eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
اینو هر وقت تنت کنی فک میکنی مشقات و ننوشتی😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد، هر چه کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد؛ تا اینکه فکری به سرش زد… به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بی هیچ فکری گفت: “۳ سکه” مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: “سند جهنم” مرد با خوشحالی آن را گرفت. از کلیسا خارج شد، به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید، چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نخواهم داد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوچهارم اردشیر با نگاهش ادیتم میکرد و نمیتونستم تو
اونشب کسی درست نخوابید و همه تو شک من وپدرم بودن و من به نبودن خاتون اشک میریختم .خونه شلوغ میشد و افتاب بالا میومد یه تیکه نون خوردم تا بی حال نشم‌ به گرسنگی عادت کرده بودم شاید اون روزها وزن من به مرز سی کیلو میرسید و به قدری لاغر بودم که دندهام مشخص بود از خاتون جدام کرده بودن و برده بودن بشورنش.سرفه اردشیر منو به خودم اورد چشم هام از گریه تار میدید جلوتر اومد و گفت برای خاکسپاری میریم اماده شو با سر بله ای گفتم و ادامه داد تو میدونستی؟‌لبخند زدم و گفتم میدونستم‌ _ چرا سکوت کردی ؟‌ _ کاری نمیتونستم بکنم‌. _ تو توی این خونه هیچ سهمی نداری نمیدونم میخوان چیکار کنن .دستمو به دیوار گرفتم بلند شدم و گفتم مهم نیست از کنارش میگذشتم که گفت من هستم‌.سرمو بالا گرفتم نگاهش کردم و گفتم هنوز به خوابم نیومده خیلی بی معرفته سرشو تکون داد و گفت شاید روش نمیشه تو صورتت نگاه کنه _ شاید دلتنگم نیست خاتون‌ تنهام‌ گذاشت التماس هام‌ هم‌ نتونست مانع رفتنش بشه و خاتون‌برای همیشه رفت .اون بزرگترین بی رحمی رو در حق من کرده بود ولی در عین حال بهترین ادمی بود که تو دنیا داشتم‌.اشکهام‌دیگه خشک شده بود و مگه یه ادم چندتا داغ عزیز رو میتونه تحمل کنه خاله توبا عزادار بود و فقط میگفت برای خواهرم بهترین مراسم رو بگیرین .پیرمردی رو تو مجلس خاتون دیدم‌ که زن بابام از دور منو بهش نشون میداد.اون همون خواستگاری بود که میگفتن تا سوم خاتون چنان پزیرایی از مهمونا شد که همه خوردن و پاشیدن جای خالیش همه جا رو برداشته بود.نبود که بهم‌ محبت کنه نبود که دورم بچرخه .شب هفتم شد و دیگه کم‌کم‌ کسانی که اومده بودن رفتن .خودمون مونده بودیم و یه سفره بی رنگ‌ و لعاب انداختن خاله توبا و اردشیر خان رو ندیده بودم و رفته بودن‌.زنعمو تکه ای نون کند و گفت از گلومون پایین نمیره عمو اهی کشید و گفت اقام مرد انقدر سخت نبود دلمون گرم بود خاتون هست اما الان در اصل یتیم شدیم‌.عمو گریه کنان اشکهامو پاک کرد و گفت نور خونه بود زن بابام فوتی کرد و گفت تنها منم که خیری ازش ندیدم‌ دوستم‌نداشت نمیدونم چرا .اقام‌ اصلا سر سفره نیومد و گفت این خونه رو تو بردار من زمین های بالا رو برمیدارم‌ من اینجا بیا نیستم‌.این دختره رو هم اماده کن میان عقدش میکنن میبرن به من اشاره میکرد و من با التماس به عمو چشم دوخته بودم‌.عمو نگاهشو ازم‌گرفت و گفت تو اصلا از ما نیستی من نمیدونم خاتون چرا این کارو کرده بود .امروز صمد اون خواستگارتو نشونم داد سن و سال داره ولی مرد خوبیه گفته یچیز بنامت میکنه و ازت نگهداری میکنه .زنعمو اشک هاشو با گوشه روسری رو سرش پاک کرد و گفت نمیخواد بزارید همینجا بمونه _ نمیشه خاتون که نیست بعدشم اون از اینجا چیزی سهم‌نداره .درسته سالها عزیزکرده خاتون بود ولی باید خودشم قبول کنه پشتش خیلی حرفهاست نمیخوام بیشتر از این ازش بگن.عمو نگاهم کرد و گفت نمیخوام حرف پشتت باشه مشخص بود اونجا دیگه جایی ندارم و فقط سرمو تکون دادم .زنعمو سرشو خم کرد و گفت نکنید اون امانت پسرمه زن بابام با اخم گفت بنظرت فرهاد بود و میدید اون دختر معلوم نیست مال کیه بازم اونو میخواست .زیر لب گفتم‌ اگه فرهاد بود نمیزاشت این اشک ها از چشم هام بریزه از سر سفره بلند شدم و بیرون رفتم‌ حس تلخی بود حس بی کسی من واقعا اون روز کسی رو نداشتم‌ حداقل زن اون شدن یه خوبی داشت که اون میشد شوهرم‌.درسته تا اخر عمرم میسوختم ولی از دست این ادم‌ها راحت میشدم‌.لباسهامو دونه دونه لای بقچه میچیدم و جمع میکردم‌.لای هر لباس هزاران اشکم میریخت و خودمم میدونستم اونجا جایی ندارم .دنیای دختری مثل من که هزاران ارزو داشت به یکباره فرو ریخته بود.از دور رفت و امد اون پیر مرد رو میدیدم و گاهی صدای قهقه هاش رو میشنیدم‌ داشتم اخرین گره های قالی کوچکمو میزدم که فرشاد داخل اومد و گفت میشه بیام داخل سلامی کرد و گفتم خوش اومدی گفت ابجی همیشه مامانم میگفت تو خواهر ما نیستی و الان همه دارن میگن لبخندی زدم و گفتم توام دیگه دوستم نداری؟اخمی کرد و همونطور که با گره های فرش بازی میکرد گفت میگن فردا صبح میخوان عقدت کنن دستهام سست شد و گفتم‌ پس بالاخره روزش رسیده ناراحت بود و گفت من نمیزارم‌ _ چیکار میتونی بکنی ؟‌اونا تصمیم گرفتن و من باید انجام بدم اینجا من غریبه ام‌ اشکهاشو پاک کرد و گفت کاش خاتون بود یا فرهاد.اسم فرهاد رو زمزمه کردم و گفتم وقتی نیست دنیا هم نیست فرشاد بلند شد و گفت بخدا نمیزارم‌.بیرون رفت و به خودم‌ گفتم کاش بزرگتر بودی کاش میتونستی جلوشون رو بگیری اهی کشیدم و فرشمو نگاهی کردم یکسال طول کشید و بالاخره تموم شده بود داشتم پایین میاوردمش که زنعمو گفت کمک کنم ؟دستشو گرفتم و گفتم ممنونم‌. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ بعضی وقت ها خـــــــــــدا 🌺 چیزی که فکر میکنی میخوای رو ⭐️ بــــهـــت نــمــیـــده 🌺 نه به خاطر اینکه لایقش نیستی ⭐️ بخاطر اینکه لایق بهترش هستی 🌺 پس بگو خــــــــــــدای مهربونم 🌙 به خاطر داده‌ها و نداده‌هات شکر 🌺 شبتون در پناه خدا و معطر به عطر گل •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امید یعنی؛ فراموش کن طوفان سخت دیشب را، و نگاه کن که خورشید، امروز چه زیبا لبخند می زند به تو.... سلام صبحت بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محله بهداشت که موضوعش رعایت بهداشت بود و سال 63 پخش میشد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عطر چای... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 5 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوپنجم اونشب کسی درست نخوابید و همه تو شک من وپدرم
زنعمو کنارم نشست و گفت باور کن من نمیتونم جلوشون رو بگیرم‌ بهونه کردن تو پدرت معلوم نیست کیه و باید بری _ زنعمو من دلخور نیستم ازت چرا انقدر خودتو ادیت میکنی؟ _ از فرهاد شرمنده م تو امانت اون بودی روزهای سختی داشتی حداقل تو خونه اون مرد خانمی میکنی _ خدا کنه سرمو روی پای زنعمو گزاشتم و اون برام شعرمیخوند و موهامو نوازش میکرد درست مثل خاتون اونشب اخرین شبی بود که من مهمون اون عمارت بودم .اونشب تا سحر همه جارو نگاه کردم و خاطراتمو مرور میکردم چیزی به چهلم خاتون نمونده بود و میخواستن قبلش منو راهی خونه خودم کنن زن بابام مدام میگفت هرچه زودتر برم بهتره .عکس فرهاد رو لابه لای لباسهام مخفی کردم و برای زندگی که ناخواسته بود اماده شدم‌.افتاب زندگی من بالا میومد و به اصرار زنعمو لباس رنگی تنم کردم با گریه لباسهامو تعویض کرد و تنها کسی بود که دلش نمیخواست من برم .یه پیراهن سفید صورتی تنم کرد و خودش بین گریه و خنده گفت اینم‌ بهت گشاد شده تو چی کشیدی دختر چی کشیدی .سرشو بوسیدم و گفتم‌ زنعمو نمیدونم دیگه اجازه میدن ببینمت یا نه ولی هربار رفتی سر خاک خاتون و فرهاد منم یاد کن یوقت گله نکنی به فرهادم‌ نمیخوام اون دنیاش خراب بشه .خاتون رو حلال کردم‌ زنعمو مراقب خودت باش .اخرین چای خونه خاتون هم طعم خاصی داشت و بالاخره خبر دادن اومده .از لابه لای پرده نگاه کردم کت و شلوار تنش کرده بود و یه دسته گل هم خریده بود اقام دعوتش کرد داخل و به من خبر فرستاده سرخاب به صورتم بزنن و بیرون برم .دست زن بابام رو کنار زدم و گفتم نمیخوام ارایش کنم _ از خداتم باشه این مرد میخواد بگیردت زنعمو با عصبانیت دست بردار راحتش بزار .عاقد اومده بود و زنعمو با دستهای لرزون چادر روی سرم انداخت.چادر سفید خاتون بود بوی خاتون رو میداد .به صورتم فشردمش و گفتم خاتون برام دعا کن میدونم و حس میکنم اینجایی .فرشاد نگاهم میکرد و لبخند زنان گفت خوشگل شدی ابجی زن بابامم گوشش رو پیچوند و گفت چیش خوشگله استخونهای بیرون زده اش یا رنگ‌ زردش؟فرشاد با خنده و درد گفت همه چیزش _ اون ابجیت نیست زنعمو دستمو گرفت و گفت بهش توجه نکن بیا بریم‌ دستمو محکم‌ گرفته بود و به پای سفره عقد میبرد جلو درب چادرمو جلو کشید و گفت نشد عروس من باشی خوشبخت بشی .نخواست اشک هاشو ببینم و بیرون رفت هیچ کسی صحبتی نمیکرد و فقط جلوی پاهامو میدیدم‌.کنار نشستم و عاقد گفت عروس خانمم اومدن فرشاد کنارم‌ نشست و گفت بله عروس هستن چه برادری بود چقدر اسمش قشنگ بود مثل یه کوه کنارم‌ دستش به جایی بند نبود اما دست منو چسبیده بود و بهم دلداری میداد عاقد گفت دخترم بله میدی عقد رو بخونم ؟اهی کشیدم و گفتم بله خطبه رو جاری کرد و گفت به حرمت روح عزیزان تازه از بینمون رفته صلوات ختم کنید .هر دوبارشم ساده و بی الایش عقد شدم‌ یکبار با عشق و یکبار از رو اجبار فرشاد اروم‌ گفت چادرتو بالا نمیزنی ؟‌دلم نمیخواست صورت شوهرمو ببینم صدای رفتن و خوش و بش کردن عاقد میومد و استرس تازه داشت وجودمو در برمیگرفت زنعمو چادرمو بالا زد و با چشم های درشت شده گفت عقد کردی ؟‌از تعجبش متعجب شدم و اتاق رو نگاهی کردم کسی نبود و گفت مگه چی شده ؟‌زن بابام با اخم‌ گفت فرشاد یعنی خودم لهت میکنم .فرشاد خندید و گفت قول داده بودم خوشبخت بشی و نزارم زن اون مردک بشی .بهش چشم دوختم و گفت تو خواهرم نیستی ولی ...زنعمو با خنده گفت تو مرد این خونه ای درست مثل فرهاد چی شده بود منم متوجه نمیشدم و نگاهشون میکردم‌.فرشاد بلند بلند خندید و گفت بلند شو باید با شوهرت بری زنعمو هم لبخند زد و گفت بزار قران و اب اماده کنم‌.داشت بلند میشد که دستشو گرفتم و گفتم زنعمو چی شده ؟‌صدای اردشیر خان به گوشم خورد و تو چهارچوب در ایستاده بود و گفت من منتظرم پیش ماشین .چشم هام‌ درست میدید اون چرا اومده بود فرشاد خندید و گفت چشم پسر خاله میارمش زن بابام‌ اروم‌ گفت پسر ابله من‌ زنعمو بعد رفتن اردشیر گفت فرشاد دیروز به اردشیر خبر داده و اونم‌ اومده بود برای وصیت خاتون تو رو عقد کرد و داره با خودش میبره .به دهن زنعمو خیره موندم و گفتم اردشیر خان من عقد اون شدم _ بله خانم‌ عقد اون‌ شدی،نتونستم دیگه حرفی بزنم .زنعمو تو سینی قران گزاشت و برام اورد اشک چشم هاش میریخت .هنوزم نمیدونستم چی شده پیرمرد تو حیاط بود و اقام گفت اردشیر خان من قولشو به این مرد دادم ازش زمین گرفته بودم .اردشیر جلوتر رفت و گفت تو فروختیش؟ _ نه پسر خاله چه فروختنی التماسشم کردم اردشیر به بازوی بابا زد و گفت خان بگو خان من خانتم‌.تو پدر اون دختر نیستی باهات هیچ نسبتی نداره .اقام سرشو پایین انداخت و اردشیر ادامه داد تو لیاقت نداری خاتون میدونست و اونو به من سپرد زیر چشمی نگاهش کردم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ بادنجان ✅ سرکه ✅ نمک ✅ سیر ✅ نعنا ✅ سیاه دونه ✅ فلفل سبز ✅ لیمو سبز بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
275_28207216705878.mp3
12.32M
سعید پور سعید 👌❤️ آرامبخش 🥹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‎‌‎‌ 🧡 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f