eitaa logo
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
197 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
162 فایل
╔═════════⚘﷽⚘═════════╗ حاج قاسم سلیمانی: اگر به دست من باشد، تمام لشکرها را برای جنگ با دشمن بسیج خواهم کرد، اما عشق به خدا را فراموش نمی‌کنم. ❀°•شہید قاسم سڵیـ♡ـمانے•° ❀پناهگاهے براے عاشقان سردار #کپے آزاد ╚═════════⚘﷽⚘═════════╝
مشاهده در ایتا
دانلود
لطف و توجه شما نيستم... شما گفتيد من رو دوست داريد؛ اما وقتي فقط و فقط يک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم آشفته شديد و سرم داد زديد! خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من بايد محبت چنين خدايي رو رها کنم و شما رو بپذيرم؟ اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد؛ اما اين، تازه آغاز ماجرا بود... اسم من از توي تمام عملهای جراحي دکتر دايسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي ما تنظيم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم. تنها اتفاق خوب اون ايام اين بود که بعد از 0 سال با مرخصي من موافقت شد! مي تونستم به ايران برگردم و خانوادهام رو ببينم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي تک تک شون تنگ شده بود. بعد از چند سال به ايران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود و يه محمدحسين 7 ماهه داشت. حنانه دختر مريم، قد کشيده بود، کالس دوم ابتدايي؛ اما وقار و شخصيتش عين مريم بود. از همه بيشتر دلم براي ديدن چهره مادرم تنگ شده بود. توي فرودگاه همه شون اومده بودن، همين که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصوير رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم، شادي چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتياق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف مي زدن. هر کدوم از يک جا و يک چيز مي گفت. حنانه که از 0 سالگي، من رو نديده بود و باهام غريبي مي کرد، خجالت مي کشيد. محمدحسين که اصال نمي گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوي غربت مي داد، حس مي کردم توي اين مدت چنان از زندگي و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به يه غريبه تبديل مي شدم. اونها، همه توي لحظه لحظه هم شريک بودن؛اما من فقط گاهي اگر وقت و فرصتي بود اگر از شدت خستگي روي مبل ايستاده يا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن همه چيز رو مي شنيدم، غم عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم کمي آروم مي شدم، چشمم همه جا دنبالش مي چرخيد. شب همه رفتن و منم از شدت خستگي بيهوش شدم، براي نماز صبح که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روي پاش يه نگاهي بهم کرد و دستش رو گذاشت روي سرم، با اولين حرکت نوازش دستش بي اختيار اشک از چشمم فرو ريخت. - مامان شايد باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود.