیمارستان چشمانتظار تو بودم، همراه نداشتم.»😔
گفت: «نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به این موضوع ندارم. من دقیقاً پول بیمارستان خصوصی رو به حسابت واریز میکنم، ولی برو دولتی. بذار فرهنگسازی بشه، وقتی همه ببینن ما ولیمۀ خوبی دادیم، میفهمن که ما پول داشتیم و میتونستیم بریم بیمارستان خصوصی، اما نرفتیم.»🌻
با اینکه خیلی دلم میخواست بروم بیمارستان خصوصی اما اصرار نکردم.💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_شصت_ونه
🔶پاییز با رنگهای متنوعش رو به پایان بود که آقامصطفی عازم کربلا شد. قصد داشت در پیادهروی اربعین🌷 شرکت کند چند تا از دوستانش را هم با خودش همراه کرده بود که دو نفرشان جانباز بودند. میگفت هر چقدر تعدادمان بیشتر باشد، قدرتنمایی ما در برابر کفار بیشتر است🌸 میگفت اجتماع اربعین شبیه حج است اما به مراتب کوچکتر، مسلمانها از سراسر دنیا در روزهای خاصی دور هم جمع میشوند و این اتحاد و همبستگی پیامدهای خوبی دارد. به فرمودۀ رهبر «خلاء وجود اجتماعی عظیم و بینالمللی در میان شیعیان را حضور میلیونی در ایام اربعین پُر میکند.»🌻
🔸اینبار به خاطر دوستانش که زیاد اذیت نشوند، با ماشین🚙 خودش رفت. ماشین را لب مرز گذاشته بود و بقیۀ راه را پیاده رفته بودند. من بهخاطر طاها نتوانستم بروم زابل، ماندم خانه، غم😔 تنهایی و غربت از یک طرف، زخمزبان اطرافیان از سوی دیگر آزارم میداد. هر کس از راه میرسید، میگفت: «دوباره آقامصطفی رفت؟ چه خبره بابا؟ قربون امام حسین بشم از دور هم که سلام بدی قبول میکنه اگه وقت و هزینهای که صرف این سفرها میشه رو صرف آموزش و تربیت بچههامون میکردیم والله الان اینقدر بیحجابی و بدحجابی و بیاعتقادی زیاد نشده بود.»🧐
🔸گاهی صبرم لبریز میشد و جوابشان را میدادم: «شما که وقت و هزینه صرف نکردین چرا بچههاتون بدحجاب و بیاعتقادن؟»🌺
میگفتند: «ناراحت نشو زینبخانم، به خدا برای خودت میگیم اگه آقامصطفی راست میگه که زیارت ثواب داره چرا یه بار تا حالا تو رو با خودش نبرده؟ همش میگی طلب نمیشم! طلب نمیشم هم شد حرف؟»🤔
میگفتم: «اولاً من باردارم، ثانیاً بچهمدرسهای دارم، از اون گذشته پیادهروی اربعین چون مختلطه خودم دوست ندارم برم.»😔
🔸گاهی به این نتیجه میرسیدم که به جای بحث کردن باید سکوت کرد. چون بحث با کسانی که نمیخواهند بپذیرند بیهوده است.😠
🔸چه خوب چه بد، زمان میگذشت و روزهای بی او بودن یکییکی سپری میشدند. اوایل زمستان❄️ بود سوز سردی از درز پنجرهها به درون میخزید که آقامصطفی برگشت. اینبار حرفهای تازهای برای گفتن داشت. از جنایات داعش میگفت و اینکه شیعیان نباید نسبت به این موضوع منفعل و بیتفاوت باشند. میگفت که داعشیها با حملات انتحاری خود موج جدیدی از شیعهکشی را ابداع کردهاند و قصد تخریب حرم حضرت زینب(علیهالسلام) را دارند حرفهایش مثل سوز سردی که به درون میآمد پشتم را میلرزاند.😔😔😔
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هفتاد
🔶یک روز که رفته بودم دکتر متخصص زنان، دکتر برایم سونوگرافی نوشت. خیلی مشتاق بودم که جنسیت بچهام👶 را بدانم. آقامصطفی روی مبل نشسته بود و کتاب میخواند.
گفتم: میخوام امروز برم سونوگرافی، وقت داری من رو برسونی؟»😊
کتاب را بست گفت: «نیازی نیست بری من مطمئنم بچه پسره! یادته یک بار از نجف تماس گرفتم گفتم دیشب توی حرم حضرت علی(علیهالسلام) خوابیدم؟»
گفتم: «آره، یادمه چهطور مگه؟»
گفت: «اونجا خواب دیدم پسر 👶داریم اسمش رو هم گذاشتم علی، البته اگه دوست نداری اسمش رو خودت انتخاب کن.»🌺
گفتم: «اسم قشنگیه، ولی من فاطمهزهرا گذاشتم، چون فکر میکنم بچهام دختره.»👧
گفت: «رفتنش کاری نداره, میبرمت، ولی به نظر من اگه فقط برای تشخیص جنسیت میخوای بری، کار بیهودهایه.»
با هم رفتیم سونوگرافی، قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم آقامصطفی دستم را گرفت و با شیطنت خاصی گفت: «زینب حرف من رو قبول نداری؟ من که بهت گفتم بچه پسره.»☺️
خندیدم: «میخوام مطمئن بشم عزیزم.»
آقامصطفی داخل ماشین نشست من از پلههای کلینیک رفتم بالا، مدت زیادی منتظر نوبت نشستم تا اینکه منشی اسم مرا صدا زد، رفتم داخل اتاق، دکتر بعد از معاینه گفت: «بچهتون پسره!»🌸
گفتم: «خانم میشه دوباره نگاه کنین؟»
گفت : «نگران نباش عزیزم! بچهات هم پسره هم سالم.»☺️
آمدم بیرون, تا در ماشین را باز کردم آقامصطفی پرسید: «پسر بود نه؟»
گفتم: «اینقدر به خوابت اعتقاد داشتی؟»😄
گفت: «حالت خاصی بود مطمئن بودم بچه پسره که اسمش رو انتخاب کردم.»
نگاهم کرد: «ناراحتی؟»
گفتم: «نه، خیلی هم خوشحالم که شما از تکپسری دراومدین.»
گفت: «من داداش نداشتم، میدونم چقدر سخته بیبرادری، الان خدا دو تا داداش به من داده.»😍
رسیدیم خانه، پدر آقامصطفی داشت میرفت بیرون آقامصطفی پرسید: «برسونمتون؟»
پدرش گفت: «دارم میرم داروخانه!»
من پیاده شدم و آنها رفتند. وقتی آقامصطفی برگشت، گفت: «من میدونستم بابام اخلاقش چطوریه😉، برای همین بردمش یک جای خلوت و گفتم بابا امروز زینب رو بردم سونوگرافی، بابام صاف نشست و پرسید خُب؟ گفتم بچه پسره! مدتی زل زد توی چشمام، بعد از شدت خوشحالی شروع کرد به دست زدن 👏پا کوبیدن، بلند و هیجانزده گفت بالاخره از تکپسری دراومدیم. خدا رو شکر طاها داداش داره مثل ما بیبرادر نیست. بعد دست کرد داخل جیب پیراهنش هر چه پول بود ریخت روی داشبورد.»💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هفتادویک
🔶اینبار مادرم به موقع آمد با هم رفتیم بیمارستان دولتی، امیرعلی هنگام اذان مغرب هفتم خرداد ماه سال1393 به دنیا آمد😇 همۀ افراد خانواده خوشحال بودند. امیرعلی هفت روزه بود که به آقامصطفی گفتم: «خیلی دلم گرفته، من رو ببر حرم.»🕌
گفت: «من که حرفی ندارم ببین مادرت راضی میشه؟»
مادرم راضی نمیشد میگفت: «چند روز دیگه هم صبر کن»🤔
اینقدر آقامصطفی اصرار کرد تا مادرم راضی شد، مادرم گفت: «باید اول امیرعلی رو ببریم حمام.»🛁
وان کوچکی را از آب ولرم پُر کردیم امیرعلی ابتدا مثل یک ماهی🐠 نرم و لغزان در آب گرم فرورفت و پس از لحظهای روی آب آمد و لبخند زد. مادرم بااحتیاط او را شست و داد به من که حوله به دست کنارش ایستاده بودم از حمام بیرون آمدیم🌺 مادرم پرده را پس زد به آسمان روشن و بیابر نگاه کرد و گفت: «بهتره صبر کنین آفتاب غروب کنه بچه گرمازده میشه.»☺️
🔸بعد از غروب آفتاب سوار ماشین شدیم ماشین را نرسیده به حرم پارک کردیم. آقامصطفی ساک را انداخت به گردنش و امیرعلی 👶را در آغوش گرفت مادرم دستم را گرفت و آهسته و با احتیاط از میان جمعیتی که در رفت و آمد بودند به طرف ورودی حرم رفتیم. در آستانۀ درگاه حضرت ایستادیم و سلام دادیم 🌸مادرم قالی جلو در بازرسی بانوان را کنار زد و داخل شدیم آقامصطفی گفت: «زیاد راه نرو، مامانت نگران میشه» و بچه را داد به من زیرانداز کوچکی پهن کرد و نشستیم روی زمین، ابتدا زیارتنامه خواندیم بعد آقامصطفی در گوش راست امیرعلی اذان و در گوش چپش اقامه خواند❤️❤️❤️
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی