eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
اگه دختری یا دختر داری این کانال برای تو هست 👊 انواع گلسر های دستسازخوشگل و جذاب با کلی تنوع طرح و
اینجا واسه نوزاد ۲ماهه ،کودک وخانم های بزرگسال گلسر داریم اکسسوریهای شیک و خاص که توهیچ مغازه ای ندیدی😍 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1257767639C57d43166cd
امیدوارم این صبح زیبا🌹 آغاز روزی پر از خیر و برکت برایت باشد. خداوند آرامش دل، سلامتی تن و لبخند ماندگار را نصیب لحظه‌هایت کند. روزت سرشار از عشق و موفقیت♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه رمضان سال هفتاد و پنج ، سریال روزهای پرماجرا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_پنجاهوپنجم زری خانم گفت ما بچه نداریم و دونفر هستیم بزار خ
هرچه میگشتم آمپول رو پیدا نمیکردیم یک هفته گذشت پیدا نشد که نشد دل تو دلم نبود باید کاری میکردم تا اینکه خاله ملی اسم آمپول رو به یکی از آشناهاش تو مشهد داد گفته بود من میتونم اینجا تهیه کنم ،پدر شوهرم گفت پس من میرم میگیرم گفتم نه بابا جون شما بالا سر سعید بمونید من با خاله ملی میرم مشهد حاج محمود قبول کرد که بمونه من فورا به خونه زری خانم رفتم به مامان گفتم من دارم با خاله میرم مشهد! مامان گفت مشهد چرا ؟ گفتم یکی از آشناهای خاله ملی گفته من میتونم بگیرم مامانه بیچاره ام گیر افتاده بود کم کم بابام شک کرده بود که چرا انقدر سفرتون طول کشیده مامان گفته بوده ماشین آقا سعید خراب شده مجبور شدیم بمونیم از طرفی عفت خانم هم دلواپس حاج محمود شده بود اما هیچکدومشون دلشون تاب نداشت که برگردن حاج محمود به عفت خانم گفته بود انقدر این خرید ما سود داره که شاید بیست روز دیگه هم نیایم بگو مادرت حشمت خانم بیاد پیشت خلاصه که همه در تقلای نجات جان سعید بودیم اونروز منو خاله از زری خانم چادر نماز گرفتیم وگفتیم بعد از اینکه آمپول رو خریدیم حتما میریم حرم اما وقتی به فرودگاه رفتیم شب بود و پای پرواز سوار شدیم آخر شب به مشهد رسیدم تو دلم غوغا بود خاله یه هتل نزدیک حرم گرفت گفتم خاله بیا بریم حرم چادرامون رو سرمون کردیم و به سمت حرم رفتیم از دور که چشمم به گنبد آقا امام رضا افتاد زار زدم تا خودحرم گریه کردم وقتی چشمم به ضریح آقا افتاد با شِکوه گفتم آقاجان شما ضامن آهو شدی ضامن شوهر من نمیشی که سلامتیش بهش برگرده ؟هیچ میدونی من رو سیاهم اسمم بد در رفته به من میگفتن بدقدم ! نحس ! شوم آقا جان من چه گناهی کردم ؟ اگر گنه کارم از پای خودم در بیار اصلا منو ببر سعید رو به زندگیش برگردون من میگفتم و خاله اشک میریخت میگفت دلمو کباب کردی دختر بس کن اما این گریه تمومی نداشت نیمه های شب بعد از نماز به هتل برگشتیم وصبح اول وقت پیش آشنای خاله رفتیم آمپول رو برامون تهیه کرده بود من گفتم خاله ازش سه تا بخر اگر سعید هم لازمش نباشه میزنن به بیمار بعدی اونم گوش کرد به حرفم و سه تا از اون آقاگرفت حالا چطور ما این آمپول رو بسته بندی کردیم خدا میدونه بعداز تشکر از اون آقا به تبریز برگشتیم دوباره نزدیک به شب شده بود که یکراست به بیمارستان رفتیم نفس نفس زنان به بخش مراقبت های ویژه رسیدم حاج محمود روی صندلی نشسته بود تا منو دید گفت اومدی بابا.گفتم آره باباجون اومدیم سعید چطوره؟ گفت بچم همونطور ساکت خواب ای خدا چی بگم گفتم منم آمپول رو آوردم گفت پاشو برو زودتر بده پرستار ببینیم چی میشه توکل برخداهراسون رفتم بالا آمپول رو دادم پرستار گفتم خانم سه تا خریدم اگر سعید من به هوش اومد دوتاش هم بزنید به دیگران گفت خانم باید زنگ بزنیم به دکتر آخه ما اجازه نداریم خود سرانه آمپول بزنیم منم گریه کردم گفتم تو رو خدا دیگه نزارید دیر بشه من این همه تلاش کردم پرستار زنگ زد به دکتر اونم گفته بود باید خودم بزنم حاج محمود گفت یعنی چی ازیه طرف میگین دیر میشه از یه طرف میاریم میگید دکتر بیاد بخدا که اگه الان براش نزنین بچمو میبرم تهران آخ که گاهی چقدر یک بزرگتر همراه آدم باشه خوبه پرستار گفت دوباره زنگ میزنم دکتر خودتون صحبت کنید حاج محمود گوشی رو گرفت با التماس گفت آقای دکتر من همین یدونه پسر رودارم یه جوانم رو تازه از دست دادم زندگیمو میدم دنیامو میدم اصلا جونمو میدم تو رو قرآن بیا این آمپول رو بزن نکنه فردا بیایی بگی متاسفم، نزاری کار از کار بگذره دکتر تحت تاثیر حرفهای حاج محمود به بیمارستان اومد آمپول رو برای سعید تزریق کرد گفت این آخرین تیر خلاص ما بوداگر به هوش اومد که اومد اگر نه باید منتظر بود گفتم آقای دکترمن تا مشهد رفتم این آمپول رو خریدم از جای یه دونه سه تا گرفتم اگر به هوش نیاد میتونی دوباره تزریق انجام بدی گفت باید دید عکس العملش چیه و فوری از بیمارستان رفت ما موندیم باغم بزرگی که در سینه داشتیم و انتظار شفا خودم امیدوار بودم که سعید به هوش میاد اما یک روزدو روز سه روز گذشت دیگه بریده بودم یکشب تو بیمارستان رفتم نماز خوندم از خدا خواستم به ناله های دلم گوش کنه گفتم خدایا اگر تو دوست داری بچه هام بی پدرو مادر بشن باشه منم راضیم به رضای تو خیلی خدا رو به امام رضا قسم دادم گفتم به حرمت آقا جوابمو بده بعد از نمازم رفتم بالا رو صندلی پشت در نشسته بودم فقط خیره به در اتاق نگاه میکردم.یک دفعه در باز شد پرستار جلو اومد در گفت همراه اقای سعید..... گفتم بله منم گفت مژده بده شوهرت داره به هوش میاد وای خدا دنیا رو بهم دادن نمیدونستم حاج محمود رو خبر کنم یا خودم برم تو اتاق تا اومدم برم تو دلم نیومد برگشتم عقب رفتم پایین ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادرشوهرم هرشب پیش من و همسرم می‌خوابه؛ چیکارش کنیم؟😓 پاسخ دکتر عزیزی👇 https://eitaa.com/joinchat/1135673683C3d5629484e جواب همه‌‌ی سوالات زناشویی اینجاست😍👆
جملاتی که جنس مخالف را جذب می کند 😱🙈🔥 https://eitaa.com/joinchat/1135673683C3d5629484e
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چون که خیلی این دو تا جاری رو دوس داشتین براتون گذاشتم بفرمایید😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Nazi Hamdame Man - Ali Gerayli - 320.mp3
14.58M
نازی جان😂❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴قاعدگیت خیلی شدید و دردناکه؟😭 اول ویدیو بالا رو ببین تا متوجه بشی اصلا چرا قاعدگی اتفاق میوفته😳☝️ بعدم بیا اینجا چون هر روز کلی مطلب مفید و رایگان میزارن که واقعا هیچ جا گیر نمیاد😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1220018225C3f392ac190 مشاوره تخصصی و رایگان هم دارن🥰
گفتم بگذار اول پدرش بفهمه که با تن خسته ودرمونده ساعتها در حیاط منتظر مونده بود.رفتم دیدم پدرشوهرم کنار یه صندلی نشسته داره زار میزنه و دعا میکنه گفتم بابا جان بخدا سعیدت به هوش اومده منم ندیدما ولی گفتم اول شما به دیدنش بری.نفهمیدم چطور پدرشوهرم از جا بلند شد حتی من نمیتونستم به گرد پاش برسم باهم بالا رفتیم گفتم باباجان شما اول به دیدنش برو من اینجا وایسادم یهو گفت عروس منو ببخش اما دیگه طاقت ندارم میخوام با چشمهای خودم سعید رو ببینم بعد دیگه هیچ آرزویی ندارم حاج محمود رفت داخل اما دلم شور میزد میگفتم نکنه همه این چیزا رویا باشه نکنه دروغ باشه دلم میخواست زودتر بیاد بیرون ده دقیقه گذشت اما نیومد رفتم به پرستار گفتم التماست میکنم بزاری منم برم داخل اتاق گفت خانم محترم ایشون که الان به هوش اومده واصلا نمیدونه چی شده و چه اتفاقی افتاده حالا همه با هم برید شوکه میشه بزار یکی یکی برید برای خودتون میگم برای سلامتی سعید آقا میگم چرا انقدر هولی داشت نصیحتم میکرد که حاج محمود بیرون اومد بدون معطلی لباس پوشیدم که برم داخل حاج محمود با همون پاهای لرزان که داشت بیرون می اومد گفت عروس جان نگران نباش حالش خوبه بابا بعد همونجا رو زمین نشست مثل دیوانه ها به داخل اتاق رفتم پرستار موقع رفتن گفت نری همه چیز رو بزاری کف دستش فقط طوری وانمود میکنی که الان اومده بیمارستان درضمن به پدر شوهرت هم گفتم هیچ توضیحی نمیدین منم چشمی گفتم وبه داخل اتاق رفتم سعید انگار مات زده شده بودسلام کردم به آرامی گفت نرگس جان من کجام ؟ تو اینجا چکار میکنی ؟ بعد با تکونی که به دست راستش داد گفت آخ دستم گفتم دستتو حرکت نده همه چیز رو میفهمی فقط کمی تحمل کن اتفاقی نیفتاده میخواست سوال کنه گفتم انقدر سوال نکن بزار همه چیز رو آقای دکتر برات میگه آروم گفت حمید ! حسین کجا هستن ؟ گفتم تو خونه پیش مامان هستن بعد گفتم ماهم دو روز دیگه همگی باهم میریم خونه دوباره دور هم جمع میشیم سعید یه نگاه به اطرافش کردو آروم گفت باشه بعد چشمشو بست انگار حالا واقعا خوابش می اومد منم به خاطر اینکه زیاد سوال نکنه گفتم من دارم میرم بیرون اما زود برمیگردم گفت باشه برو از اونجاکه بیرون اومدم فورا رفتم نمازخونه بیمارستان و نماز شکر خوندم سجده شکر کردم و ساعتها التماس کردم که زودترسعید سلامتیش رو به دست بیاره از فردای اون روز عمل دست و پای سعید به نوبت انجام شد،ما در این مدت خونه زری خانم بودیم حاج محمود خرید میکرد غذا درست میکردیم به زری خانم هم میدادیم خیلی هوامونو داشت بعد از عمل های سعیدکه شکر خدا همش خوب بود، یک هفته بعداز عمل ها به اصرار من سعید مرخص شد دیگه طاقت موندن نداشتم قرار شد سعید رو با آمبولانس به تهران بیارن موقع رفتنمون سر رسیدانگار رو ابرها راه میرفتم حاج محمود تمام کارهای بیمارستان رو انجام داده بود فقط مونده بود زری خانم که باهاش تسویه کنه وقتی رفت با زری خانم صحبت کرد بهش گفته بود من خونه ام رو برای رضای خدا دادم من اصلا اجاره نمیگیرم و اگر از اول میگفتم پول نمیگیرم ممکن بود شما از اینجا برید اما پدرشوهرم گفته بود یه مبلغی میدم بخاطر چیزهایی که اینجا مصرف داشتیم اما اونا قبول نکردن بلاخره روز رفتن که شد ماشین سعید رو که تبدیل به آهن پاره ایی شده بود به تهران فرستادن من همراه حاج محمود به تهران رفتم وسعید هم به همراه یک پرستار به تهران اومد دکتر به ما سفارش کرد که هنوز هم برای سعید هیجان خوب نیست و سعید هنوز بچه ها رو ندیده بود و تا اون موقع نمیدونست توکما بوده یا قبلش چه اتفاقی براش افتاده وقتی به خونمون رسیدیم بابا و مامانم خونمون رو آماده کرده بودن عجب روزگاری گذرونده بودم انگار تمام سختی های دنیا به من گذشته بود و وقتی سعید وارد خونمون شد واقعا عمردوباره ایی بود که به لطف خدا انجام شده بودکم کم بچه ها رو کنارسعیدگذاشتم اونم بچه هارو بو میکرد می بوسید سعید میگفت سه چهار روزه ندیدمشون از نظر اون فقط سه چهار روزگذشته بود و دکتر هم میگفت طبیعیه نگران نباشید تااونجا که جون داشتم به بهترین نحو ازش پذیرایی میکردم تا زودتر خوب بشه پدر شوهرم بعد از اینکه سعید رو تو خونه گذاشت یک روز موند و بعد به شهرمون برگشت خاله ملی بیشتر کنارم بود و هردومون با تجارب خاله از سعیدپرستاری میکردیم یک روز که تو خونه بودم عفت خانم زنگ زد بعد از سلام و حال پرسیدن گفت حاج محمود میگه میخوام برم تهران تو هم میای؟منم گفتم آره والا دلم واسه سعیدو بچه هاش تنگ شده ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
منم احساس کردم که از هیچ چیز خبر نداره با روی خوش گفتم تشریف بیارید قدمتون روی چشم به سعید گفتم مامانت میخواد بیاد تهران من با خاله میرم یه کم خرید کنم زود برمیگردم همه چیز رو آماده کردیم و منتظر اومدن عفت خانم شدم. روزیکه عفت خانم میخواست بیاد خونمون خاله ملی هم خونمون بودداشتیم با هم کار میکردیم و تعریف میکردیم خاله گفت دخترم خدارو شکر که مادرشوهرت اون روزها رو ندید و نفهمیدچی شده وگرنه دوباره مریض میشد اما حالا الان با سلامتی آقا سعید روبرو میشه و فقط یه دست و پای شکسته میبینه گفتم بله خاله جون من خودم از پدرشوهرم خواسته بودم که نگه همینطور که داشتم صحبت میکردم سعید که تخت کوچکی جلو تلویزیون براش گذاشته بودیم تا اونجا راحتتر باشه از دورگفت ای بابا حالا انگار من چی شده بودم انقدر بزرگش نکن نرگس جان !یه چیزی بوده تموم شده دیگه خاله آروم نگاهی به من کردو گفت آره توراست میگی هیچی نبود فقط ما مُردیم و زنده شدیم تا تو دوباره سعید شدی گفتم ولش کن خاله اون هنوز که نمیدونه تو کما بوده بزار دلش خوش باشه رفتم برای سعید یه کم آبمیوه بیارم که یهو زنگمون به صدا در اومد خاله گفت من باز میکنم تا گفت کیه ؟ صدای بلندی از اونطرف گوشی گفت باز کن منم عفت من دستامو شستم و فورا به جلو دررفتم گفتم بزار دروحله اول سرگرم کار نباشم سریع رفتم و جلودر ایستادم پدر شوهرم با عفت خانم وارد راهرو شدن و پدر شوهرم همش میگفت عفت آروم باش مبادا چیزی بگی اما مادرشوهرم میگفت میگم خوبم میگم بعد به سمت در ورودی اومدن عفت خانم تاچشمش به من افتاد نگاه پراز خشمی به من کرد من که از همه جا بیخبر بودم سلام کردم گفتم خوش اومدی مادرجان اما عفت خانم چنان سیلی تو گوشم زد که برق از سرم پرید و صورتم به سمت در چرخید سعید گفت عه مامان چرا اینجوری کردی؟ ماهمه بهت زده نگاهش میکردیم و من با دستم جای سوزش دستهای عفت رو میمالیدم خاله ملی گفت بسم الله عفت خانم بزار برسی این چه کاری بود که کردی ؟ گفت این سیلی که چیزی نیست باید جونشو میگرفتم.ناخودآگاه هق هق گریه هام شروع شد گفتم سلام عفت خانم دستت درد نکنه، چرا میزنی ؟ مگر من چکارت کرده بودم حاج محمود یهو به عفت خانم گفت خجالت بکش زن ! چرا اینکارو کردی ،بشین سرجات اما عفت خانم خیلی وقیحانه گفت چرا اینکارو کردم ؟ دیگه سوال داره چون شومه چون بد قدمه الهی پاهات میشکست تو خونه ما پا نمیزاشتی تا سر بچه های منو نخوری از بین نمیری سعید عصبانی گفت بس کن مادر از وقتی دست و پای من شکسته این زن مثل پروانه دور من میچرخه چرا به زنم این حرفها رو میزنی خدارو خوش نمیاد عفت خانم گفت چی ؟ دست و پا کدومه ؟‌بنده خدا تو توی کما بودی من فریاد زدم گفتم نگو مامان نگو این چه حرفیه سعید با شنیدن اسم کما صورتش سرخ شد گفت مادر کما چیه ؟ عفت خانم که انگار برگ برنده ایی در دستش بود گفت پس خبر نداری بیچاره که این جغد شوم بر دیوار ما نشسته حاج محمود گفت زن دهنتو ببند اه خجالت بکش یه تصادف بوده که رفع شد خدارو شکر بخیر گذشته ...عفت مدام برام سر می کوبید میگفت خدا به خیر کنه من از بچه هام میترسم از نوه هام یکدفعه طاقتم طاق شد از جام بلند شدم به سمت اتاق خوابم رفتم یه دونه ساک برداشتم گفتم وای خدا ولم کنیدمن از زندگیتون میرم چند دست لباس برداشتم و به سمت بچه هام رفتم یهو حاج محمود دستمو گرفت گفت بشین عروس ،لعنت برمن که این زن رو با خودم آوردم تو به من گفتی که بهش نگو اما من خریت کردم سعید یدفه فریاد زد بشین نرگس بشین دیگه دلم برای مظلومیتت میسوزه بعد گفت اگر اونشب من شبانه سفر نمیکردم این اتفاق نمی افتاد بعد هم این زن بخاطر من با من اومد و منم تصادف کردم حالا تقصیرش کجاست ؟ منم دست حسین رو گرفتم رفتم سمت حمید تا بغلش کنم ببرمش خاله ملی گفت دخترم بشین بچگی نکن رفتنی ماییم این زندگی برای توئه عزیزم حاج محمود سرافکنده شدو باخجالت گفت رحمت بر پدرو مادرت واقعا که ما در این خونه زیادی هستیم ما باید بریم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f