#فنون_دلبری
نمی دونی چطوری هم کفو خودت انتخاب کنی؟
نمی دونی چه ملاکی هایی برای ازدواج داری؟
نمی دونی چه سوالاتی تو خواستگاری باید بپرسی؟
💃🏻 قصد داریم به ساده ترین شکل ممکن به شما خانم ها یاد بدیم که چطور به صورت حرفه ای برای شوهرتون دلبری کنید .💃🏻
اینجا یاد میگیری چطوری اقتدار مردتو حفظ کنی...وزندگی عاشقانه داشته باشی.
https://eitaa.com/joinchat/1869873337Cc3e351fd4f
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت136
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
توی ماشین منتظرش نشسته بودم که از درب بیمارستان خارج شد و خودش رو سوند آروم روی صندلی عقب جا گرفت و به بیرون خیره شد
- پوووف نگاهمم نمیکنه چطور میخواد قبول کنه ، خدایا خودت حواست هست دیگه
سعی کردم تا موقعه رسیدن نگاهم رو کنترل کنم تا توی آینه خیره به صورتش نشم سخت بود ولی خدارو شکر موفق شدم
با رسیدن به کافی شاپ حسین رو منتظر دیدم بعد معرفی کردن و احوال پرسی با هم وارد کافی شاپ شدیم
از استرس برخورد دریا روی پا بند نبودم سوزش معدم هم قوز بالا قوز شده بود فکر کنم از استرس بود با صدای حسین از افکارم خارج شدم:
-خوب امیر علی جان خانم مجد که میدونن برای چی اینجا هستن ؟
-بله تا حدودی براشون توضیح دادم فقط زحمت جزئیات با شما
رو به دریا کرد گفت:
-ببینید خانم مجد این عملیات یه عملیات خیلی مهمه ب رای همین ما پزشک مورد اعتماد نیاز داشتیم
امیر جان رو که من انتخاب کردم ایشون زحمت انتخاب شما رو کشیدن نمیدونم تا چه اندازه براتون ت وضیح دادن ولی اصلش اینه که این عملیات احتمالا سه تا چهار ماه طول بکشه
احتمالش هم هست کمتر از این بشه ولی این مدت شما و امیر جان نباید به خونه هاتون برگر دید و ما هم از بیمارستان براتون مرخصی می گیریم
یه خونه توی شمال تهران تجهیز شده برای کارتون هیچی کم نداره اگه چیزی هم لازم بود سریع فراهم میشه اونجا برای کارهای عادیتون هیچ مشکلی ندارید
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت137
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مثل بیرون رفتن خرید رفتن و غیره اگه گفته شده که به خونه هاتون برنگردید برای امنیت خودتون و خانوادها هستش موضوع دیگه اینکه شما با آقا امیر.....
مکثی کرد انگار اونم سختش بود بگه تکونی به خودم دادم و چشم به دریا دوختم برای دیدن واکنشش :
-شما با امیر باید ...توی یه خونه زندگی کنید
ابرو هاش از تعجب بالا پرید فکر کنم دیگه چشماش از این باز تر نمیشد یه لحظه خندم گرفت از چهره بانمک شدش ولی جلوی خودم رو گرفتم با تعجب سمت من برگشت و گفت:
-یعنی چی؟...ولی من نمیتونم..یعنی ...خوب درست نیست می دونید که
چون طرف صحبتش با من بود سری به تایید حرفش تکون دادم که حسین دوباره شروع کرد به صحبت:
-ببینید خانم مجد منظورتون رو متوجه میشم امیر علی هم با این موضوع مخالف بودن ولی ما نمی تونیم یه خونه دیگه رو با این همه وسیله تجهیز کنیم از اون مهمتر به خاطر مسائل امنیتی و امنیت شما باید حتما یه جا باشید
-ولی من نمیتونم قبول کنم چند ماه با یه نامحرم توی یه خونه زندگی کنم قبول کنید خیلی سخته
-میدونم و برای اینم یه راهی هست
با تعجب به حسین نگاه کرد میدونم خیلی مسخره است ولی از نگاهش به حسین حسودیم شد اینقد منو نگاه نکرده که برام عقده شده حتی به زنها هم نگاه میکنه حسودیم میشه شنیدن صداش از افکارم خارجم کرد:
دریا:چه راهی؟
حسین:راستش ...چطور بگم ببینید اگه شما راضی باشید این مدت بین شما...و امیر یه محرمیت مدت دار خونده میشه
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت138
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
دوباره چشماش از تعجب باز موند :
-چ.... چی؟محرمیت ؟
-آره صیغه مدت دار
اخمی بین ابروهاش نشست و گفت:
-ولی من نمیتونم قبول کنم این آینده من رو درگیر میکنه می فهمید که چی میگم
دوباره حس حسادت به دلم چنگ انداخت توی دلم گفتم تو حق نداری آیندت رو بجز من با کسی دیگه تقسیم کنی
حسین:چرا باید درگیر کنه؟
-یعنی چی آقای مرادی ؟ من قراره با کسی محرم بشم چطور روی آیندم تاثیری نداره ؟ مردم چی میگن ؟
-ولی قرار نیست کسی از این موضوع خبر دار بشه این یه عقد صوری و موقته و ما تضمین میدیم که هیچ مشکلی براتون پیش نیاد بعد عملیاتم فسخ میشه و نه خانی اومده نه خانی رفته
کمی فکر کرد و گفت :
-چه تضمینی هست...
با دلخوری از اینکه به من اعتماد نداشت بین حرفش پریدم و گفتم:
-من تضمین می کنم خیالتون راحت باشه این مدت هیچ مشکلی برای شما پیش نمیاد هر تضمینی بخواید من می نویسم و امضا می کنم با این حال شما مختارید می تونید رد کنید...
حسین بین حرفم اومد:
-ولی امیر...
دستم رو به نشانه سکوت جلوش گرفتم و رو به دریا گفتم:....
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت139
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اگه راضی نیستید مشکلی نیست من کسی دیگه رو پیشنهاد می کنم
یک لحظه اخم ی بین ابروهاش نشست به عادت همیشگی لبش رو به دندون گرفت:
دریا: باید...فکر کنم و با مادرم صحبت کنم
حسین نفس راحتی کشید و گفت :
-شما این حق رو دارید که فکر کنید ولی ما وقتمون خیلی کمه کمتر از پنج روز دیگه شروع عملیاته ما باید خیالمون از پزشک راحت باشه
-باشه تا فردا شب به آقای فراهانی خبرش رو میدم
-خیلی خیلی ممنون ببخشید اگه حرفی زده شد که ناراحت شدید
-نه خواهش میکنم
- ممنون که اومدید من دیگه باید برم بازم ممنون از اومدنتون
بعد از رفتن حسین ما هم راهی بیمارستان شدیم تا رسیدن به بیمارستان هر بار که نگاهم از آینه به دریا می افتاد اخماش درهم بودو این حسابی کلافم کرده بود:
-خانم مجد ببخشید که من این پیشنهاد رو دادم انگار خیلی ناراحت شدید ، گفتم که شما مختارید که قبول نکنید الانم لازم نیست فکر کنید من خودم شب با حسین تماس میگیرم و میگم شما راضی نبودید تا کسی دیگه ای رو جایگزین کنن
نگاه دلخورش توی آینه روی چشمام نشست از دلخوری توی نگاهش دلم آتیش گرفت :
-نه لازم نیست واقعا لازمه فکر کنم
به سختی نگاه ازش گرفتم و گفتم :
-ممنون بازم ببخشید
سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت140
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
دلم بنای بیقراری گذاشته بود بعد از مدتها به من نگاه کرده بود حالا هرچند نگاهش دلخور بود ولی برای دل من که برای دیدن نگاهش پر میزد خوب بود
توی دلم گفتم:
-با اینکه دلخور بودنت برام عین عذاب جهنمه ولی ببخشید نمی تونستم این فرصت رو برای داشتنت از دست بدم قول میدم این دلخوری رو هم از دلت پاک کنم
با این فکر خودم رو آروم کردم و همه چی رو به خدا سپردم
****
از زبان دریا
-اه اه پسره پرو زل زده تو چشمام و میگه اشکال نداره اگه تو راضی نیستی یکی دیگه رو عقد میکنم
تو بیخود کردی یکی دیگه رو عقد کنی
الان یه ساعته توی اتاقم نشستم و به اتفاقات امروز و حرفای امیر علی و دوستش فکر می کنم ، اولش حسابی جا خوردم
و رد کردم ولی خوب باید اعتراف کنم وسوسه اینکه قراره با امیر علی محرم بشم و امیر علی خودش با توجه به گذشته این پیشنهاد رو داده دلم رو به بازی می گرفت ،
البته مطمعن هم بودم مامان قبول نمیکنه برای همین میخواستم بازم رد کنم که امیر علی اون حرف رو زد دوباره از دستش حرصی شدم ،
وقتی دوباره توی ماشین این حرف رو تکرار کرد که کسی دیگه به جای من بیارن حسادت به دلم چنگ انداخت ،
به همین خاطر بیخیال همه قول و قرارم شدم و تمام دلخوری از حرفش رو توی چشمام ریختم و به چشماش نگاه کردم یه لحظه برقی توی چشماش دیدم که نمیدونم از چی بود ولی چشماشو زیباتر از قبل کرد به سختی چشم ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم دیگه تا بیمارستان حرفی بینمون زده نشد
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت141
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
از وقتی رسیدم همش دارم به این موضوع فکر می کنم ، راستش خودم راضیم حتی برای یک روز هم شده به امیر علی محرم بشم ولی از واکنش مامان می ترسم
-فکر کنم پوست از سرم بکنه
بیخیال دختر باید راضیش کنی من نمیزارم چند ماه یکی دیگه محرم امیر علی بشه حالا که من انتخاب امیر علی بودم پس باید خودم هم این چند ماه کنارش باشم
تا غروب عین مرغ سر کنده خونه رو بالا پایین می کردم ، دیگه هوا رو به تاریکی می رفتم که مامان اومد بعد از ریختن یک لیوان شربت کنارش نشستم:
-ممنون دخترم
-خواهش
-زود اومدی امروز؟
-آره ظهر اومدم فردا هم که کامل شیفتم
-موفق باشی
- قربونت
کلافه بودم نمیدونستم چطور موضوع رو به مامان بگم ولی انگار مامان خودش کلافگیم رو فهمید:
-دریا مامان چیزی شده انگار کلافه ای؟
-ها؟... نه..نه .. نیستم
-ولی انگار چیزی شده؟
- اووف آره مامان ، چیزی شده ولی نمیدونم چطور بهت بگم
- هرطوری که راحت تری بگو
-میدونی مامان از من برای شرکت توی یه عملیات نظامی دعوت شده
با تعجب گفت:
-عملیات نظامی؟اونم تو ؟چرا باید همچین پیشنهادی بهت بدن ؟
-خوب دوتا پزشک برای رسیدگی به گروهشون میخوان
-حالا چطور شده تو رو انتخاب کردن؟
-راستش....فرمانده عملیات دوست...دوست امیر علیه
- بازم ربطش رو نمی فهمم؟
-خوب اونا امیر علی رو انتخاب کردن اونم من رو پیشنهاد کرده
ابروی بالا پروند و گفت اینم قسمتی از شغل ماست اگه مشکلی برات پیش نمیاد میتونی قبول کنی
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت142
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مشکلی که نیست ولی یه سری شرایط خاص داره
-چه شرایطی؟
-مثلا اینکه توی چند ماه عملیات من باید اونجا باشم به خونه نیام و....و...اینکه....با امیر علی توی یه خونه باید تنها زندگی کنم
یه دفعه از جا پرید و گفت؟
-چی تنها اونم با امیر علی امکان نداره بزارم مگه میشه؟چرا یه مرد رو نمیبرن اصلا؟
-خوب گروه هم زن داره هم مرد اینه که پزشکم باید زن و مرد باشه
-باشه فرقی نداره من نمیزارم تو بری بهشون بگو من نمیام
-ولی ..مامان ..
-ولی بی ولی من چطور می تونم بزارم دخترم با یه پسر نامحرم چند ماه توی یه خونه باشه امکان نداره دریا توکه قبول نکردی؟
-نه قبول نکردم گفتم باید با شما مشورت کنم
-خوبه پس خبر بده که نمیری
-ولی مامان من دوس دارم برم
شوکه شده سمتم برگشت و گفت:
-چی ؟دوس داری بری؟آره دریا ؟ من اینطور بزرگت کردم که راحت با یه مرد تو یه خونه زندگی کنی اونم تنها اونم نامحرم آره دریا؟
-نه مامان ...منم همچین کاری رو نمی کنم ولی ...خوب....
-خوب چی هان ؟!!!
-گفتن...یعنی ...چیزه... یه صیغه چند ماه میخونن که محرم باشیم
با صدای دادش چشمهام رو بستم و دسته های مبل رو محکم توی دستم فشردم؟
-چی بری صیغه بشی اونم صیغه امیر علی ؟ چطور با خودت فکر کردی من قبول می کنم
-مامان تورو خدا خواهش میکنم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت143
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وای دریا وای معلوم هست چی داری میگی ؟ میخوای با آیندت بازی کنی ؟ به این فکر کردی بعد این مدت جواب مردم رو چی میخوای بدی؟ها ن ؟
-مامان این یه عقد ص وریه فقط برای اینکه ما راحت باشیم قرار نیست چیز دیگه ای باشه و قرار نیست کسی با خبر بشه بجز من و شما تازه امیر علی هم حاضره هر تضمینی بده
دوباره عصبی شد .
-بیخود کرده تضمیین اون به چه درد من میخوره اصلا گیریم همه چی درست، درد من یه چیز دیگیه
-چی مامان؟
-دل وامونده تو این عشقی که به جونت افتاده ا ون هیچ نگاهی هم بهت نمی ک نه تو اینطوری دیونش شدی ، هیچ به این فکر کردی بعد این محرمیت چی به سرت میاد ، فکر کردی بعد چند ماه نزدیکش بودن چی به سرت میاد ؟ میخوای د ق مرگم کنی دختر ؟
فاصلم رو باهاش کم کردم و دستاش رو گرفتم ت وی دستم ، از عصبانیت می لرزید بوسه ای روی دستاش نشوندم و گفتم:
- قربونت برم هیچی نمیشه بهت قول میدم
درمانده گفت:
-نکن این کارو بخدا داغون میشی عاشق تر میشی اون تورو نمیخواد سرخورده میشی
اشک رو گونم جاری شد:
-از این سرخورده تر نمیشم مامان نترس من میدونم امیرعلی من رو نمیخواد بیشتر دل نمی بندم قول میدم
-چطور روی قولت حساب کنم ؟ وقتی چند ساله داری جلوم نابود میشی نکن دریا این کارت خود زنیه نابودی خودته
پیشونیم رو روی دستاش گذاشتم:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت144
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مامان تورو خدا من میدونم به امیر علی نمیرسم میخوام این فرصت رو داشته باشم
حداقل چند وقت کنارش باشم میخوام نزدیکش نفس بکشم خواهش میکنم این فرصت رو ازم نگیر قول میدم هرچی شد دوباره به زندگی عادی برگردم
-چه تضمینی هست رو قولت بمونی ؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- هرچی بخوای مامان هرچی بگی
-باشه پس باید بعد این صیغه با هرکی من گفتم ازدواج کنی قبول میکنی؟
بهت زده گفتم :
-مامان!!!!
-همین که گفتم میتونی قبول نکنی و بیخیال این عقد بشی
دستی به صورتم کشیدم و آروم گفتم:
-باشه قبول
-قول دادی دریا
-باشه مامان قول میدم
-پس بهتره اونجا خودت رو بسازی
بعد دستی به تسبیح گردنم کشید و گفت:
-میخوام وقتی برگشتی این دیگه گردنت نباشه هوووم ؟
لبم رو به دندون گرفتم البته بیشتر دندون فشردن روی قلبم بود که داشت زار میزد
-باشه
-باشه پس قبول کن من دیگه حرفی ندارم
بعد این حرفش بدون خوردن شام به اتاقش رفت منم که اشتهای نداشتم ترجیح دادم به اتاقم برم
تا صبح روی تختم نشستم و به ستاره های آسمون زل زدم و اشک ریختم
تقریبا این عشق رو تموم شده می دیدم برای همین میخواستم این آخریا فقط برای دلم باشم حتی اگر به قیمت ازدواج با کس دیگه ای باشه که دوسش نداشتم
بالاخره باید روزی این اتفاق بیفته پس بهتره آخرش با زندگی کنار امیر علی تموم بشه
با صدای اذان صبح به خودم اومدم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁