eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸سـلام صبح بخیر ☕️امروزتان پراز عشق و امید 🌸و پراز فرکانسهای مثبت ☕️لحظه هاتون 🌸پراز صفا و صمیمیت ☕️دلتـون شاد و عمرتون باعزت صبح زیبـاتون بخیر ☕️🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقت هست... - @mer30tv.mp3
6.19M
صبح 17 بهمن کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاج‌گل #قسمت_یازدهم تمام مسیر از تب و لرز پاهامو توی شکمم مچاله کرده بو
لباس بتول را توی مشتم مچاله کردم و با صدای لرزونی از ترس و داغی تبی که از دیشب هنوز توی بدنم نشونه ی مریضی داشت گفتم آقا جون خاله عصمت داره دروغ میگه ، اونجوری که برات تعریف کرد نبوده ، پدرم با صدای عربده ایی مانندش گفت نه فقط تو راست میگی ؟ کمربند سیاه را از شلوارش و دور شکمش بیرون کشید و بتول را از اتاق بیرون انداخت و پشت سرش درو بست گفت حالا من باتو چه کنم ؟ از شهر بگیر تا روستا منو بی آبروی خودت کردی ، برای من و بهرام و مهران ابرو نذاشتی ،حتی نمیتونم سرم را بالا بگیرم حالا بگو من با تو چکار کنم تا این ابرو را بخرم ، بدنم مثل بید در حال لرزش بود و هر از گاهی منتظر هجوم پدرم به سمت من بودم ، پدرم سرش را تکون داد و لبشو با دندون گاز گرفت و کمربند را دور مچ دستش چرخوند ،دستشو بالا برد و محکم به هر جای جای بدنم میزد ، از سوزش بالا و پایین میشدم و میگفتم ، آقاجون نزن ، آقا جون دارم میمیرم ، اما آقاجون چنان از حرفای خاله عصمت گوشش پر شده بود که به حرفام اعتنایی نمی‌کرد ، آقام اینقدر با دل بی رحم منو کتک زد و زد و زد تا زیر دستش غش کردم ....با درد چشامو آروم باز کردم ، خانجون و ننه آقا بالای سرم نشسته بودن و با دیدن چشمای بازم لبخندی به هم زدن و خانجون گفت دستت بشکنه که اینجور به روز این دختر اوردی ، ننه آقا هر لحظه با روسریش چشای خیسش را پاک میکرد گفت خانجون این مصیبت را چطوری درستش کنیم ، حالا آقا دستور داده که قابله صدا کنیم ، سکوت کرد ، خانجون گفت قابله رو صدا بزنیم که چی بشه ؟ ننه آقا گفت تا تاج گل را تایید کنه ،خانجون گفت فقط اینو کم داشتیم که به لطف شوهرت تکمیل میشه ، ننه آقا ، سرشو پایین انداخت و با لحافی که روی بدنم بود با دستش صافش کرد و گفت واقعیتش من هم با اومدن قابله موافقم خانجون گفت نه قابله تو این خونه میاد نه کسی به عفت این دختر می‌تونه حرف بزنه به خاک اون مرحوم اینجارو به آتیش میکشونم ، بلند شد و از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند داد زد داماد ؟ داماد بیا اینجا ببینم ؟ صدای خفه ی آقام از اتاق بغلی که می‌گفت چیه خانجون ؟خانجون گفت مگه نشنیدی گفتم بیا اینجا ، یعنی آبی که دستته را باید بزاری ، زمین و بیای که کلی بات حرف دارم ، صدای خرش خرش دمپایی آقام روی زمین شنیده میشد ننه آقا بلند شد و پشت پنجره ایستاد و یه گوشه از پرده رو کنار زد ، خانجون گفت داماد شنیدم که گفتی قابله برای معاینه ی تاج گل میخوای صدا بزنی ؟ آقاجون گفت بله که گفتم ، باید حرف عصمت را ثابت کنم ، یا راستش یا دروغ را باید بدونم خانجون گفت خاک تو سر هر چه مرد جاهل بشه که به حرف عصمت میخواد بره و عفت دخترشو زیر دست قابله ببره ، داماد من اونجا تو همون عروسی کنار تاج گل بودم چیزی از این دختر جز پاکی چیز دیگه ایی ندیدم ، دخترت از گل هم پاکتره اگه حرف این پیرزن را قبول می‌کنی نزار روی دخترت حرفی زده بشه ، آقاجون با حرف خانجون نرم شد و گفت یعنی من به حرفتو باورکنم که داماد عصمت به این دختر باشه ؟ خانجون آب دهنشو قورت داد و گفت آره داماد !!!والله اگه بخوای حاضرم برات قسم بخورم ، تو کی دیدی من بهت دروغ گفته باشم که این بار دومم باشه ، ؟آقاجون با گفتن باشه حرف را خاتمه داد و دوباره همون صدا ی کشیدن دمپایی که معلوم بود اقاجون به اتاق برگشت، را شنیدم.ننه آقام پیشم برگشت و گفت تاج گل امیدوارم ننم داره راست میگه و عین حقیقت راست گفته باشه ، در غیر این صورت مهران و بهرام تورو زنده نمیزارن می‌دونی که اینجا حرف ترحم و خواهر بودن در میون نیست و حرف ابرو و غیرت اولویت ناموس را میزنه ، دست ننه آقا رو محکم گرفتم و گفتم ننه ، به جون آقا جون، من کار اشتباهی که خانوادم را بی آبرو کنه نکردم ننه آقا سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت ، بدنم کوفته شده بود ، سرجایم نشستم و شلوارم را از پاچه بالا کشیدم ، و از دیدن ترک خوردن و زخمی شدن جای کمربند توی بدنم وحشت کردم ، بغضم ترکید ، نمی‌دونم به خاطر این همه کتک و تحقیر ، یا دلتنگ علیرضا ، یا حسادتی که به نارین، بهترین حس دنیا که یه روزه در وجودم جونم جوونه زده سهیمش شده ، چشامو روی هم گذاشتم و یاد چهره ی علیرضا و اون چشمای ریز مشکی با صورت کشیده ی گندمی و گوشتی به هیکل قد بلند و چهارشونش احساسم را نسبت به این عشق را چندین برابر بیشتر میکرد ، با صدای صنوبر چشمامو باز کردم و از فکر خارج شدم گفت لباساتو در بیار تا از این مرهمی که خانجون ساخته را به زخمات بمالم پیراهنم را بالا زدم و صنوبر بعد از نوچ نوچی که به زبون آورد با سر انگشت آروم روی زخمی که انگار فلفل داخلش می مالیدو من با آخ خفه ای که صدام بیرون نپیچه و دوباره از دست آقاجون کتک بخورم مجبور به سکوت شده بودم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما فسنجون ترش دوست دارید یا شیرین یا ملس؟؟تواین هوای بارونی و سرد واقعا فسنجون میچسبه جاتون خالی چندتا نکته برای اینکه فسنجونتون روغن پس بده میگم☺️ اول اینکه آب خورشت رو یک جا نریزید و تو چند مرحله بهش اضافه کنید و حتما هم آب سرد باشه ، تا شوک بده به خورشت دوم فسنجون فقط بجوشه و فقط با شعلهی خیلی خیلی کم چند ساعت باید سوم وسط کار میتونید یه قالب کوچولو یه بندازید که من ننداختم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
455_24930930063842.mp3
2.91M
من یک ساز قدیمی 👌 اهنگ عالی و ارامش بخش 😍 ✌️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صنوبر گفت تاج گل میخوای از دیروزت برام تعریف کنی ؟ پسره خوشگله ؟ دست از مرهم زدن نگه داشت و گفت نارین حقشه. ، چنان از زندگی شهری تعریف میکرد چنان به ما انگ دهاتی میزد ،چنان به خاطر بی پول بودن اقا، مارو جلوی دوستامون تحقیر میکرد آره حقشه خیلی هم حقشه ، که پسره نارین رادوست نداشته باشه صداشو آرومتر کرد و گفت دوسش داری ؟سرم را پایین انداختم و بدون هیچ ترسی گفتم خیلی ، خیلی صنوبر دوسش دارم باورت نمیشه احساس میکنم چند سالی علیرضارو میشناسم، صنوبر روبروم نشست و گفت اون هم دوست داره ؟ گفتم آره که دوستم داره صنوبر آبجی بزار از اول همه چیزو برات تعریف کنم ، و خودت قضاوت کن صنوبر روبروم نشست و با ذوق به تمام حرفام گوش داد و با حرفام آروم آروم اشک ریخت ودر آخر گفت انشالله هرآنچه قسمتت بشه برات رقم بخوره.نفس بلندی از آه و حسرت ، انگار قلبم به احساسم ندا میداد کشیدم و گفتم صنوبر عشق خیلی قشنگه ، حسی که با تمام این آزار و اذیت هاش باز قشنگ و زیباس و به یاد آوردن چهره ی معشوقت ناخداگاه قلبت تند تند شروع به تپش میافته بدنت با دیدنش تب می‌کنه ، ولی حیف که مال یکی دیگه اس صنوبر به طرف پنجره خیره شد و گفت آره ، صد البته که قشنگه ، درسته من از دور لمسش کردم ولی هیچ وقت جرات نکردم ازش دم به کسی بگم در همین حینِ گفت و گو و تعریف از خاطراتی که در اوج تلخی که زیر مشت و لگد آقا و حرف هایی که پشت سرم زده میشد ولی در نهایت برام شیرین بود صدای خاله عصمت که خانجون را صدا میزد ، دست رو سینم چسبوندم و گفتم باز چی میخواد ؟دوباره اومده اقارو پر کنه ؟ نکنه علیرضا کاری با نارین کرده ؟ خاله هم از چشم من میبینه؟ آبجی صنوبر دستمو گرفت و گفت نه انشالله این که داری میگی نیست ، شاید خالم از گفتناش و تهمت هاش پشیمون شده باشه ،؟ و آمده معذرت خواهی از آقا کنه لبامو جمع کردم و گفتم خدا کنه صنوبر ، دلم بد جوری شور میزنه ، بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، همین جوری که داشت درو می‌بست سرش را تو اتاق از لای در کرد و گفت الان میرم ببینم چی میخواد ، و درو بست به سختی از جایم بلند شدم و کنار پنجره ایستادم خانجون و خاله عصمت و اقاجونم و اون طرف تر صنوبر و مادرم ایستاده و در حال پچ پچ بودن هر از گاهی اقاجون سرش را تکون میداد ، هر چه چشامو ریز میکردم تا از بالا و پایین شدن فک شون لبخو.نی کنم ، ولی موفق نمی‌شدم ، بی نتیجه از فهمیدن این جلسه به جای قبلیم برگشتم به سقف تیر چوبی خیره شدم و به چهره ی علیرضا فکر کردم ، تو این چند ساعت چقدر دلتنگش شده بودم ، نفس بلندی از آه کشیدم و گفتم الان داره چکار میکنه ، اون هم الان به من فکر میکنه؟ نکنه الان کنار نارین باشه ، از فکر اینکه کنار نارین باشه قلبم به درد اومد ، زود از فکرش بیرون اومدم و گفتم نه نه علیرضا به من قول داده که به همین زودی با اقام حرف بزنه ، آره تاج گل به روزای خوبت که دست تو دست هم از این خونه بیرون میای فکر کن لبخند با حرف آخرم به لبم نشست ، هنوز لبم پراز لبخند بود یهو در باز شد و از دیدن خاله عصمت با ترس سر جایم مثل برق گرفته ها و انگار نه انگار همون بدن درد چند دقیقه پیش داشتم نشستم ، با صدای آرومی و بریده بریده گفتم سل.اااام . بدون جواب به سلامم رو کرد به خانجونی که پشت سرش بود کرد و گفت ننه خودت میگی یا من بگم ؟خانجون گفت عصمت این راه حلی و تصمیمی که گرفتی و داماد را متقاعد کردی تصمیم قشنگی نیست از این تصمیمت منصرف شو دختر با چشام از نفهمیدن حرف های خانجون به لبش خیره شده بودم ، خاله عصمت گفت ننه من دارم بهش لطف میکنم ، محبت میکنم از این همه حرف و حدیث و بی آبرو کردن شوهر خواهر دورش میکنم ، حالا خانجون نمی‌خواد برام فلسفه ببافی تو خونه کلی کار دارم ، اگه توان گفتنش را نداری ، بگو تا من بهش بگم ، خانجون با استغرالله گفتن ، دستشو روبروی خاله عصمت گرفت و گفت من بهش میگم ، دلم طاقت نیورد و گفتم خانجون چی شده ؟ میخواین با من چکار کنید ؟چی میخواین بهم بگین ؟خانجون کنارم نشست و با کلمات بازی میکرد ، سعی میکرد چیزی را به من بفهمونه ، ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی نمیتونست مقصود حرفش را به من برسونه هر چه حرف میزد من کمتر متوجه ی حرفاش میشدم ، گفتم خانجون چرا داری اصغر و اکبر با من بازی می‌کنی ، من منظورت را نمی‌فهمم به طور واضح حرفتو بزن تا من هم بفهمم ،خاله عصمت خانجون را کنار زد و گفت تا این قایم موشکی که راه انداختی تا فردا حرفتو نمیزنی روبروم نشست و گفت امشب برای بله برونت به اینجا برای پسرم ناصر می‌آییم ببین چه خاله ی فداکاری داری ؟ به خاطر اینکه دهن مردم با حرف و حدیث را بگیرم بچمو فدای حرف های پشت سرت کردم گوشام از شنیدن حرف خاله عصمت به صدا در اومد گفتم خاله چی داری میگی ؟ شوخی قشنگی نیست ؟ خاله عصمت با حرص به نزدیکم شد و گفت باید از خدات هم باشه که یکی مثل پسرم با این همه بی آبرویی که بالا آوردی تورو قبول کرده ، با گریه گفتم خانجون تورو خدا یه چیزی به خاله عصمت بگو ، خودت ناصرو میشناسی اون مال زن گرفتن نیست ، خاله عصمت گفت ، چیه فکر می‌کنی پسرم نمیتونه کاری کنه ، کاملا در اشتباهی صدامو آروم کردم و گفتم خاله پسرت ، مال من نیست ،خاله حرفمو قطع کرد و گفت پس مرد زن دار مال زن گرفتن دوم میبینی ؟ نه دختر اون طمعی که روی دامادم کردی نون و آبی برای تو نمیشه ، علیرضا تازه چه قربون صدقه ی نارین می‌ره ، گفتم چطور گول حیله هاشو نخوردی ولی وعده وعید راجع به پسرشو باور کردی اقاااجون ؟ عاقاجون از اتاق بیرون اومد و گفت آره اتفاقا چون ناصرو خوب می شناسم و می دونم تنها کسی که فردا، کار دیروزتو توی سرت نمیزنه همین ناصر دیونه اس ، حالا عصمت چه دروغ گفته چه راست، فرقی نمی کنه مهم اینه که یه جور این قضیه از سر زبونا بیافته. والا ارزشی تو محله برام نمونده ، نه تنها من، بلکه بهرام و مهران هم امروز کلا از خجالتشون بیرون نرفتن ،تاج گل من حرف اول و آخرمو به عصمت زدم و امشب جلوی در دهن همسایه و این و اونو می بندم. با بغض گفتم آقاجون من نمیخوام زن ناصر دیونه بشم ، من ازش می ترسم آقاجون ، می‌خوام درس بخونم ،مگه خودت نگفتی درس بخون تا کاره ای بشی ؟ بابام حرفمو قطع کرد و گفت آره اون حرفو قبل از اینکه این بی آبرویی رو راه بندازی زدم ولی ، الان همه چی فرق کرده و اگه زبونتو کوتاه نکنی به مولا، میدم مهران و بهرام سرتو گوش تا گوش ببرن و نشون عالم و آدم بدن تا اینقدر پشت سرمون پچ پچ نکنن ،تا اینقدر به ما ننگ بی آبرویی و نامردی نزنن. بغضمو با حرص قورت دادم و گفتم باشه جونمو بگیرید ولی من زن ناصر دیونه نمی شم آقاجون ، حاضرم بمیرم ولی حاضر نیستم اسم اون دیونه روم بیاد .اقاجونم عصبی شد و گفت ازوقتی پات به اون شهر رسید زبونت هم دراز شده ، ولی من کاری می کنم هم زبونت کوتاه بشه و هم اینکه دیگه نه روی حرف من نیاری ، دستشو بالا برد و خواست بزنه که صدایی از پشت سر من گفت نزن دروغ میگی ، دروغ میگی ، خاله عصمت خنده ای شیطانی تحویلم داد و دست تو جیبش کرد و پارچه ای که چند لکه ی خو.ن روش بود رو درآورد روبروی من گرفت و گفت امروز صبح علیرضا نارینو‌ عروس کرده این هم مدرکش، با تعجب پرسیدم این چیه ؟ خانجون گفت هیچی ، هیچی ، عصمت مبارک خودت و اون دختر شیرین عقلت باشه ، حالا انگار تنها کسی که تو دنیا داماد دار شده توئی. حرفاتو زدی ، ما هم شنیدیم ، حالا می تونی بری . خاله عصمت ابروهاشو تابه تا کرد و گفت من دارم میرم و شب برای بله برون برمی‌گردم ، ولی قبل رفتنم بهت یه چیزی بگم که همیشه آویزه ی گوشت باشه، از فکر داماد من بیا بیرون ، چون اون فقط یه زن داره اونهم نارینه، و اگه یه زمانی شیطون خواست گولت بزنه و به زندگی دخترم چشم داشته باشی ، بدون چنان بلایی سرت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی . دخترم خیلی با شوهرش خوشبخته ، شوهرشم حاضره همه کاری براش کنه که فقط نارین ببخشتش . تو هم با این بی آبروئی که راه انداختی ، فقط اسم و عفت خودتو خراب کردی . البته دختر منم باید یه عمر سرشو جلوی خانواده ی شوهرش به خاطر کار تو پایین بندازه. با بغضی که راه گلومو بسته بود ،آروم گفتم نه ، علیرضا منو دوست داره ، بهم قول داده، محاله به نارین فکر کنه . حس حسادتم به نارین چندین برابر شده بود و از شدت بغض نمی تونستم نفس بکشم. با رفتن خاله عصمت ،بغضم ترکید .بی صدا زیر لحاف گریه می کردم که یه لحظه یاد امشب و ناصر افتادم ، از زیر لحاف بیرون اومدم و با حرص خودمو به حیاط رسوندم و با صدای بلند داد زدم آقا جوووون ؟ آقا جون صدامو می شنوی ؟ چطور دلت میاد منو به ناصر بدی ؟ تو که شرایط ناصرو می‌دونی ، چطورگول حرف های خاله عصمتو خوردی ؟اقام شروع کرد به کتک زدنم ‌ه یهو یه صدایی اومد که گفت آقا نزن ، برای چی اینقدر این دخترو میزنی ؟ در جا چرخیدم و با لبخند آروم زمزمه کردم و گفتم اومدی ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
*نقاشی چهل میلیون ایرانی وقتی بچه بودن😂😂😂* •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f