eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستویک نگاهی بهش انداختم وگفتم ولی الله...نگام کرد،گف
گفت؛خاتون الانا پیداش میشه؛فعلا هستم تا بیاد و ببینم چی تو آستینش داره،آروم که شدن میرم سراغ کارا. با ناراحتی یه گوشه کز کرده بودم،هنوز صدای فین فین کردن دخترا میومد. صدای از بیرون اومد، بلند شدم و از لای در نگاه کردمزنی قد بلند،با شونه هایی پهن و دستای مردانه،داس به دست و چکمه به پا،با صورتی عبوس وارد حیاط شد،ولی خان که توی حیاط بود به کنارش رفت؛پیشونیش رو بوسید و مشغول حرف زدن شدن... این زن خاتون بود،مادرش...کمی نگذشته بود که ولی خان صدام زد؛ گلچهره با صدایی لرزون جواب دادم؛بله...آمدم. با سستی از ایوون گذشتم و به حیاط رسیدم،زن با اخم رو صورتش به من خیره شد:سرمو پایین انداختم و گفتم؛سلام.بدون جواب دادن به من ،روبه ولی خان گفت:آیت بزغاله کیه زنگوله به گردن دنبال خودت راه انداختی تو محل ولی الله؟ولی خان گفت؛ خاتون این زن عقدیمه،گلچهره اینجا باید بمونه،پسری ام قرار باشه خدابهم بده ،این زن برام میاره خاتون که تنفر از چهره اش میبارید گفت؛زنمه! همین مونده.فعلا به مردم میگم کلفت آوردیم،کسرمون یه دختر اندر کجایی بیاد تو این خونه؛کسری میدونی چیه؟آخر انقدر رفتی ماه به ماه موندی که قالبت کردن!این بیشتر از یک ماه نمیمونه‌ نگام کرد و گفت: این خونه ی یه آدم بزرگ،مثل شما نیست که هرکی از یه ولایت برسه دختر و تقدیم کنن و یاعلی. اینجا قانون و قرار داره،نون میخوری کار میکنی؛اگر نه جات تو طویله است.‌‌ نگاه کردم ببینم موقع اینهمه تحقیر ولی خان کجاست؛اما ندیدمش کنار خودم،رفته بود به بقیه اسب هاش سربزنه‌. خاتون از کنارم گذشت ولی خان اومد کنارم،نامحسوس دستی به صورتم کشید و گفت؛خاتون زن مستبدیه،اما نگران نباش،من کنارتم.اگرم چیزی بهت میگه و حرفی نمیزنم نمیخام جلو دیگران غرورش بشکنه و خورد بشه.فعلا از قلبم باخبر بشن جبهه میگیرن و باهات دشمنی میکنن.هردو به سمت ایوون رفتیم. صدای گریه فاطمه میومد،خاتون با تحکم گفت؛ با آبغوره گرفتن چیزی درست نمیشه،وقتی نه ساله باهم خواهر برادر شدین،همینم میشه.توام مثل خیلی های دیگه.خداتو شکر کن این غربتی اومد و بجز کلفتی کاری ازش برنمیاد.نگاهی به ولی خان کردم، با اخم های توهم گره خورده به سمت اتاق رفت، نگاهی به فاطمه انداخت و گفت؛ خاتون مگه عروست نمیدونست که یکساله شب و روز برام نزاشتی که زن بگیرم؟این کارا چیه دیگه؟چتونه؟ خاتون سینه سپر کرد و رو به ولی ایستاد و گفت؛ میدونه پسر، خوبم میدونه، گفتم بهت زن بگیر اما نه این طور زنی،تو از کم طایفه ای نیستی،کم سرمایه ای نداری،به اندازه تموم ده تو این روستا حق آبه داری،اشاره میزدی تموم دخترای ده برات سر و دست میشکونن،الانم اشکالی نداره! گفتم که،میگیم کلفت خونمون،فعلا صداشو در نیار تا ببینم چی میشه.ولی خان پوزخندی زد و گفت؛ یکبار برای آخرین بار میگم گلچهره زن منه،پسری ام اگه قرار باشه برام بدنیا بیاره این زن...بشنوم کسی از کلفتی حرف زد حسابش با خودشه،الانم اتاق بزرگ بالا رو خالی کنین همونجا می مونیم.خاتون با طعنه از کنارم رد شد،می‌شنیدم که با غر غر از پله ها پایین میره،محبوبه با تنفر بهم خیره شده بود و سودابه با ترس به پدرش. فاطمه از جاش بلند شد و رو به دختراش گفت؛ محبوبه و سودابه برین بالا اتاق و جمع کنین کوچیک مار بره تو اتاقش .با تعجب برگشتم به سمتش،یه سردی خاصی تو صورتش دیده میشد.دخترا رفتن،اومد از کنارمون رد شه؛روبه ولی خان گفت؛ میگی که زنته،مبارکه...من هم زنتم،یادت نرفته که.تا الان هرچی که بود،از این به بعد به گردنت حق جدیدی هست،هرچی برای اون هست باید برای من باشه، میدونی که چی میگم؟اتاق من رو هم بلدی.بعد هم با خشم عجیبی از در گذشت.ولی خان درمانده بهم نگاه کرد؛پرسیدم؛ منظورش چیه ولی الله؟چشماشو ازم دزدید و گفت؛ میدونی که رسم براین که مردی که دوتا زن داره به گردنشه که حتی یک ارزن هم بین شون مساوی تقسیم بشه.تا اسم اتاق و شنید با این حرف تله ام گرفت.گفتم؛یعنی منظورش اینه که یک شب با من و یک شب با اون سر کنی؟ولی خان سری به نشونه تایید تکون داد.حس بدی بهم دست داد اما به خودم نهیب زدم،اون زن اولشه،هرچی که باشه حق با اون.به اتاق بالا رفتم و دخترا رو مشغول کار دیدم،سودابه گریه میکرد،محبوبه با دیدنم اخماشو تو هم کشید و گفت؛ ای خواهر جان اخماتو پاک کن،هرکی به این روز دچارمون کرد خدا بدونه و خودش.منظورش و فهمیدم اما چاره ای نداشتم،خرت و پرت هارو بیرون بردن،با پرت شدن جارو به کف اتاق فهمیدم که باید تمیزش کنم.به نحو احسن اتاق و تمیز کردم،پتو و بالشی برداشتم و سعی کردم استراحت کنم تا خستگیم در بره. چشمام گرم نشده بود که با صدای فریاد خاتون به خودم اومدم؛ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f