eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوسوم خانم برای اولین بار جلوی همه منو بغل کرد و گفت
با این فکر سرمو بین دو دست گرفتم و زار زار گریه کردمهوا تازه داشت روشن می شد و من هنوز بیدار بودم حتی رغبتی به عوض کردن لباسم نداشتم که صدای پا روی پله ها شنیدم پله ها آهنی بودن ونزدیک اتاق من و هر وقت کسی پا میذاشت روش صدا می داد بی اراده و با سرعت در اتاق رو باز کردم نریمان داشت میومد پایین تا دیدمش خودمو عقب کشیدم ولی حس کردم کار بدی بود و دوباره رفتم جلو و  بین چهار چوب در ایستادم قلبم چنان می زد که سینه ام بالا و پایین می شد از همون جا پرسید پریماه بیدارت کردم ؟ گفتم نه بیدار بودم اومد پایین و نزدیک من ایستاد ژولیده  به نظر می رسید اما احساس کردم اونم هیجانی شبیه به من داره دستشو چند بار بی هدف حرکت داد و گفت بی موقع اس  می دونم وقت این حرفا نیست ولی می خوام بدونم  تو واقعا می خوای بری ؟چرا اون یاد داشت رو برای من نوشتی ؟و چرا اونطوری به دستم دادی ؟ به نظرت کار درستی بود ؟گفتم نه نمی خوام برم پشیمون شدم یادم رفت از لای طرح ها بردارم نمی خواستم ببینی اتفاقی شد الانم اومدم همینو بهت بگم با خوشحالی گفت وای کاش دیشب اینو می گفتی من اصلا نخوابیدم گفتم کاش چون منم نخوابیدم با مِن مِن گفت حا..لا چیکار ..کنیم ؟گفتم نمی دونم یکم مکث کرد و گفت من می دونم قبول کن با هم ازدواج کنیم و با هم کار کنیم طور دیگه ای نمیشه گفتم اگر تصمیم می گرفتم با نادر برم تو چیکار می کردی ؟با تعجب پرسید بهت پیشنهاد داد ؟گفتم آره گفت تصمیم نداری که باهاش بری ؟گفتم نمیرم یعنی نمی تونم سرشو انداخت پایین و در حالیکه به زمین نگاه می کرد  گفت پس با من ازدواج می کنی ؟گفتم تا شب بهم فرصت بده چشمش  رو بست و پلک هاشو بهم فشار داد و با یک لبخند  گفت ممنونم پریماه پرسیدی اگر با نادر می رفتی من چیکار می کردم ؟اگر تصمیم می گرفتی با نادر بری من  نادر رو آتیش می زدم و از پله ها رفت بالا و گفت حالا برم بخوابم خیالم راحت شد گفتم میشه به روی آقا نادر نیاری ؟ نمی خوام بدونه به تو گفتم گفت معلومه که نمیگم مهم اینه که تو نمی خوای باهاش بری اونم داره کار خودشو می کنه داداشمه.در اتاق رو بستم وخودمو انداختم روی تخت دستهامو مشت کرده بودم و  پلکهامو بهم فشار می دادم از کاری که کرده بودم از خودم خجالت می کشیدم در واقع بالاخره من در مقابل اون کم آوردم و یک طورایی موافقت خودمو بهش نشون دادم اما هنوز نمی دونستم کار درستی کردم یا نه نریمان خیلی زیاد ثریا رو دوست داشت و نمی تونست به این زودی فراموشش کرده باشه خدایا من چیکار کردم ؟ نکنه واقعا از روی دلسوزی می خواد با من ازدواج کنه در این صورت  من  خیلی خوار و خفیف می شدم از این فکر آشفته تر از قبل شدم انگار دیگه راه برگشت هم نداشتم چون خودمم نمی خواستم نریمان رو از دست بدم حالا چی می خواد پیش بیاد نمی دونستم مدتی بود که نریمان از ثریا حرف نمی زد و حتم داشتم عمدا منو فرستاد توی اتاقش تا ببینم که عکس های اونم از روی میزش برداشته ولی چرا ؟شاید اونم همون طور که من بهش علاقه دارم منو دوست داشته باشه ؟ آره دوست داره وگرنه دلیلی نداشت که اینطور با زندگی خودش بازی کنه وای پریماه اگر زنش شدی  و فردا یکی دیگه رو خواست تو چیکار می کنی ؟ اون بهم گفت کاری با من نداره فقط زنش باشم تا حرف و سخن ها تموم بشه و با خیال راحت با هم کار کنیم آره از روی دلسوزی بوده وگرنه اگر واقعا منو می خواد چرا بهم نمیگه ؟و اونقدر از این فکرا کردم تا کم کم چشمم سنگین شد و با همه ی تردیدی که داشتم خوابم برد دو سه ساعت بیشتر طول نکشید که از خواب پریدم و هراسون روی تخت نشستم خواب یحیی رو دیدم بازم داشتیم دعوا میکردیم که منو گرفت و شروع کرد به زدن می خواستم از دستش فرار کنم ولی نمی تونستم خواستم فریاد بزنم انگار صدا از گلوم بیرون نمی اومدتا وحشت زده از خواب پریدم هوا اونچنان ابری بود که یک لحظه فکر کردم هنوز روشن نشده. به ساعت نگاه کردم نزدیک هشت بود ولی هیچ صدایی از توی عمارت شنیده نمی شد آهسته گفتم خدایا کمکم کن تصمیم درستی بگیرم که بعدا پشیمون نشم بلند شدم و لباسی که برای مهمونی پوشیده بودم عوض کردم ودر حالیکه از مواجه شدن با نریمان واهمه داشتم و نمی دونستم اون روز چطوری باهاش برخورد کنم که عادی به نظر برسم.رفتم که صورتم رو بشورم شالیزار رو توی آشپزخونه دیدم پرسیدم کسی بیدار نشده ؟گفت خانم بیداره ناشتایی  هم آماده اس خانم توی پذیرایی هستن و سهیلا خانم همین چند دقیقه پیش رفت و گفت امروز و فردا هم نمیاد انگار فردا همه رو دعوت کرده خونه شون بقیه هم بالا خوابن.گفتم دستت درد نکنه. فورا دست و صورتم رو شستم و آماده شدم رفتم سراغ خانم پشت به من نشسته بود سلام کردم و گفتم ببخشید خانم بازم من خواب موندم شما صبحانه خوردین؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ کدو ۱ عدد متوسط ✅ پیاز رنده شده ۱ عدد ✅ گردو سابیده شده ۳۰۰ گرم ✅ رب انار ترش ۱/۲ قاشق غذاخوری ✅ نعنا و چوچاق له شده ۳ ق غذاخوری ✅ نمک و فلفل و زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - ملا باسم کربلایی.mp3
22.11M
📝 مادر... 🎤 ملا_باسم_کربلایی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🙂سینمایی در خیابان لاله زار در سال ۵۶
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوچهارم با این فکر سرمو بین دو دست گرفتم و زار زار گری
  رفتم جلو و به صورتش نگاه کردم در حالیکه به پنجره خیره شده بود جواب نداد کنارش نشستم و گفتم خانم ؟ خوبین ؟ از دستم ناراحت شدین ؟ببخشید بازم دیر بیدار شدم نگاهی به من کرد که انگار منو نشناخته دوباره پرسیدم می خواین قرص هاتون رو بیارم ؟ اصلا خوردین یا نه ؟ با حالتی که فورا متوجه شدم طبیعی نیست گفت کمال با اون دختر کجا رفت؟گفتم منظورتون آقا محسنه ؟گفت محسن ؟ بهت میگم کمال کو ؟ رفت ؟گفتم بله  خانم دیشب رفتن خونه ی خودشون گفت بیشرف به هر بهانه ای ما رو ول می کنه و میره دیدی بالاخره دست اون زن رو گرفت با وقاحت آورد توی این خونه؟دیدی بالاخره کار خودشو کرد ؟ می دونستم یک روز این کارو می کنه تو چرا بهش هیچی نگفتی ؟گفتم من ؟ اِ ..چرا گفتم اصلا  خانم اشتباه می کنین اون آقامحسن بود آقا کمال همچین کاری با شما نمی کنه خانم داد زد من احمقم ؟ با این چشم های خودم دیدم خودش بود فکر کردین نمی فهمم ؟  فکر می کنی چیزی حالیم نیست ؟من بدبختم هر کدوم تون یک طوری دارین آزارم میدین اون کمال بی غیرت اگر درست زندگی کرده بود شما ها جرئت این کارا رو نداشتین زود برو گمشو دختره ی بی چشم  و رو لیاقتت همون خدادادِ ذلیل مرده اس که تو رو از راه بدر کرد اگر ندادم پدرشو در بیارن وسط همون ده اونقدر بزننش که استخوون هاش نرم بشه حالا برو جلوی چشم من نباش نمی خوام تو رو با این شکم که بچه ی خداداد توش هست ببینم دیگه این طرفا نیا گفتم خانم منم پریماه سهیلا خانم رفته گفت ای لعنت به شما ها چرا داری خودتو به من معرفی می کنی می دونم تو پریماهی من سهیلا رو میگم نمی فهمی ؟می دونم رفته دارم به تو میگم گفتم خب ایشون که اینجا نیست چرا به من میگین ؟یکم مکث کرد و  پرسید نفهمیدی کمال  رفت یا نه ؟ اون زنیکه ی هرزه رو با خودش برد؟گفتم بله خاطرتون جمع باشه رفتن گفت برو بالا رو نگاه کن نکنه هنوز اینجا باشن باید مطمئن بشم هراسون شده بودم و نمی فهمیدم حالش خوبه یا دوباره فراموشی گرفته این بار حرفاش ضد و نقیض بود.با عجله رفتم دم در آشپزخونه و به شالیزار  گفتم زود باش  برو بالا و سارا خانم رو بیدار کن خانم حالش خوب نیست و خودم رفتم قرص های خانم رو برداشتم و بردم با یک لیوان آب بهش بدم زد زیر دستم و قرص ها پرت شدن روی میز  و گفت نمی خورم خوابم می بره و نمی فهمم دور اطرافم چی میگذره باید حواسم جمع باشه نمی خوام بخوابم اگر کمال اومد این بار حسابی پاشو از اینجا بِبُرم که دیگه جرئت نکنه دست یک دختر رو بگیره و بیاره توی خونه ی من و باز به بیرون خیره شد یک مرتبه  قطرات اشک رو دیدم که از چشمش  با دردی که می تونستم توی نگاهش ببینم پایین میومد خیلی دلم براش سوخت تا اون موقع ندیده بودم گریه کنه همیشه مثل یک کوه قوی و مقاوم بود قرص ها رو جمع کردم خواستم بغلش کنم ولی با دست منو پس زد و گفت ولم کن دیگه هیچ کس رو نمی خوام همتون دروغگو و پست فطرت هستین منو به خاطر پولام می خواین.دستشو با محبت گرفتم و در حالیکه قرص هاش کف دست دیگه ام بود گفتم خانم به خاطر من قرص هاتون رو بخورین خواهش می کنم جواب نداد در همین موقع سارا خانم با لباس خواب که یک ژاکت سفید روش پوشیده بود اومد توی پذیرایی و خیلی آهسته و با اشاره از من پرسید خیلی حالش بده ؟با سر اشاره کردم نه در همون موقع نادر و پشت سرشم نریمان اومدن و دور اونو گرفتن خانم نگاهی گنگ و نامفهوم بهشون انداخت و آروم و بی صدا قرص ها رو ازم گرفت و گذاشت دهنش و من لیوان رو فورا بهش دادم سر کشید هنوز اشک می ریخت بدون اینکه گریه کنه طوری که دل هر ببینده ای رو آتیش می زد بغض کردم و بلند شدم تا سارا خانم جای من بشینه نریمان پرسید از کی اینطوری شده؟گفتم نمی دونم منم تازه دیدمشون پرسید تو خوبی ؟گفتم چی ؟ تو الان داری حال منو می پرسی ؟ میشه خوب باشم ؟ و از پذیرایی خارج شدم دیگه طاقت نداشتم خانم رو به اون حال ببینم.در ایوون رو باز کردم ورفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم بارون خیلی ریز و نم نم می بارید آب نهر زیاد شده بود و در حالیکه  کمی گل آلود به نظر می رسید از نزدیک ایوون رد می شد و سر و صدای زیادی بوجود آورده بود روی یکی از صندلی ها نشستم و به اون نهر نگاه کردم برای لحظاتی دلم می خواست منو هم با خودش ببره.داشتم فکر می کردم به اونچه که به سر خانم  اومده به ظلمی که کمال بهش روا داشته و در واقع زجرش داده اون  یک عمر در رنج و عذاب زندگی کرده بود و اثرات اون همه اضطراب و نگرانی حالا خودشوبه این شکل  نشون می دادن.در واقع اون به قوی بودن تظاهر می کرد و این از گفته هاش وقتی که فراموشی میومد سراغش پیدا بود اگر قدرت فکری که از خودش نشون می داد در وجودش بود کمال رو فراموش می کرد  ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آیا کمال اینقدر ارزش داشت که خانم با وجود نعمتی هایی که خدا بهش داده بود تمام عمرشو به فکر کردن در مورد مردی که لیاقشو نداشت بگذرونه ؟آیا ما برای همین بدنیا اومدیم که همه چیز داشته باشیم و برای نداشته هامون مرثیه خونی کنیم ؟چه کسی توی این دنیا خوشحاله ؟یک مرتبه  متوجه ی یک چیزی شدم که ما آدم ها برای خیلی چیزا توی زندگی غصه می خوریم  و عذاب می کشیدیم  ولی  به مرور زمان می فهمیم که خواسته ی واقعی ما نبوده خود من یک روز ساعت ها برای یحیی گریه کرده بودم و برای از دست ندادنش تلاش می کردم و حالا می فهمیدم که تنها و تنها لحظاتم رو به تلخی گذرونده بودم و اصلا راه من با اون یکی نبود شاید یک عادت و یا محبتی که از بچگی بهم داشتیم باعث شده بود من به اون وابسته بشم تمام دوران کودکی و نوجوانی بهم تلقین شده بود که یحیی منو دوست داره و من باید زن اون باشم تا خوشبختی رو بدست بیارم در واقع حالا هم داشتم همون کارو با خودم می کردم و نریمان جای یحیی رو گرفته بود.و این تردید به دلم افتاد که من اونو دوست دارم یا به خاطر  موقعیتی که پیش اومده  اینطور فکر می کنم شاید بازم داشتم اشتباه می کردم  و یک روز خداوند راه دیگه ای جلوی پام بزاره که نریمان در ایوون رو باز کرد و گفت پریماه ؟ چرا اینجا نشستی ؟ پاشو  بیا تو سرما می خوری برگشتم نگاهش کردم همون طور مهربون و صادق به نظرم رسید اما احساس کردم دیگه برام غریبه نیست آشنایی بود که از ته قلبم بهش اعتماد داشتم گفتم یکم خلقم تنگ شده بود احتیاج به هوای آزاد داشتم گفت این روزا ما تو رو خیلی اذیت کردیم نتونستم مرحم دلت باشم تازه یک باری هم گذاشتم روی شونه هات مامان بزرگ صدات می کنه گفتم نه اینطور نیست خودتم می دونی که داری تعارف می کنی آهی کشید و گفت تعارف نمی کنم واقعا دلم می خواد تو رو خوشحال ببینم قلبم شروع کرد به تند زدن وباز همون حال ضعف بهم دست داد و برای اینکه متوجه نشه از جام بلند شدم و  در حالیکه وارد عمارت می شدم تا در پذیرایی برسم  پرسیدم خانم بهترشده ؟گفت نه باز برگشته به عقب ولی این بار گیجه انگار یک چیزایی به ذهنش می رسه و زود فراموش می کنه حالا زنگ زدم به دکتر قراره بیاد یک معاینه اش بکنه تا یک فکر درست و حسابی بکنیم. پرسیدم تو رو یادشه ؟ گفت نمی دونم نفهمیدم فقط بهم نگاه می کنه هنوز خانم به همون حال نشسته بود وقتی وارد شدم چون پشتش به در پذیرایی بود منو ندید و گفت پریماه کجا رفته ؟ بگین بیاد نمی خوام شما ها رو ببینم سارا خانم نگاهی به من کرد و گفت اینم پریماه اومد چیکارش دارین ؟گفتم جانم خانم اومدم  پاشین بریم یکم بخوابین گفت توام شدی مثل اینا برای چی همتون می خواین من بخوابم ؟میگم تا خاطرم جمع نشه کمال رفته نمی تونم چشمم رو روی هم بزارم نکنه اون دختر رو آورده که اینجا زندگی کنه ؟ گفتم کدوم دختر ؟گفت همون که توی شب مهمونی آورد و به همه نشونش داد فکر کرده من احمقم که نفهمم اون برای این عمارت و این باغ نقشه کشیده نمی دونم شایدم می خواد منو یک طوری دست بسر کنه و باهاش اینجا زندگی کنه من اونو می کشم پدری ازش در بیارم که زن بازی یادش بره.زیر بغلشو گرفتم و گفتم غلط می کنه مگه ما مُردیم شما یکم استراحت کنین من و نریمان حسابشون رو می رسیم گفت نریمان کیه ؟ سارا خانم اومد طرف دیگه خانم رو بگیره که داد زد بهت گفتم به من دست نزن خودخواه بدجنس تو از همه بدتری سرم کلاه گذاشتی فکر کردی چون به کسی نگفتم یادم رفته؟ تنها کسی که به فکر من بوده سهیلاست اونه که مظلوم واقع شده شما ها بیشتر از حق تون بردین و خوردین گفتم خانم خواهش می کنم عصبانی نشین با من بیاین و در حالیکه فقط اجازه می داد من دستشو بگیرم همراهم راه افتاد نریمان پشت سرم بود و قدم به قدم میومد خانم رو  بردم به اتاقش در حالیکه سارا خانم مثل ابر بهار گریه می کرد و نادر و نریمان بشدت ناراحت بودن هر سه تا جلوی در اتاق اومدن و همون جا ایستادن و ما رو نگاه می کردن خانم  روی تخت دراز کشید و همینطور که دست منو محکم گرفته بود گفت پریماه  برو بالا همه ی اتاق ها رو بگرد ببین  هستن یا رفتن ؟گفتم همون موقع که نبودم این کارو کردم همه جا رو گشتم هیچکس بالا نبود بهتون قول میدم که نیستن خیالتون راحت باشه‌.دست منو محکم فشار داد و به سقف خیره شد و باز دو قطره اشک از گوشه ی چشمهاش پایین اومد و راهشو از کنار گوشش باز کرد و رفت لای موهاش آروم با دست  اشک ها رو پاک کردم و در حالیکه موهاشو نوازش می کردم گفتم می خواین نریمان براتون دختر خان رو بخونه ؟با سر اشاره کرد نه گفتم من بخونم ؟گفت نه حوصله ندارم خوابم گرفته ولی می ترسم چشمم رو ببندم آخه کمال خیلی بی شرفه معلوم نیست می خواد چیکار کنه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😄جایگاه چَپاندن در قدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه. آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد. مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر. آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه‌های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت! بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم. مرد از رفتار و بی‌ادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت. از خدا جوییم توفیق ادب بی ادب محروم ‌ماند از لطف رب ! بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش بر همه آفاق زد ...! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوششم آیا کمال اینقدر ارزش داشت که خانم با وجود نعمتی
دیدی با چه پر رویی جلوی دوست و آشنا و فامیل منو سکه ی یک پول کرد و دست اون دختر رو گرفت و آورد توی این خونه ؟ حالا من چیکار کنم ؟ گفتم بهتون قول میدم دفعه ی آخرش باشه شما با خیال راحت بخوابین وقتی خانم خوابش برد هنوز سارا خانم و نریمان جلوی در ایستاده بودن حال هیچ کدوم ما خوب نبود همه با هم رفتیم به پذیرایی و دور میز ناهار خوری  نشستیم شالیزار یک سینی چای آورد سارا خانم گفت همش تقصیر محسنه من فکر می کنم مادر اونو می زاره جای بابام چون کاراشون خیلی بهم شباهت دارن به خدا دلم نمی خواد دیگه توی صورتش نگاه کنم نریمان گفت عمه درست میگین ولی باید قبول کنیم که مامان بزرگ داره بدتر میشه باید هر چی زودتر یک فکری بکنیم بزار دکتر بیاد ببینیم نظرش چیه نادر گفت یک چیزی فکر منو مشفول کرده نمی فهمم دلیل اینکه فقط پریماه رو می شناسه و یادش نمی ره چیه ؟ اگر به گذشته بر می گرده چطور پریماه رو با خاطراتش قاطی می کنه ؟ نریمان آهسته در حالیکه دستهاشو بهم گره کرده بود وسرش پایین بود گفت پریماه رو نمیشه فراموش کرد یک مرتبه قلبم لرزید نادر گفت نریمان اینطور که می دونم و شنیدم تو خوبی پریماه رو می خوای و می دونی که اگر با ما بیاد چقدر راه ترقی براش باز میشه تو راضیش کن اون می تونه یک طراح معروف بشه نریمان بلند شد و دستهاشو کرد توی جیبشو و رو به پنجره ایستاد و گفت من بهش پیشنهاد ازدواج دادم اگر قبول کنه خودم کمکش می کنم ولی تصمیم با خودشه سارا خانم گفت نریمان ؟ تو ؟ واقعا ؟ اینجا چه خبره ؟ شما ها دارین چیکار می کنین ؟ مادر به من گفت که پریماه قبول نکرده نادر گفت اصلا حالا که خودمون هستیم پریماه همین الان بگو تصمیمت چیه ؟در حالیکه داشتم از اضطراب پس میفتادم گفتم نمی دونم آقا نادر باید اول با مامانم و خانجونم حرف بزنم ولی تصمیم خودم اینه که بمونم نمی تونم خانواده ام رو ول کنم و برم راه دور سارا خانم گفت یعنی با نریمان ازدواج می کنی ؟ گفتم میشه بعدا در موردش حرف بزنیم ؟ و با سرعت از اتاق بیرون رفتم و نریمان دنبالم اومد.به در اتاقم که رسیدم نریمان گفت نرو صبر کن با هم حرف بزنیم با تندی گفتم چه حرفی ؟ هان ؟ چه حرفی ؟ چرا جلوی همه مطرح کردی ؟ مگه بهت نگفتم تا شب بهم فرصت بده فکر کنم؟ تو که اینطور آدمی نبودی هیچوقت ندیدم از این کارا بکنی الان چرا داشتی منو توی موقعیت انجام شده قرار می دادی ؟ خجالت زدم کردی گفت ببخشید همچین منظوری نداشتم تو باید می فهمی که به خاطر پیشنهاد نادر بود می خواستم بدونه که تو نمیری اگر نمی گفتم می خواست بازم اصرار کنه گفتم نریمان تو حتما تا حالا فهمیدی که من آدمی نیستم که زیر بار حرف زور برم و کسی نمی تونه وادارم کنه کاری رو که نمی خوام انجام بدم پس وکیل و وصی من نشو ببین اگر فکر می کنی که زنم و می تونی هر کاری دلت می خواد با من بکنی سخت در اشتباهی تو یکی منم یکی همون طور که تا حالا با من رفتار کردی همون طور بمون در غیر این صورت دیگه روی من حساب نکن.نریمان حالت معصومانه ای به خودش گرفت و گفت تو ؟ تو فکر می کنی من همچین کاری در مورد تو می کنم ؟ منو اینطوری شناختی ؟ نمی ببینی برای اینکه خوشحال باشی هر کاری می کنم در همین موقع کامی رو روی پله ها دیدیم  در حالیکه ابروهاشو بالا مینداخت با حالت شیطنت آمیزی گفت واو صبح بخیر نریمان گفت صبح بخیر و من فورا در اتاق رو بستم و صدای شوخی های کامی رو با نریمان می شنیدم تا دور شدن کامی کلا همه چیز این دنیا رو به باد شوخی و مسخره می گرفت و اسباب خنده برای خودش درست می کرد ولی خب با اتفاقاتی که افتاد این بود دیگه دست من و نریمان برای همه رو شده بود و و انگار دیگه راه گریزی نداشتیم کلافه بودم نشستم طراحی کنم ولی اصلا حوصله اش رو نداشتم و مرتب مداد رو میذاشتم روی کاغذ تا یک چیزی بکشم ولی نمیشد.از پنجره بیرون رو نگاه کردم پالتوم رو پوشیدم و یک شال کشیدم سرم وازدر ایوون خیلی آهسته که کسی متوجه نشه رفتم بیرون و از جلوی گلخونه رفتم تا کنار استخر و از اونجا رفتم تو باغ باید فکر می کردم و یک تصمیم درست می گرفتم و با خودم کنار میومدم که اصلا چی می خوام همینطور که بین درخت ها قدم می زدم به نریمان فکر کردم به کارایی که برای من کرده بود.اون مثل یک ناجی توی زندگیم پیدا شد و تا اون زمان هر کاری از دستش بر میومد برای من انجام داده بود اون حتی به فکر خانواده ام بود و به موقع پول بهشون می رسوند بدون اینکه حرفی در این مورد به من زده باشه.وقتی فهمید دلم می خواد برم گرگان برنامه ای چید که منو ببره و بیاره بدون اینکه ازم درخواستی داشته باشه یا حرکتی بکنه که فکر کنم می خواد ازم سوءاستفاده کنه در واقع من هیچ کاری بلد نبودم و اگر تشویق های اون نبود من کجا و طراح جواهر شدن کجا ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟❤️✨ـ خدایا همانطور که شب را مایه آرامش قرار دادے قرار دلهاے بیقرار ماباش وجودمان را لبریز آرامش کن شناختمان را فزونے بخش    ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii