#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهوششم
دستمو روی پاهام گزاشتم و گفتم خوبم فقط خسته میشم دست خودم نیست با این شکمم بهم حق بده لبخند قشنگی زد و گفت سالها بعد باید براش تعریف کنی که چطور جونتو نجات دادم و چطور جونمو دزدیدی خنده ام گرفت و گفتم جونت رو نه دلت رو دزدیدم گفت بی صبرانه منتظرم بدنیا بیاد انگار خیلی بچه درشتی که انقدر شکمت بزرگ شده یه چیزی بگم ولی مطمئن نیستم بگو یوقت ها احساس میکنم دوتا بچه تو شکمم هست یکیش این سمت و یکیش اون سمت ابروهاشو جمع کرد و گفت دوقلو ؟ نمیدونم ولی احساس میکنم لبخند رو لبهاش نشست و گفت جونش سلامت باشه مهم برای من همینه با محبت نگاهم کرد و گفت سردته ؟با سر گفتم نه گفت راه کمی مونده بریم اینبار دوتایی قدم برمیداشتیم روی بعضی از از صخره ها جلبک بود و حسابی لیزش کرده بود مالک محـکم نگهم داشته بود که مبادا زمین بیوفتم از دور کلبه پیدا بود تمام اطرافش رو گل و بوته های گوجه فرنگی پر کرده بود اون نقطه درخت زیادی نداشت و بیشتر زمین پر از بوته بود روی بند رخت بیرون کلبه لباسهای زنونه آویز بود و اصلا خوشم نیومد قدم هام رو کند کردم و گفتم اونجا چخبره ؟ کی اونجاست ؟مالک به کلبه اشاره کرد و صدا زد.مالک صدا زد بیداری ؟بلند بلند صدا میزد و من به درب کلبه چشم دوخته بودم توقع هرکسی رو داشتم جز اون کسی رو که اونجا میدیدم یه پیراهن بلند سفید تـنش بود مثل همیشه موهاشو بافته بود و بعد دور هم بالای سرش جمع کرده بود اگه رویا هم بود، خیلی رویای قشنکی بود اگه خوابم بود خیلی خواب قشنگی بود اشک تو چشم هام جمع شدن نه میتونستم با اون شـکمم بدوام نه میتونستم بایستم چشم هامو رو چندبار مالیدم و نگاه کردم خودش بود درست میدیدم اون محبوب من بود من درست شنیده بودم من اون روز صداشو درست شنیده بودم با گریه به مالک خیره شدم و گفت این جبران و معذرت خواهی اون همه بلایی که به سرت اوردم میشه؟لبهام میلرزید و گفتم محبوب زنده است ؟مالک به محبوب نگاه کرد و گفت نتونستم نیارمش محبوب جلو اومد اونم گریه میکرد و گفت تو بیمارستان که دیدمت بقدری بالا سرت اشک ریختم که نتونستم تحمل کنم دستهاشو برام باز کرد و منو به زور بغل گرفت شکمم مانع میشد و گفت ببین شبیه توپ شدی بین خنده و گریه هزاربار صورتشو بوسیدم اون بوی امنیت میداد بوی ارامش مالک اشاره کرد بریم داخل و گفت محبوب بوی چی میاد؟محبوب با گوشه استینش اشکش پاک کرد و گفت مالک خان نمیدونستم میاین با احمد مرغ لای ذغال گذاشتیم بپزه مثل گیج ها نگاهش کردم و گفت من و احمد یک ماه عقد کردیم مالک خان زحمتشو کشید و فعلا اینجا زندگی میکنیم تا کسی نفهمه من زنده ام روی نیمکت کنار کلبه نشستم و گفتم چی شده محبوب تو چطور زنده ای ؟اون جگرهایی که با دستهای شکسته خودم دهنت گذاشتم الوده بود تو خوردی و من باید میخوردم محبوب تهــمت بزرگی بهم زدن با کنایه به مالک گفتم تو انبار انداختنم خدمتکارم کردن و الان اگه تو مصیبت نیستم بخاطر این بچه تو شـکمم هست میگن وقتی بدنیا بیاد منو میفرستن خونه مادرم و بچه امو ازم میگیرن محبوب به مالک نگاه کرد و مالک گفت محبوب میشه برای ما چای بیاری گلـومون خشک شده محبوب میخواست بلند بشه که محکم دستشو گرفتم و گفتم محبوب من خوابم ؟باورم نمیشه تو اینجایی نرو الان نرو بزار قشنگ نگاهت کنم محبوب صورتمو بوسید و گفت زود میام به مالک با گوشه چشم اشاره کرد و رفت مالک شاخه درختی تو دستش بود رو کنار کلبه گزاشت و همونطور که میومد سمت من گفت بزار برات چای بیاره برات تعریف میکنم کنارم نشست ازش دلخور بودم و خودشم حس میکرد دستشو اروم به پهلوم میزد ولی اهمیتی نمیدادم محبوب با چای و کلوچه های عمارت اومد و گفت دیروز مالک خان برامون اورده خیلی تازه است کنده درخت رو جلو کشید و گفت احمد رفته اب بیاره.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میخوای هر روز بری شمال ؟🌧🌿🌲😊
میخوای غذاهای محلی شمالی رو یاد بگیری ؟🦆🐓🍽🍚🍵
اینجا طعم و عطر واقعی شمال را تجربه کنید 🌿😋😇
همراه ما باشید تا شمال را به خانهتان بیاوریم!"😍😍🍃🌊
https://eitaa.com/joinchat/1094845082C400fb068b0
.
یه روزی داستان آدم ها تمام میشود،
اما آهنگ ها،مکان ها،نگاه ها و عطرها باقی می ماند...
خاطره می شود....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
طنزجبهه
می روم حلیم بخرم😊
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمیخندید. هر چی به بابا و ننه ام میگفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمیگذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت میشود. آخه تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.»
دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.»
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان میداد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم!
به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی بر میگردم.»
قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»
خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. !
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_پنجاهوششم دستمو روی پاهام گزاشتم و گفتم خوبم فقط خسته میشم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهوهفتم
مالک به چاه اشاره کرد و گفت چرا از چاه اب نکشیدید ؟ اب رودخونه هم خیلی خنک هم گفت اگه بشه ماهی بگیره زندگی تو جنگل صفایی داره که نمیدونید همه چیزش تازه این بوته هارو خود احمد کاشته استکان چای رو زمین گذاشتم و گفتم تو بین دستهای من مردی ؟ چطور شد چی شد ؟محبوب لبخندی زد و گفت اره مردم ولی هنوز جـون داشتم مالک خان منو برد بیمارستان معده ام خ ریزی کرده بود معده امو فقط شست و شو میدادن و با سرم بهم غذا میدادن دکترا میگفتن معجزه بوده وقتی سرپا شدم خودمم باورم نمیشد مدتها طول کشید تا دوباره تونستم اب بخورم و بعد غذا طول درمان من خیلی سخت بود مالک خان نزاشت بمیرم و نجاتم داد من حقیقت رو بهش گفتم که تو بی گناهی اون خانم نمیدونم کی بوده دستـور داده بود رحیمه یکی از خائنان اون عمارت اون بود که مخصوص برای تو جـگر کنار گزاشت اولش گفتم چون تو خواهر زاده خودشی دوستت داره ولی بعد فهمیدم اون میخواسته تو بهتر و راحتر از بقیه بـمیری زودتر تموم کنی به محض سرپا شدنم سراغتو گرفتم تو بیمارستان همه از زیبایی تو میگفتن تو اتاق من بودی و داشتی میومدی داخل ولی مالک خان به موقع رسید و برگشتی با لبخند گفتم من صداتو شنیدم من صداتو شنیدم محبوب من مطمئن بودم تو هستی مالک استکان چای رو به دستم داد و گفت بخور ضعف میکنی نگاهش نکردم اون مدتها بود میدونست و به من نگفته بود حتی میدونست من بی گناهم و باز بهم کم محلی میکرد شاید الان وقت اون رسیده بود منم تلافی کنم دستشو پس زدم و از سینی خودم کلوچه برداشتم و گفتم خیلی گرسنه ام محبوب دستمو تو دست گرفت و گفت دلم برات تنگ شده بود برای این محبوب گفتنهات از دور احمد میومد و من هنوز تو شوک دیدن محبوب بودم مدام نگاهش میکردم و پشت هم پلک میزدم اروم خودمو نیشگـون گرفتم و از د رد صورتمو اخمو کردم و مطمئن شدم که تو عالم بیداری هستم خدایا هزاربار شکر که محبوبم زنده بود نگاهش میکردم و خداروشکر میکردم احمد از دور سلام کرد و گفت مالک خان خوش اومدی مالک دستشو فشـرد و گفت اب اوردی ؟به سطل ها اشاره کرد و گفت هم اب هم ماهی این فصل رودخونه پر از ماهی های سفید یه ماهی گرفتم از پا قدم جواهر خانم یه ماهی بزرگ چند کیلویی بیرون اورد و گفت ببینید اتفاقی عجیب این ماهی اینجا باشه محبوب با لبخند به احمد نگاه میکرد.عشق بین اونا خیلی مقدس بود محبوب به احمد اشاره کرد و گفت تا ما بریم یه سطل دیگه اب بیاریم برای غذا خوردن شما استراحت کنین میخواستم مانع رفتنش بشم تحمل دوریشو دیگه نداشتم که مالک گفت من اینجام جواهر من کنارتم محبوب و احمد ریز ریز میخندیدن و میرفتن به زحمت سرپا شدم و رفتم داخل کلبه محبوب اونجا رو مرتب و تمیز کرده بود اتاق خواب ها بالا بود و پله زده بودن چقدر تغییرش داده بودن پنجره های خاک گرفته حالا تمیز و پرده زده بود عطر مرغ از بیرون میومد و کنار خاکسترها قابلمه پلو بود به گلهای توی گلدون دستی میکشیدم که مالک پشت سرم ایستاد و گفت میخواستم زودتر بهت بگم ولی یه ترسی بود که مانع میشد جوابی ندادم و ادامه داد اگه میفهمیدی که محبوب زنده است از خوشحالی تو بقیه هم میفهمیدن و اونوقت جون تو در خـطر بود اونا نتونستن یبار بهت اسیب بزنن و مطمئن هستم که باز میخوان بهت اسیب بزنن از دست مالک عصبی بودم چون تصور اون روزها هم برام سخت بود چه برسه به اون تجربه بد به روش اخم کردم و گفتم تو اتاقت بهم کم محلی کردی هزاربار منو پس زدی وقتی بچه داشتم گفتی ازم میگیریش چطور الان میتونی انقدر ساده خودتو تبرئه کنی به من نگاه کن مالک خان من همون دختری امکه با عشق قسم خوردی خوشبختم کنی ؟من همونم ؟ برای تو ساده بوده برای من هر ثانیه اش مرگ بود دستهامو میخواست بگیره پسش زدم به زور تونست دستمو بگیره منو جلو کشید و همونطور که محکم منو گرفته بود گفت نتونستم جواهر من در قبال جونت مسئول بودم و اونا نمیزاشتن من مراقبت باشم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙لحظه هاتون آروم
✨خونه هاتون گرم از محبت
❤️آسمون دلتون ستاره بارون
✨خواب تون شیرین
🌙شبتون آروم در پناه خدای منان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
سلام صبح بخیر دوستان 😊✋
امروز تون پُر خیر و برڪت ☕❄️
بہ چهار شنبہ خوش آمدید ❄️
یہ سلام از تہ دل
سلامے سرشار محبت 🤍
روزتـون بخیـر
صبحتـون بہ خوشے 😇
عاقبتتـون نیڪ❄️
و زندگیتـون پر از خوشبختے 🤍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شبهای ساده زمستون که فراموش شدند ....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_پنجاهوهفتم مالک به چاه اشاره کرد و گفت چرا از چاه اب نکشیدی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهوهشتم
الان اگه خودت و بچه ام زنده ای بخاطر تصوراتشون که تو بعد زا*یمان میری اشک هام میریخت گفت منم درد کشیدم منم زجر کشیدم هر بار ضربه ای بهت زدم خودم هزاربرابرش درد کشیدم من بیشتر از تو درد داشتم من خیلی بیشتر از تو طعم تلخ درد رو چشیدم اشک هام لباسمو خیـس میکردسرمو بالا گرفت توقع داشت ببخشمش ...تشنه اون نگاههاش بودم ولی نمیتونستم خیلی روزای سختی بود وقتی دید من تمایلی ندارم گفت حق داری دستی تو موهاش کشید و بیرون رفت دلم میخواست نره.محبوب و احمد که برگشتن غذا رو اوردن داخل اونجا خیلی خنک بود و هر چه به غروب نزدیکتر میشدیم سردتر میشد محبوب و من بهم نگاه میکردیم و تو نگاهمون هزاران حرف بود احمد باید میرفت خونه اشون چون خانواده اش بی خبر بودن اونشب با خیال راحت میرفت چون ما کنار محبوب بودیم خیلی خسته بودم و سر شب اونجا خوابیدم تو اون هوا شب اونجا هیزم ریختن و تو شومینه اتیش روشن کردن تا یکم گرم بشه واقعا منطقه سردی بود محبوب میگفت از کوه نزدیک اونجا تازه برفها اب میشن و پایین میان محبوب رفت بالا خوابید چشم هام گرم بود ولی هنوز بیدار بودم پتو رو روم انداخت و خـم شد و اروم گفت نمیتونی باهام قهر بمونی. حق میدم ولی توام به من حق بده ترسیده بودم برای اولین بار بود که تو زندگیم ترسیدم که مبادا بهت اسیبی بزنن چشم هام گرم میشد و دیگه حرفهاشو نشنیدم با سر و صدای پرنده ها بیدار شدم محبوب حق داشت اول شب گفت بخوابیم هنوز کامل هوا روشن نبود که پرنده ها میخواندن و صداشون همه جا رو برداشته بود اروم پتو رو روی مالک انداختم و بیرون رفتم دور و اطرافمو نگاه میکردم از شب قبل شبنم روی همه جا نشسته بود و چقدر همه جا خنک تر بود گلها تازه از غنچه بیرون میزدن و داشتم به اون کوهی که از لابه لای درخت ها پیدا بود نگاه میکردم حس کردم صدای شکستن شاخه های خشک رو زیر کفش های کسی شنیدم ولی اهمیت ندادم دلم انگار سبک شده بود با مالک دوباره میخواستم خوشبخت باشم گرمی چیزی پشت سرم و درد خفیفی چشم هام رو از دیدن وا داشت یچیزی تو سرم خورده بود چشم هام نیمه باز میشد و صدای کسی نمیومد همه جا تاریک بود انگار مرده بودم با ترس به شکمم دست کشیدم سر جاش بود نفس راحتی کشیدم و سرمو محکم فشردم خون توی گردنم خشک شده بود و روی پیراهنمم ریخته بود دور سرم دستمال پیچیده شده بود توی یجایی بودم که اصلا نمیدونستم کجا هست با صدای پر از ترس مالک رو صدا زدم و داشتم از ترس وحـشت میکردم چرا یه روز از عمر من بدون مشکل سپری نمیشد بغضمو فرو خوردم و شکممو مالیدم انگار اون دوتا داشتن استرس منو حس میکردن که اونطور یجا جمع شده بودن حالا دیگه مطمئن بودم اون داخل دوتا بچه هست که اونطور هر کدوم یه سمت جمع شده بودن.یه لیوان و کوزه اب کنارم بود و چند تا تیکه نون به راستی که ضعف بارداری ادمو از پا در میاورد جرعه ای اب نوشیدم و سعی کردم بلند بشم ولی سر گیجه نمیزاشت دستی به گردنم کشیدم و خ های خشک شده رو با ناخن میکندم صدایی نمیومد چهار دست و پا جلو رفتم ولی چیزی مشخص نبود دوباره چشم هامسیاهی میرفت و اینبار به دیوار تکیه کردم و از حال رفته بودم با تکون های دستی چشم باز کردم چشم هام درست نمیدید اون مراد بود که روبروم نشسته بود خودمو جمع کردم و میخواستم عقب بکشم که پشتم دیوار بود لبخندی زد و گفت خوبی ؟با ترس گفتم منو کجا اوردی ؟خونه ات اینجا رو نمیشناسی ؟ عقل جن هم نمیرسه که من اورده باشمت خونه قبلیتون به در و دیوار چشم دوختم راست میگفت اونجا خونه خودمون بود همونجا که خرابه شده بود .لبهام میلرزید و با لکنت گفتم چرا منو اوردی ؟!چون دوستت دارم چون این همه زیبایی مگه میشه دست نیافتنی باشه من زن برادرتم من حرفمو برید و فریاد زد اون برادر من نیست اون کثـافت اون برادر من نیست من باید جای اون خان میشدم اون همه ثروت رو برای خودش برداشته اون به من دستور میده مراد من باردارم به بچه ام رحم کن بزار من برم کجا بری ؟ با هم بزرگش میکنیم یه مدت که پی ات بگردن و پیدات نکنن همه بیخیالت میشن طلا تا اونموقع هم خودشو کشته هم اون پسرشو با تعجب نگاهش کردم و گفت اره اون طلا مریض اون روانی اون اونشب داشت به اون جیگرها سم میزدمیخواست ارباب و سهراب و تو رو یجا بکشه ولی تو زنده موندی من اگه میدونستم هدفش تویی زودتر میاوردمت اینجا.الانم میخواد بچه اتو بکشه ولی کنار من در امانی ولم کن مراد بزار برم گریه میکردم و دیگه قرار بود چی به سرم بیاد مراد بقچه رو جلو کشید و گفت برات پلو اوردم اینجا بود که مالک رو اولین بار دیدی ؟با سر گفتم نه چپ چپ نگاهم کرد و گفت پس کجا دیدیش؟ میخوام اونجا رو خراب کنم انقدر اینجا نگهت میدارم ذهنت پر بشه از من...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف این مامان شمالی نشنیدی😳
تودل #طبیعت_آشپزی میکنه 🌳🌾
دریچهای برای لَمسِ زندگیِ #روستایی🌱🍃
بیا ببین چه کانال بی نظیره 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3004957595Ceb68e3fd11
تو ایتا فقط صحبت از کانال ایشونه ☺️
May 11