eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
قدیما اینجوری ست میکردن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
يك روز آرزو كردم زودتر بزرگ شوم، كه كفش هايم پاشنه های بلند داشته باشد و ديگر جوراب هاي سفيد تور دار و جوراب شلواری های عروسكي نپوشم، دلم مي خواست بزرگ شوم تا دستم به كابينت هاي بالاي آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست كنم و وقتي از خيابان رد مي شوم مادرم دستم را نگيرد.. فكر مي كردم بزرگ مي شوم و دنيا سرزمين كوچكي ست پر از شادي و من موهايم را به باد مي دهم ، عشق را تجربه مي كنم! همان عشقي كه بين صفحات رمان ها و داستان ها مي چرخيد..! حالا من بزرگ شده ام، تعدادي كفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به كابينت هاي بالاي اشپزخانه كمابيش نمي رسد اما يك أجاق گاز براي خودم دارم، حالا من دست مادرم را مي گيرم و او را از خيابان ها رد مي كنم، موهايم را به هر رنگي در مي آورم و اشك هايم را به باد می‌دهم.. عشق را تجربه كرده ام همانطور كه خيانت، دروغ، زخم را تجربه كرده ام، حالا مي دانم دنيا سرزمين بي انتهاييست.. پر از آدم هاي عجيب.. و بزرگ شدن بدترين آرزوی همه زندگی من بود كه بر خلاف تمام آرزوهايم به دستش آوردم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_چهلودوم اون شب به خیر و خوشی تموم شدفردای اون روز موقع رفتن
با اینکه سنی نداشتم چند تار موی سفید تو سرم خودنمایی میکرد به خاله ملی گفتم خاله جان بهتره بعد از اومدن مادرم به تهران منم دیگه به خونه خودم برم اما خاله با ناراحتی گفت تو قول دادی نرگس که تا همیشه پیشم بمونی حداقل توتنهام نزار گفتم خاله من قول دادم درسته ؟بعد با خنده گفتم مگه شما نمیگی ازدواج کن ؟ یعنی من بعد از اینکه ازدواج کردم بازم باید پیش شما بمونم ؟ خاله گفت نخیر تا وقتی شوهر نکردی پیشم بمون اما وقتی رفتی قول بده قول بده که حتما هر روز بهم سر بزنی تا روزیکه زنده هستم سراغم بیا بعد با مِن مِن گفت هرچند که به سعید اقا گفتم و بارها باهاش طی کردم که تنهام نزاره ،با تعجب گفتم با سعید طی کردی ؟ گفت آره حالا نه اونجور که فهمیدم که خاله با سعید سر و سِری داره بعضی روزها گاها میدیدم به بیرون از خونه میره و میگفت میخوام برم خرید اما وقتی می اومد خریدی نداشت سراز کارهاش در نمی اوردم و به خودم اجازه سوال کردن هم نمیدادم اومدن مامانم نزدیک شد همگی به خونه جدید رفتیم اسباب واثاثیه اش رو چیدیم دلم خیلی گرم شد از غم دلم کم کم سبک شدحجم داغ حمید از دلم سبک شد نمیگم فراموشش کردم نه ! فقط،باگذر زمان به زندگی جدیدم عادت کردم ،گاهی وقتا که با مامان صحبت میکردم میگفت زندگی آدما با مرگ هیچکس تموم نمیشه و طرف به اون زندگی ‌که بهش محکومه عادت میکنه . من حرفشو قبول داشتم چون اگر غیر از این بود همون روزهای اول بعد از مرگ عزیزش آدم تلف میشد.روزها گذشتن نزدیک تولد حسین بودیکسال از باهم بودن منوحسین گذشت مامان که پیشم بود ، زهره هم به تهران اومد بود تقریبا همه دیگه پیش هم بودیم منم که اکثرا خونه خاله بودم چون قول داده بودم اما از اومدن حاج محمود به تهران خبری نبود منم اصلا سوال نمیکردم که چرا نمیان چون این شرط خودم بود و از این فرصت استفاده میکردم فرصتی برای فراموشی برای از یاد رفتن خاطرات گذشته پیگیر هم نبودم که چی شد چرا نیومدین سعید هم که زنگ میزد هیچ حرفی جز حال و احوال نمیکرد اما ازبهبودی حال عفت خانم برام میگفت منم از اینکه انقدر سعید عذاب میکشید و حالا مادرش حالش خوب بود خوشحال بودم میگفتم حداقل این پسر کمی راحت باشه تولد حسین بود پسرک عزیزم یکساله میشد تمام وجودم شده بود خاله ملی خیلی برای روز تولدش زحمت کشید بعد یه دیزاین خیلی قشنگی برای حسین درست کرد گل گرفته بود کیک سفارش داده بود من گفتم برای تولد باید حاج محمود رو دعوت کنم خاله گفت عه تو چه فکری کردی اصل کار حاج محمود و سعیده که با عفت خانم بیان اینجاگفتم خاله هرچی خرج کردی باید به من بگی گفت حتما همه رو باهات حساب میکنم بهم گفت سعی کن تو هم اونروز یه آرایشگاه بری مرتب باشی آخه من عکاس دعوت کردم گفتم وای خاله برای یه تولد ساده عکاس دعوت کردی؟ گفت اصل کار عکسای یکسالگیه حسین ِخلاصه روز تولد شدسعید که دعوت شد من به اصرار خاله به آرایشگاه رفتم زهره بهم گفت ما کارهای تولد رو انجام میدیم تو به آرایشگاه برو با خیال راحت حسین هم مراقبشم منم رفتم آرایشگاه طوری رفته بودم که ساعت پنج خونه باشم،ازقبل با خاله یه لباس ماکسی قرمز خریده بودم اونم پوشیدم و اومدم خونه خاله گفت مثل ماه شدی ببین چقدر امروز خانمتر شدی داشت حرف میزد که صدای زنگ اف اف منو بخودم آورد گوشی رو برداشتم گفتم کیه ؟ حاج محمودگفت عروس باز کن ماییم خاله گفت بزار من میرم بابا و مامان هم اونجا بودن بابام گفت شما چرا من میرم خونه خاله شمالی بود و پردرخت پرده پذیرایی رو کنار زدم با دیدن سعید شوکه شده بودم با ماشینی که در زمان خودش بهترین بود وارد حیاط شدخدایا انگار حمید وارد خونه شده بود دقیقا کت شلواری که روز بعله برونم تن حمید بود حالا در تن سعید دیده میشد که بهش نقش بسته بود با همون قد و همون هیکل فقط از نظر قیافه کمی با حمید فرق داشت.باورود سعید به حیاط یهو دلم لرزید اولین باری که حس کردم می تونم سعید رو دوست داشته باشم همون روز بود سعیدوقتی از ماشین پیاده شد یه سبد گل بزرگ پر از رُزهای قرمز وصورتی تو دستش بود حاج محمود ویلچر عفت خانم رو از عقب ماشین آورد و ازماشین پیاده کرد عفت خانم‌همونطور که رو ویلچر بود دستهاشو باز کرد حسین بغل بابا بود مدام اشاره میزد بچمو بدین من هم با همون لباس ماکسی قرمز که تنم بود جلو شون دویدم سعید با دسته گل جلو اومد گفت سلام نرگس خانم زیبا و برای اولین بار گفت تولد پسرگلمون مبارک نمیدونم چرا مثل دختر بچه ها خجالت ‌کشیدم سرمو پایین انداختم با خجالت گفتم ممنونم ازتون بابام بچمو بغل عفت خانم گذاشت عفت با بغض میخواست چیزی حالیمون کنه اما نمی تونست احساس میکردم که تو این چند ماه خیلی لاغرتر شده ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام خوبی‌ها را برایت آرزو می‌کنم نه خوشی‌ها را.✨🌙 زیرا خوشی آن است که تو می‌خواهی و خوبی آن است که خدا برای تو می‌خواهد✨🌙 ⭐️🌕 ‌شبتون در آغوش امن خدا🌙⭐️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸ســـــلام مهربانان ✋❤️ 🍃🌸صبح شنبه تون عالی 🍃🌸امـروزتـان زیبـا 🍃🌸و پـراز انرژی مثبت 🍃🌸امیـدوارم 🍃🌸تـوشه این هفته تون  🍃🌸پراز برکت و عشق الهی 🍃🌸پراز نگاه آرامش بخش 🍃🌸و پراز عـشق و امـید بـاشـد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمتی از مصاحبه عموقناد وقلقلی عزیز نوستالژی کودکی ما آی چقدر آرزومون بوده قلقلی حرف بزنه😃 هنوزم باورم نمیشه 😢👏👏 چندسالت بود فهمیدی قلقلی هم میتونه حرف بزنه؟😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلامت جسم... - @mer30tv.mp3
4.79M
صبح 4 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_چهلوسوم با اینکه سنی نداشتم چند تار موی سفید تو سرم خودنمای
حاج محمود با احترام جلو اومد و گفت عروس جان عروس قشنگم یادته یک روز عفت به خونه شما اومد وهرچی لباس حمید داشت رو با خودش برد ؟ منم گفتم بله بعد در ادامه گفت عفت میگفت میخوام لباسهای حمید رو توتن سعید ببینم و برای همین امروز سعید به خواست مادرش این لباس رو تنش کرده. عروس جان مبادا دلگیربشی منم گفتم نه این چه حرفیه بعد همه باهم وارد خونه شدیم سعید خوشحال بود منم دلم میخواست هی از دور نگاهش کنم ، آخه انگار رفته بود عکسهای بعله برونم رو دیده بود و طوری خودشو مرتب و شکل حمید کرده بود که قیافش با حمید مو نمیزد انگاری که تو همون روزها گیر کرده بودم سعید فورا حسین رو بغل کردو برای اولین بار در جمع گفت بیا حسین جان بیا بغل بابا یکباره وجودم لرزید خدایا چقدر سخت بود حمید نبود اما یکی مثل خودش تو جشن تولد حضور داشت خاله بهم گفت نرگس جان این سکوت رو بشکن یه آهنگ تولد بزار ببینم بعد خودش اومد ضبط رو روشن کرد ویه موزیک شاد گذاشت یدفه سعید بی محابا و بدون اینکه کسی تعارفش کنه شروع کردبه شادی در اون بین عفت خانم گریه میکرد وهی روی سینه اش میکوبید انگار خوشحال بود که سعید میخواست دوماد بشه.خوشحالی سعید بی اندازه بود وسط شادی هاش بسمت حسین رفت تو بغلش گرفت هی دور خودش میچرخوندش وقربون صدقه اش میرفت زهره داشت پذیرایی میکرد که دوباره زنگ اف اف به صدا در اومد من به سمت گوشی رفتم گفتم ‌کیه ؟ یهوصدای حشمت خانم رو از اونور گوشی شنیدم که گفت باز کن ننه با تعجب به خاله نگاه کردم خاله نگاهی بهم کرد و با خنده گفت مبارکت باشه نرگس جان ...وهی میخندیدنمیدونم تو سر خاله چی گذشته بود،چکارا کرده بود ولی هر چه بود زیر سر خاله بود وقتی در باز شد چند تا خانم وارد شدن که اول از همه حشمت خانم (مادر بزرگ سعید ) لنگ لنگون جلو می اومد و پشت سرش هم فامیلهای سعید اومدن منم تعجب کرده بودم رفتم سمت خاله ملی گفتم خاله جون شما و سعید چه کار کردید چرا به من نگفتین ؟ گفت دخترم امشب تولد پسرته ،قراره تو خیلی سورپرایز بشی دیگه هیچ حرفی نداشتم جلو رفتم با همه سلام علیک کردم حشمت خانم جلو جمع گفت زینب جان خدارو شکر که تو اونروز به شهرمون اومدی و جلو اون اتفاق گرفته شدوگرنه سعیدم الان بدبخت شده بود بعد یه خانم که از اقوام سعید بود گفت دنبال کی میخواستین بگردین که به خوبی زینب جان باشه خدارو شکر که دوباره عروس خودمون شد بعدها فهمیدم که این نقشه ها از قبل چیده شده بوده پس به خودم گفتم همون خاله به من گفت برو آرایشگاه کمی از پذیرایی کردن گذشته بود که حاج محمود گفت اسماعیل آقا بهتره ما حرفامون رو شروع کنیم چون وقت تنگه ومراسم داریم بابام گفت اختیار ماهم دست شماست ،بعد حاج محمود گفت ما نمیخواهیم زیاد حرف بزنیم منمو همین یه دونه بچه ،همه مال ومنالم مال سعیده ،حالا چه چیزی رو بخوام طی کنم هرچه شما بخواین همون انجام میشه.بابام گفت ای وای حاج محمودآقا ما هیچی نمیخوایم جز خوشبختی دخترمون ! آخه بهترین چیزخوشبختیه ،البته نمیخوام دوباره حرفی بزنم که تو این شب مهم باعث ناراحتی بشه اما مگر میشه خوبیهای حمید رو فراموش کرد قطعا سعید آقا هم مثل حمید خدا بیامرزه من میگم فقط بخاطر اینکه آداب و رسوم از بین نره پنج سکه مهرکنیدو.تمام!دیگه ایناهم جوونن برن سر خونه زندگیشون و دوتایی حسین رومثل دسته گل بزرگ کنن همین برام کافیه دیگه هیچی نمیخوام جزخوشبختیشون عفت خانم با گوش دادن به حرفهای بابام اشکاش می اومد وهی دستاشو بالا می بردو شکر میکردبعد از اون حاج محمود گفت ما برای زینب جان هم که سورپرایزی داریم که انشاالله فردا صبح خودش مشاهده میکنه کنجکاو شده بودم که سورپرایزم چی هست اینا دارن راجع به چی صحبت میکنن ،اما گفتم فردا میفههم دیگه داشتن صحبت میکردن که زنگ در به صدا در اومد خاله با اشاره به سعید گفت سعیدجان حتما با تو کاردارن ،پاشو مادر خودت برو جلو در سعید با چشمانی که از خوشحالی برق میزد به سمت درحیاط رفت یه پسر جوان با یه کیک سه طبقه وارد حیاط شد ویه کیسه پلاستیک به دست سعید داد هردو باهم وارد اتاق شدن بادیدن کیک همه برای سعید دست زدن ،سعید با ذوق گفت ممنونم ازتون اما دست بزنید که بعله برون ما با شاه پسر داداشم یکی شده انگاردیگه یخ بدنش آب شده بود واز هیچکس خجالت نمیکشید حاج محمود گفت سعید جان اول کیک حسین رو ببُریم بعدبرای تو دوباره رو کرد به خاله ملی وگفت پس این عکاس چی شد ملیحه خانم ؟بیچاره خاله درمانده و خسته گفت والا حاج آقا گفتم بیادنمیدونم چرا دیر کرده،در همون حین زنگ در به صدا در اومد خاله گفت خداروشکر حلالزاده بود وگرنه باید جواب پس میدادم ، ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
👑 اگه میخوای آقای همسر مثل روزای اول ازدواج عاشقت باشه👑 💞 یه راهش اینه که تو هم مثل همون روزای اول براش لباسای دلبر بپوشی😌 میخوام یه کانال بهت معرفی کنم که پر از لباس زیر و لباس خوابای دلبر و خفنه👀🙈 میگی نه😳 خودت بیا و تماشا کن🔥 🔺 نگران ارسالشم نباش ‼️🤩 لیدی لند سریع و محرمانه می‌فرسته به آدرسی که میدی😊 برو ببین چه خبره😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2942632127C85efea653f
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ مرغ ۱عدد کوچک ✅ روغن به میزان لازم ✅ کره ۲۰۰گرم ✅ زعفران نصف استکان ✅ نمک به میزان لازم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
991_62603628400086.mp3
8.49M
🎶 نام آهنگ: درو وا نمیکنم 🗣 نام خواننده: فریدون فرخزاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f